eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
636 دنبال‌کننده
252 عکس
285 ویدیو
10 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 جملات عجیبِ لحظاتی قبل از شهادت شهید سعید مریدی رئیس پلیس مبارزه با مواد مخدر شهرستان رودان استان هرمزگان که ۲۲ فروردین در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسید! ♦️جملاتی که تداعی گر این صحبت های شهید آوینی است که فرمود: «ساعتی بیش به شروع حمله نمانده است و اینجا آیینه تجلی همه تاریخ است. چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست. چه می جویی؟ انسان؟ اینجاست. همه تاریخ اینجا حاضر است. «بدر» و «حنین» و «عاشورا» اینجاست و شاید آن یار، او هم اینجا باشد. این شاید که گفتم از دل شکاک من است که برآمد؛ اهل یقین پیامی دیگر دارند.» 🔸آری، سعید هم نشان داد که از اهل یقین بود و پیامی دیگر داشت... @nurian_khaterat 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 استوری| . 🔹روايتي از درب منزلی که ۴۳ساله بازه ... "مادری که هر لحظه چشم به راه و گوش به صدای پوتین آمدنش دارد ... " 🌹 همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# سلام و عرض ادب و احترام🌹 مستند دفاع مقدس🌹 در این رزم بودیم و خواهیم بود؛ ضرر کرد انکه رهش کج نمود!🌹 ویدیو فوق بخشی از عملیات والفجر ۸ و تصرف فاو است. جاده فاو به بصر ه بسمت کارخانه نمک،۶ ماه قبل از اغاز این عملیات نیروهایی عمل کننده وارد این منطقه شدند،هیچ کدام از این افراد تا شب عملیات بعلت محرمانه ماندن اطلاعات به عقب برنمی گشتند،این عملیات از شروع تا پایان بیش از ۹۰روز طول کشید،در این ۹۰روز تمام‌ نیرو ها و لشگر هایی عراق شب و روز پاتک می زدند که شهر فاو را باز پس بگیرند،این صحنه اخرین پاتک گارد ریاست جمهوری عراق است که اخرین تلاش خوش را انجام داد،در این صحنه مشاهده بفرماید،فرمانده و نیرو هایی تحت امرش زیر۲۵سال دارند،جالب اینجاست در ان صحنه که هیچ امیدی به زنده ماندن نبود وقتی بچه ها ارپی جی زن جهت شکار تانکها جلو می رفتند فرمانده به فکر بیت المال بوده،می گوید مواظب مهمات باشید هر گلوله یک تانک @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۱ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا حالا یه روزی یکی از نگهبانهای بند ۴ اومد دَم آسایشگاه ۱۱ و به خیرالله مسئول آسایشگاه گفت یک نفر مخالف (نافرمان) رو می‌خواهیم بفرستیم بند ۲ یک نفر رو معرفی کن 🥴 از بَس فضای بند ۴ سنگین بود من به خیرالله گفتم منو بفرست ..خیرالله یه مکثی کرد!!! آخه من مخالف که نبودم🤥 راضی شد و به نگهبان گفت : سیدی هذا..