eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
633 دنبال‌کننده
314 عکس
424 ویدیو
14 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۲۷🌹 موضوع: زندگی سخت و طاقت فرسا در زندان الرشید بغداد😔 آقایی که شما باشید حالا اینجا که ما توی زندان الرشید بودیم یه اسیر دیگه هم بود به اسم محمد که بسیجی بود و اهل تهران 🌹 آقا محمد انسانی سلیم النفسی بود خیلی با ادب مهربان و خوش اخلاق و کم حرفی بود..تا ازش چیزی سوال نمیکردی حرف نمی‌زد 🌹 قد بلند و چهار شونه بود .. آقا محمد توی ذکر گفتن با ما همراهی داشت ..معمولا توی لاک خودش و تنهایی خودش بود🌹 آقا محمد یه مریضی داشت که ما در اسارت متوجه شدیم...اونم مریضی تشنج بود😢 وقتی فشارهای روحی و روانی زیاد می‌شد محمد تشنج میکرد.. حالا چه جوری؟؟ مثلا یه موقع می‌دیدی ما نشسته بودیم محمد یه دفعه عجیب یه صدا از تمام وجودش بیرون میومد...مثل اینه بخواد داد بزنه...خییییلی وحشتناک😢 و پَس می افتاد زمین و بدنش شروع میکرد به لرزیدن😢 دست و پاهاش مثل چوب خشگ می‌شد..و دهانش قفل میکرد 😢 بعضی مواقع زبونش زیر دندانهاش میموند و دهانش کف میکرد😢 سریع دیگر اُسرا که کار امدادی بلد بودند میومدند بالاسرش و کمکش می‌کردند...تازه وقتی هوش میومد سردرد عجیب و شدیدی داشت😢 البته بیشتر مواقع هم خودشو خیس میکرد که بعد خودش خجالت زده می‌شد 😔😢 البته تا آخر اسارت این وضعیت رو داشت متاسفانه😔 یه روزی بهش گفتم پسر تو که این وضعیت رو داری چرا اومدی جبهه بجنگی ؟؟ که حالا هم اسیر شدی!!! در جوابم گفت اولاً من دارو مصرف میکردم و این مشگل که الان دارم توی جبهه نداشتم!!! بعدشم من وظیفه ام بود که بیام جبهه مثل بَقیه رزمندها❤️🌹 از سوالی که کرده بودم و جوابی که شنیدم خیلی خجالت زده شدم اما قلباً دوستش داشتم و هرموقع که نگاهش میکردم پیش خودم شرمنده میشدم 😔 پیش خودم میگفتم این یه رزمنده متم یکی !! محمد از من سَر تَره🌹 حالا یکی از روزها ما نیّت کردیم هزار ذکر برداریم شاید یه فرجی حاصل بشه یا یه خبر خوبی بهمون برسه حالا دقیق یادم نیست سوره کوثر بود یا اذا جاء نصرالله والفتح 🌹 آقا تقسیم کردیم بین خودمون از جمله آقا محمد و شروع کردیم به گفتن... یکی دو روز بعد یکی از اُسرا بهم گفت دیشب یکی از اُسرا در خواب یه شخص بزگوار و نورانی رو دیده که بهش گفته صبور باشید انشالله ۳ سال دیگه آزاد میشید❤️🌹 و همین هم شد🌹 حالا فکر کنم اوایل پائیز بود که ما دیدیم چند عراقی با یک لیست از اسامی اومدند داخل حیاط زندان و چند دستگاه اتوبوس هم اومد 🌹🌹 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 از راست نفر سوم ایستاده من محمدعلی نوریان سال ۶۴ منطقه آبادان قبل از عملیات والفجر ۸🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۲۸🌹 موضوع : انتقال به اردوگاه تکریت ۱۱ مفقودین🌹 آقایی که شما باشید وقتی عراقیها بعدازظهری با لیست اسامی اومدند داخل حیاط زندان ما متوجه شدیم که قراره بریم اردوگاه و به نوعی خوشحال بودیم که از این جهنم نجات پیدا می‌کنیم 🥴 آقا افسر عراقی گفت اسم هر کس رو که میخونم حاضریش رو بگه و سوار اتوبوس بشه .. شروع کرد به خواندن اسامی که طبق لیست سازمان استخبارات (اطلاعات) داشتند ...