( یعنی این ) نگهبان به من گفت یالا سریع اُخرُج منم خوشحاااال وسایل شخصی ام رو برداشتم اومدم بیرون همراه نگهبان اومدم بند ۲ و دوباره آسایشگاه ۴ حالا اینجا که من آسایشگاه ۴ بودم در طول این ۳۸ ماه اسارت عراقیها به من یک عدد شورت🩳 یک دست لباس راحتی و یک عدد حوله و یک دست لباس زرد رنگ مخصوص اسارت دادند.. که اون لباس راحتی مخصوص داخل آسایشگاه بود و لباس اسارت زرد رنگ مخصوص بیرون و محوطه اردوگاه بود که علامت انگلیسی روش بود یکی روی سینه سمت راست و یکی هم روی پُشتش pw مخفف پرزونر وار یعنی اسیر جنگی سمت چپ لباس روی دَر جیب هم اسم خودم و پدرم و پدر بزرگم و فامیلم رو با نخ و سوزن حالت گلدوزی نوشته بودم🥴 حالا اون لباس راحتی و شورت رو از بَس که زیاد شُسته بودم پوسیده شده بود همراه با پارگی های زیاد.. خب سوزن نخ 🪡داشتیم چون بهمون داده بودند اما وصله پیراهن و شلوار و شورت نداشتم 😒 آقا منم شروع کردم از سر آستین پیراهن کوتاه میکردم و هر کجای پیراهن پاره بود وَصله میزدم یا از سر پاچه های شلوار راحتی کوتاه میکردم و به جاهای دیگه وصله میکردم..اما شورت رو نمیشد کاریش کرد😂 باید از کسی یه تکه پارچه میگرفتم که واقعاً توی اون شرایط کمیاب بود..شلوار راحتیم یه پاچه اش تا سر زانوم بود یه پاچه اش تا زیر زانو😂 پیراهنم هم تقریباً نصف آستینی شده بود یه موقع شِمُردم دیدم پیراهن و شلوار راحتیم تقریبا حدود ۶۰ وصله داشت و دو لایه وصله روی هم بود و شورتم حدود ۳۵ وصله داشت که هر کدوم یه رنگی بود چون از دیگر اُسرا گرفته بودم ..یادم میاد یه روزی به محمدرضا حبیب الهی همشهریم گفتم ببین این وصله های شورت منم هر کدوم یه رنگیه و هر رنگش نشان پرچم یه کشوریه🥴😂 آخه لباسهای راحتی همراه با شورت رو ما بیشتر میشُستیم و بعد هم که روی سیم خاردارهای جلوی آسایشگاه پهن میکردیم موقع برداشتین سیم های خاردار باعث بیشتر پارگی لباسها می‌شد 😒 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۲ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا زمانی که ما آسایشگاه ۴ بودیم یه روزی سرهنگ عراقی فرمانده اردوگاه اومد داخل اردوگاه 👨‍✈️ ما هم نشستیم صف آمار شروع کرد به صحبت کردن که : بله شما میهمان ما هستید و ما و می‌خواهیم رسم مهمان نوازی رو بجا بیاریم و سیدالرئیس صدام حسین دستور دادند برای شما آبسردکن بیاریم🥴🥴 البته حرف مُفت میزد اصلاً دستور صدام نبود... منِ اسیر فلک زده ساده لوحِ زود باورکن پیش خودم گفتم آخ جون از این به بعد همیشه آب سرد داریم و از این شرایط بَد نجات پیدا میکنیم😒 یه موقع گفت از هر آسایشگاه یه نفر بیاد آبسردکن ها رو از داخل ماشین بیاره ...آقا من پیش خودم گفتم آبسردکن که سنگین وزنه یک نفر توانشو نداره بیاره🙃 بهرجهت از هر آسایشگاه یه نفر رفت ...حالا منم سَرک میکشیدم ببینم اینها چطور آبسردکن هارو میارند😳 یه موقع دیدم اِیی بابا اینها یک یه حُبانه (آبسردکن سفالین) دستشونه دارند میاند ... بعد نگاه کردم دیدم ایی خاک بر سَرشون کنند این حُبانه ها که شیر هم ندارند☹️ هیچی دیگه سرهنگ با هزار مِنت و سُنت آبسردکن هارو تحویل داد و رفت ...آقا بعدش مادیدیم اینجوری که نمیشه از اینها استفاده کرد هم تَهشون باریک بود روی زمین بَند نمی‌شدند باید براشون چهارپایه تعبیه می‌شد و هم براشون شیر تهیه میکردیم 😒 مسئول آسایشگاها به مسئول بند سید امجد گفتند که سیدی اینهارو اینجوری نمیشه استفاده کرد!!! گفت چرا؟؟ بهش گفتند اینها چون تَهش باریکه می اُفته زمین میشگنه و باید بهشون شیر بزاریم که کسی دستشو توی آب نزنه🤨 گفت شیر نداریم اما چهارپایه رو راضی شد که از آهنگری اردوگاه تهیه کنند ..جلوی توالت و حمام بند ۱ و۲ یه دستشویی بود که اُسرا بعد توالت رفتن دستهاشون رو با آب و صابون میشستند یا بعد از حمام شورت هاشون رو یه آب کفی میزدند 😏 مسئول آسایشگاه به سید امجد گفتند : سیدی اجازه بده چند تا از این شیر آب‌هایِ دستشویی رو باز کنیم و به این حُبانه ها قرار بدیم...گفت مِیخالف ( اشکالی نداره )🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
؛🌸﷽🌸 سلام و عرض ادب و احترام 🌹 📌 حبانه ـ آبسردکن اسارت حبانه هر چند دیر به اردوگاه ۱۱ آمد ولی برای اسرا در آن هوای گرم تابستان غنیمتی بود خصوصا در ماه مبارک رمضان و لحظه های افطار. @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۳ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا یه روزی که آسایشگاه ۴ بودیم بعداز ظهری بود گفتند یالا آمار اما سَمت و جهت آمار فرق داشت !!! بین آسایشگاه ۱ و۴ بود رو به درب ورودی 😟 آقا ما نشستیم آمار و حالا متعجب !!! و منتظر که چه خبر شده ؟؟؟ چرا آمار امروز به این سمت هستش؟؟ آقا ما همین جور که به آمار نشسته بودیم دیدیم درب اردوگاه باز شد و چند افسر و سرباز وارد راهرو شدند بعدشم دیدیم یااااا ابوالفضل یاااا خدا به حق چیزهای ندیده یه آخوند وارد اردوگاه شد😇🤣 خدایا این آخوند کجا بوده؟؟ بعد از چند سال چشممان به جمال یه آخوند روشن شد...حالا این آخوند کیی بود؟؟ و چکار داشت توی اردوگاه اُسرای مفقود همه متعجب بودیم🥴 آقایی که شما باشید یه سرگرد بعثی مسئول برنامه بود که یک دستگاه ضبط صوت رو هم همراه داشتند ... یک میز و صندلی دقیقاُ جلوی آسایشگاه ۴ گذاشتند ما هم همگی بصورت منظم رو به جناب آخوند نشسته بودیم😊 من که هَمی ذوق میکردم توی این چندسال آخوند ندیدم الان دارم این جناب رو زیارت میکنم از نزدیک😊 یه موقع ضبط رو روشن کردند که صحبت‌های آخوند رو ضبط کنه و بهش گفتند بفرما شروع کن:: جناب آخوند بسم الله رو گفت و شروع کرد به صحبت کردن به این مضمون که:: بله شما باید صبور باشید و خودتون رو عزیز بدونید و یه کم هم از عراقیها تعریف کرد که شما میهمان برادران عراقی هستید😇🤣 و قدر خودتون رو بدونید و یه قطعه شعر هم خواند که:: سَرم را سَرسَری مَتراش ای استاد سلمانی 🌹 که ماهم در دیار خود سَری داریمو سامانی ..کل حرفهاش کمتر از نیم ساعت بود یه موقع هم گفت اگه کسی سوال شرعی داره بپرسه تا جواب بدم🙃 من پیش خودم میگفتم نکنه این آخوند شیخ علی تهرانی باشه؟؟؟ آخه من قبلا خیییلی زیاد صدای شیخ علی رو در رادیو عراق در اواخر سال ۶۴ توی عملیات فاو شنیده بودم😖 خیییلی آدم بَد دَهن و زبان هَرز بود به حضرت امام و حضرت آقا که اون موقع رئیس جمهور بودند حرفهای زشت میزد هم خودش و هم خانمش هردو پناهنده صدام شده بودند😣 یادمه ما توی خاکریز منطقه فاو بودیم عراق هم پاتک کرده بود آتش درگیری دو طرف خیلی شدید بود من اون موقع فرمانده گروهان بودم یه رادیو کوچک داشتم شیخ علی تهرانی به ما رزمندها بَد وبیراه میگفت..