اول اسم طرف رو میخوند بعد اسم پدر میخوند بعد اسم پدربزرگ بعد فامیل طرف رو🥴 مثلا اسم منو که می‌خواست بخونه میگفت:: محمدعلی..محمود..ابراهیم.. نوریان ..آقا نوبت من که رسید سوار اتوبوس شدم تقریباً وسط اتوبوس جام شد .. اتوبوس که کامل شد یک نگهبان مسلح با اسلحه کلاشینکف اومد بالای اتوبوس و گفت پرده هارو بکشید و همه سرها پائین یعنی سرها لای صندلی🥴 بعد تهدید کرد اگه پرده هارو باز کنید یا سرتون رو بیارید بالا اَلواد وادیِکُم قَشامِر یعنی پدر پدرتون رو در میارم مسخره ها😂 آقا بهر جهت اتوبوس حرکت کرد و ما سر به زیر صندلی در انتظار یک آینده نامعلوم.. فکرکنم چند ساعتی اتوبوس حرکت کرد یعنی از بغداد تا شهر تکریت زادگاه صدام ملعون _ و از لحاظ جغرافیایی بدترین آب و هوا رو داشت و مردم آن منطقه اکثراً عضو حزب بعث بودند 🥴 اتوبوس یه جای توقف کرد ..گردن درد گرفته بودم از بس سَرم پائین بود.. یه لحظه سَرمو آوردم بالا پرده رو زدم کنار دیدم یاخداااااا یا حضرت عباس یااااا حسین... اتوبوس توی یه پادگان زرهی توقف کرده و تمام سربازان نظامی پادگان روی محوطه دارند چرخ میزنند و هرکسی دنبال یه چیزی میگرده😂 یکی میلگردآهنی دستش بود یکی دسته بیل دستش بود یکی نبشی آهنی دستش بود یکی رو دیدم یه کابل ۳فاز برق از زیر زمین داشت می‌کشید بیرون و با کلنگ میزد که قطعش کنه و باهاش مارو بزنند😢 یه عراقی دیگه دیدم روی محوطه پادگان بود و داشت پرتقال که پوستش سبز بود میخورد اما پرتقال رو با پوستش گاز میزد و میخورد 😂 پیش خودم گفتم یااااخدا یا ابوالفضل اینها که پرتقال رو با پوستش میخورند با ما چه رفتاری خواهند داشت😂 بهر جهت اتوبوس یواش یواش رفت جلو تا به درب ورودی اردوگاه ۱۱ تکریت رسید از بیرون سروصدا و داد وبیداد اُسرا میومد که یا ابوالفضل🌹 یا حسین🌹 یازهرا🌹 آخ آخ آخ 😢 آقا ما داخل اتوبوس جًفت کردیم 😂 بدن هامون به لرزه و رعشه افتاد که این سرنوشت ما هم هست اما به نوبت😂 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
17.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 کلیپ یادگاری دفاع مقدس🌹 سال ۶۴ منطقه اشنویه🌹 انتظار جهت هلی برن شدن با هلیکوپتر شنوک( دوپروانه) جهت عملیات قادر گردان خط شکن فتح فرمانده گردان برادر جانباز ناصر فخار فرمانده گروهان شهید محسن خدابنده فرمانده دسته من محمدعلی نوریان که همگی در کلیپ بخوبی مشخص هستیم🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس مقاومت دفاع مقدس🌹 مقاومت دریک روز از روزهای ۸ سال دفاع مقدس در یک کانال _درشلمچه کنار هم سنگرانی که تکه پاره شده اند ( امنیت وآسایش اینچنین برای ما باقی ماند یادشان گرامی باد🌷🌷🌷) @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۲۹ 🌹 موضوع : تونل مرگ یا وحشت😢 اردوگاه تکریت ۱۱ مفقودین 😔 آقایی که شما باشید نوبت اتوبوس ما شدحالا هم سروصدا و فریاد یا حسین یا ابوالفضل دیگر اُسرا به گوش میرسید😂 درب اتوبوس باز شد..یه گروهبان ۱ عراقی سِبیل کلفت و شکم وَرقُلمبیده و یک کابل برق ۳فاز به دستش اسمش کریم بود بهش می‌گفتند سید کریم (در ارتش عراق بجای جناب میگویند سید یا سیدی )که مسئول بند ۱و۲ بود ...گفت وِن مَجاریح ( کیا مجروح هستند) من فهمیدم آخ جون مجروح هارو نمی‌زنند 😂 من دستمو آوردم بالا و حالا خواستم یعنی زرنگی کنم که کتک نخورم!!! بهم گفت تَعال یعنی بیا .. رفتم جلو بهم گفت اِشبیک یعنی چِته ؟؟ گفتم سیدی مجروحم !! گفت کجا ؟؟ پیراهنمو زدم بالا جای جراحت کربلا ۵ که رو شکمم بود حدود ۳۰ بخیه رو نشانش دادم😂 حالا جای جراحت خوب خوب بود من میخواستم زرنگی گنم 🥴 گفت بَعد؟؟ یعنی دیگه کجات مجروحه؟؟ پام که رفته بوید رو مین رو نشونش دادم .. حالا جراحت پام هم توی این چندماه خوب شده بود🥴 گفت بعد؟؟ گفتم هیچی همین!! فهمید دارم بهش کلک میزنم😂 حالا اون جماعت عراقی که پائین بودند هر کدوم یه چیزی دستشون بود و مثل سگهای وحشی منتظر من بودند که از اتوبوس بیام پائین 😂 و همینطور چوب و کابل هاشون رو تکان می‌دادند یعنی بیا که منتظرت هستیم😂 آقا این گروهبان به اون نفرات پائین گفت : هذا اکبر کلوجی هذا کذاب یعنی این حُقه باز بزرگیه .. این دروغگو هست 😂 سفارش منو حسابی کرد!!!حالا من پدر مُرده اومده بودم زرنگی کنم از زیر کتک دَر برم 🥴 گفت یالا اِمشی : بی ادبانه یعنی برو .. من همین که پاهامو از کف اتوبوس گذاشتم روی پِله که بیام پائین _ یه وقت حس کردم گردنمو برق گرفت!! حالا نگو که این ناکِس اولین کابل رو خودش محکم زد توی گردنم😂 آقا من هَمی که از اتوبوس اومدم پائین مواجه شدم با حدود ۷۰ عراقی که یه تونل درست کرده بودند منم باید از وسط اینها عبور میکردم😢 یه دستم رو سپر سَرم قرار دادم و یه دستم رو سپر جاهای حساس بدنم قرار دادم چون از قبل همون گروهبان عباس که شیعه بود و نگهبان زندان الرشید بود به اُسرا تذکر داده بود که ورودی اردوگاه چنین برنامه ای هست و باید یه دست سپر سر قرار بدید و یه دست سپر جاهای حساستون و گرنه ناقص عضو میشید از شدت کتک😢 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 از راست نفر اول من (محمدعلی نوریان) نفر دوم شهید مسعود پورعبدالله و نفر سوم شهید محمود محمدی🌹 سال ۶۳ مَقر حصیر آباد قبل عملیات بدر🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۳۰ 🌹 موضوع: تونل مرگ یا وحشت😢 اردوگاه تکریت ۱۱ مفقودین😔 آقا من از داخل تونل بین این آدمهای وحشی شروع کردم به دویدن از چپ و راست کتک میخوردم از هرنفر حداقل دو ضربه میخوردم 😂 گیجِ گیج شده بودم باورکنید راه و مسیری که باید میرفتم رو گُم کرده بودم .. یه جای بین عراقیها تقریبا یه فاصله ۲ متری بود اومدم باز دوباره زرنگی کنم😂 از این فاصله ایجاد شده بِرم و عراقیها رو دور بزنم که کمتر کتک بخورم ...پاهام گیر کرد به یه پله بود جلوی آسایشگاه ۴ خوردم زمین 😂 نَفَسم به شماره افتاده بود و بدنم میلرزید تا اینجای کار شاید یه ۱۰۰ ضربه کابل و دسته بیل و دسته کلنگ و میلگرد خوردم 😢 چشم در چشم عراقیها داشتم .. وقتی فهمیدند باز دوباره می‌خواستم کلک سوارکنم و دورشون بزنم بهم گفتند : یالا مِن اول یعنی برگرد دوباره از اول تونل بیا😂 ازمن التماس که من ادامه کارو برم !! از اونها که لا مِن اول کلب اِبن کلب یعنی نه برگرد از اول پدر سگ😂 من پدر مُرده اسیر فلک زده چاره نداشتم برگشتم کنار اتوبوس حالا در حال برگشت باز دوباره جاتون خالی کتک مفصلی خوردم😂 و شروع کردم به دویدن سمت جای که دیگر اسرا کتکشون رو خورده بودند و به صورت پنج نفر پنج نفر پشت سر هم نشسته بودند و سرشون پائین بود 🥴 شاید باورتون نشه توی این دومرحله رفت برگشت حداقل ۲۰۰ ضربه خوردم یعنی دو برابر دیگر اسرا😂 دیگه گیج بودم و نَفَسم بالا نمیومد..