میگفت نمازهاتون باطل هست چون توی خاک غصبی کشور دیگه نماز میخونید🤥🤥 آقا ماهم قاه قاه میزدیم زیر خنده .😂.بعدش میگفت شما از سه طرف محاصره هستید راه فرار ندارید بیائید تسلیم بشید🤫 بعدش خانمش میومد پشت رادیو عراق باز فحش و ناسزا میگفت و حرف شیخ علی رو تکرار میکرد و میگفت شما از چهار طرف محاصره هستید راه فرار ندارید جز تسلیم شدن😶 باز ما دوباره توی اون درگیری شدید میخندیدیم و به شوخی می‌گفتیم بابا شما زن و شوهر حرفهاتون رو یکی کنید تاما بدونیم از سه طرف محاصره هستیم یا چهار طرف😇🧐 آقا یه موقع یکی از اسرا شجاعت به خرج داد و دستشو بلند کرد که سوالشو بپرسه 🌹 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 صنایع دستی اسارت🌹 یک نوع تسبیح از جنس هسته خرما🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۴ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا زمانی که ما آسایشگاه ۴ بودیم یکی از دندانهامون درد گرفت 🦷 و امان مارو بریده بود حالا توی اون وضعیت سخت اسارت هیچی مَرحمی هم وجود نداشت برای تسکین درد ...به جز تحمل😢 یواش یواش اون درد دندان همراه با عفونت شد و فَک پائین من مُتورم شد و به اندازه یه گردو باد کرد و شدت درد چند برابر شد 😔 شبها همراه با آخ و اُخ و گریه بود..یه موقع خبر دادند که آقا یه دکتر دندانپزشک اومده داخل اردوگاه و داخل بهداری مستقر شده👨‍🍳 آقا منم خوشحااال که خدا رو شکر یه دکتری متخصص پیدا شد توی این شرایط سخت🤥 من رفتم پیش اسماعیل چاوشی امدادگر اردوگاه و بهش گفتم دندان درد امانم رو بریده خواهشاً منو بفرست پیش این دکتره یه فکری بحال من بکنه !!! گفت باشه ببینم چند نفر دیگه هستند فردا همگی رو میفرستم ..خب منم خوشحال🥴 آخه ما توی شهرمون یه ضرب المثلی داریم که میگند: هر دردی آدمو میندازه...دندان درد آدمو راه میندازه😂 هرکه هر مرضی داشته باشه می‌خوابه اما از دندان درد مجبوره هِی راه بره🙃 خلاصه فردا صبح ما حدود ۱۰ نفری بودیم اسماعیل مارو بُرد بهداری ماهم جلوی بهداری نشستیم رو زمین ببینیم دکتر چه تجویزی میکنه🥴 آقا من وقتی قیافه دکتر رو دیدم به نظرم اومد انگاری که این بابا تیپش به دکتر دندانپزشک نمیاد بیشتر به یک پرستار میاد😏 نفر اولی من رفتم پیشش گفت بشین رو صندلی ..بعد بهم گفت چِته؟؟ به مترجم که خود اسماعیل بود بهش گفت دندان درد داره!! یه نگاهی به دندان من کرد و دست به آمپول بی حسی شد🤥 من پیش خودم فکر میکردم که حالا میگه این چند کپسول رو بخور تا عفونتش تمام بشه بعد بیا تا دندانت رو بکشم...چقدر من ساده لوحانه فکر میکردم🤨 آقا بهم گفت دهانت رو باز کن منم پیش خودم فکر کردم به جهنم عفونت داره که داشته باشه تحمل میکنم تا دندانم رو بِکشه...همین که آمپول رو زد توی لثه من 💉من شروع کردم به آخ و اُخ کردن و داد زدن 😇 با عصبانیت بهم گفت لا تهجی (ساکت) وقتی آمپول رو زد گفت برو بیرون بشین ..