بدنم میلرزید ..بی ادبی هستش بد جوری دستشوی داشتم 😂 همینجور که سرم پائین بود دیدم یواشکی سَرک کشیدم دیدم سمت چپ من یه اسیری هست داره کتک میخوره و همین جور توی خاکها غلط میزنه و هِی میگه سیدی دَخیلک یعنی من متوسل به تو هستم نزن 😢 اون عراقیه بی‌شرف اسمش عدنان بود فارسی خوب مسلط بود هم فحش فارسی میداد هم بَد میزد یه موقع یه افسر عراقی اونجا بود اسمش نائب ضابط شلال بود(ستوانیار شلال) به عدنان گفت نزن نزن مگه نمی‌بینی میگه دَخیلک دَخیلک 😢 اون نامرد هم دیگه نزد ..اون اسیر فلک زده که داشت کتک میخورد اسمش اصقر رعیت زاده بود بچه مرودشت شیراز معروف بود به اصقر مرودشتی😢😔🌹 ادامه دارد....🌹 راوی :محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 از سمت نفر چهارم نشسته من محمدعلی نوریان سال ۶۴ منطقه آبادان قبل از عملیات والفجر ۸🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض و ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۳۱ 🌹 موضوع : تونل مرگ یا وحشت😢 اردوگاه تکریت ۱۱ مفقودین😔 آقا حالا وقتی که ما سَرمون پائین بود و درد امانمون رو بریده بود یه نفر جلوی من ایستاده بود و من پشت سرش نشسته بودم که ناخداگاه از بَس که سَرم پائین بود یه مقدار رفته بود لای پای نفر جلو ولی خودم متوجه نشده بودم😂 یه موقع حس کردم انگار یه شیر آبی باز شده و من دارم خیس میشم .. پیش خودم فکر کردم که انگاری اینجا شیر آب نبود ؟؟ پس من از کجا دارم خیس میشم؟؟😂 یه وقت به خودم اومدم دیدم نفر جلوی من در حال ایستاده داره از عدنان جلاد کتک میخوره!! حالا چرا؟؟ بخاطر قد بلند و رشیدش... حال این اسیر چه کسی بود؟؟ سرباز ارتش تیپ تکاور هوابُرد شیراز .. از برادران اهل تسنن بود بچه بندرترکمن اگه اشتباه نکنم...حالا از بس که کتک میخورد و گریه میکرد از شدت درد ادرار میکرد و ادرارش می ریخت به من🥴 و من فکر میکردم از شیر آب به من میپاشه🥴 عدنان نامرد هم همین جور که با کابل میزد توی شانه هاش به فارسی بهش میگفت بِشاش یالا بِشاش😂 حالا اسرای دیگه هم از تونل مرگ عبور میکردند و پشت سر من بصورت منظم ۵ نفر ۵ نفر می‌نشستند تا جمع ما شد ۲۰ ردیف ۵ نفری به ۱۰۰نفر بعد دستور دادند که برید داخل آسایشگاه ما باید میرفتیم آسایشگاه ۵ _ آسایشگاه ۵ و۶ درب های ورودیشون رو در روی همدیگه بود اما یه دریچه آهنی بود اول راهرو که باید دولا می‌شدی تا بتونی وارد راهرو بشی... آقای که شما باشید حالا یه نگهبان هم داخل راهرو ایستاده بود 🥷 نامرد ناکس وقتی ما این همه کتک رو خورده بودیم و حالا می‌خواستیم بریم داخل همین که دولا می‌شدیم وارد راهرو می‌شدیم محکم با سیلی میزد توی صورت ما😢 این ضربه آخری بود که از تونل مرگ نصیب ما می‌شد...باز رفتیم داخل آسایشگاه ۵ به صورت ردیف ۵ نفری نشستیم سرهامون پائین ..سید کریم اومد آمار گرفت بعدگفت سرها بالا..سرهامون رو گرفتیم بالا گفت این کتک امروز سرخط حساب شما باشه براهمیشه اگه تخلف کردید به این روز دوباره گرفتار میشید 😳 بعد گفت چه کسی درجه دار ارتش ایرانه یا افسر هست؟؟ یه نفر با ترس ولَرز بلند شد ..بهش گفت: شیسمک یعنی اسمت چیه؟؟ گفت ناصر !! گفت درجه ات چیه؟؟ گفت گروهبان ۱ ارتش ...بهش گفت از این به بعد تو مسئول آسایشگاه هستی🌹 ادامه دارد....🌹 راوی: محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۳۲ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقایی که شما باشید وقتی مسئول آسایشگاه گروهبان ناصر مشخص شد.. همان روز به هر نفر ۲ پتوی نو و تمیز سبز رنک و خط دارسفید ..و یک زیر انداز و یک بشقاب از جنس وَرشاب (نوعی فلز) گل دار قرمز🌹.. یک عدد قاشق 🥄جنس آلمینیوم یک عدد لیوان 🥛دسته دار جنس آلمینیوم ..و یک کوله جهت وسایل شخصی دادندحالا همان عصر روز اول داخل آسایشگاه یه سِری قوانین داخل آسایشگاه رو سید کریم عراقی مسئول بند به اُسرا تذکر دادند که توسط مسئول آسایشگاه ۴ شخصی بود به نام عبدالامیر عرب زبان بود اهل خوزستان ترجمه میکرد..یکی اینکه ساعت خواب مشخص کردند فکر کنم حدودای ۹ بود ...یکی اینکه حق ندارید در حالت ایستاده بروید دستشویی ..یا بروید آب بخورید ..باید به حالت چهاردست وپا حرکت کنید که بدنتون از داخل پنجره پیدا نباشه ...آخه ارتفاع پنجره تا زمین حدود ۱/۲۰متر بود ..یکی دیگه حق هیچ گونه حرف زدن رو ندارید ..یکی دیگه حق خواندن نماز حتی نماز صبح رو ندارید در حالت ایستاده بخونید .. البته بِماند که ما اون اوایل مُهر نداشتیم برای نماز خواندن بعد از یکی دو سال برای هر نفر یک مُهر کربلا آوردند😢 حالا همون شب ۳ عدد تَشت پلاستیکی به هر آسایشگاه دادند برای ظرف و لباس شُستن و همچنین ۲ سطل🪣 ۳۰ لیتری پلاستیکی دادند یکی جهت دستشویی یعنی ادار البته یه سطل ۳ لیتری هم دادند جهت مدفوع 🥴 فقط کسانی که اسهال داشتند میتونستند از سطل ۳ لیتری استفاده کنند..هرچند مدفوع کردن ممنوع بود.. یک سطل ۳۰ لیتری هم برای چایی که باید از آشپزخونه اردوگاه هرصبح باهاش چای میگرفتیم.... و حدود ۵ عدد ظرف غذا که قصعه نام داشت ظرفهای مستطیل شکل و توکود و دسته دار بود🌹حالا همون روز برای کل آسایشگاه که ۱۰۰ نفر بودیم ۱۰ تیغ ریش تراشی دادند با ۳ عدد پایه های تیغ 🪒و سید کریم گفت امشب باید همگی با این ۱۰ تیغ هم موهای سر و ریش و موهای زائد خودتون رو بزنید 😔 فردا صبح تَفتیش میکنم اگه کسی نزده بود الواد وادیکم یعنی پدر پدرتون رو در میارم به سرنوشت امروز (تونل مرگ) گرفتار میشید😢 حالا ما همگی موهامون بلند و کثیف بود... و ماهم که بسیجی بودیم نابَلد که بتونیم با تیغ ریش بزنیم😔 تیغ ها دست سربازهای ارتش بود اول خودشون استفاده می‌کردند.. خُب تیغ تیز بود نوبت ما که می‌شد تیغ کهنه و کُند شده بود😔 یادم میاد سر تَشت که نشسته بودم فقط گریه میکردم و اشگ می‌ریختم از درد تیغ که کُند بود دقیقاً تیغ مثل آره روی چوب بود خاراش خاراش صدا میکرد و سَر من خون آلود بود 😢 تمام سَرمو طرف بریده بود ..حالا همون تَشت هم پُر از خون بود😔 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 عکس یادگاری دفاع مقدس🌹 سال ۶۴ منطقه آبادان قبل عملیات والفجر۸🌹 گردان قمربنی هاشم من محمدعلی نوریان نفر دوم به همراه برادران محمودترک زاده وسیامک جعفری هرسه نفرمون فرمانده گروهان دراین مرحله از دفاع مقدس🌹 @nurian_khaterat🌹