بقیه اُسرا رو آمپول بی حسی زد اونها هم به مصیبت من گرفتارشدند 😟 آقا حالا نوبت کشیدن دندان شد به من گفت بشین دهانت رو باز کن..حالا من مطمئن بودم دندانم بی حِس نشده و حالا هستش که مرگ رو جلو چشم خودم ببینم😔 آقا یه اَنبری بود🎗 برداشت من اسیر فلک زده چاره ای نداشتم جز تسلیم بودن... نگاه کردم دیدم انداخت به دندان من و یه تکان داد من یه دادی زدم و بیهوش شدم😢 یه موقع دیدم اسماعیل چاوشی داره آب میپاشه توی صورتم و منو صدا میزنه..چشمهامو باز کردم هوش اومدم😥 دکتره با غضب بهم گفت گُم یالا روه (بلند شو یالا برو) بلند شدم زبان مالیدم جای دندانی که درد داشت دیدم دندان رو کشیده اما نامرد بی‌شرف لثه منو پاره کرده بود😔بازم راضی بودم پیش خودم فکر میکردم که از دندان درد راحت شدم حالا نگو که اول مصیبت بود😢 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
؛🌸﷽🌸 🕊سلام و عرض ادب و احترام🌹 تصویر گرافیکی از اردوگاه ۱۱ تکریت🌹 کاری از دوستان آزاده🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۵ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا حالا وقتی که ما دندانمون رو کشیدیم اومدیم توی بند و عصری هم آمار شد و رفتیم داخل آسایشگاه حالا هم درد داشت هم خونریزی😢 و درد شدیدتر از قبل بود همراه با سر درد منم هِی راه به راه میرفتم سمت دستشویی داخل آسایشگاه و خون دهانمو تُف میکردم .. تاصبح علی الطلوع کار من شده بود همین!!! یه کم با آب نمک قِرقِره کردم باز فایده نکرد🥴 صبح اومدیم بیرون از اون اُسرای دیگه که با من بودند وضعیتشون رو سوال کردم ؟؟ آنها هم یا مثل من یا بدتر از من بودند خلاصه کلام تا دو شبانه روز از لَثه من خون میومد بعد احساس کردم سرگیجه گرفتم و چشمهام تار میبینه😔 تازه دهانم هم بوی تعفن میداد کسی نزدیک من نمیومد و دیگران بهم می‌گفتند اُه اُه اُه عجب دهانت بوی بد میده خودم زیاد متوجه نمیشدم😞 رفتم پیش اسماعیل و جریان رو بهش گفتم بهم گفت دهانت رو باز کن ببینم ؟؟ باز کردم گفت اُووووه عجب عفونتی کرده لثه ات گفتم چاره چیه؟؟ گفت فردا با آنهای دیگه میبرمتون دکتر...فرداش باز رفتیم دکتر وقتی معاینه کرد به هر کدوم یه عدد پنی سیلین یک ملیون داد که تزریق کنیم🤨 ماهم خوشحال اومدیم داخل بند ...چند نفر از اسرا از ما سوال جواب کردند ما هم گفتیم پنی سیلین داده دکتر یکیشون وقتی تاریخ انقضاء پنی سیلین رو خواند خندید و به ما گفت پدر آمرزیده ها اینها یک سال از تاریخ انقضاء شان گذشته🙄 من گفتم بی‌خیال اشگال نداره من تزریق میکنم درد و عفونت پدر منو درآورده ...خلاصه پنی سیلین رو تزریق کردم یواش یواش بهتر شدم😉 یه شبی از آسایشگاه ۴ رفتم آسایشگاه ۶ که مهمان محمود کریمی بشم آخه محمود کریمی از بند ۴ اومده بود بند ۲ آسایشگاه ۶... بعد آتش بس عراقی ها یه کم فشارهارو کم کرده بودند و به اُسرا راحت میگرفتند ما هم با موافقت نگهبان عوض و بدل می‌شدیم دو نفری موقتاً به مدت یک شب رفتم مهمانی ☺️ وقتی نگهبانها آمار شب رو گرفتند و درب آسایشگاه رو بستند من دیدم محمودکریمی خیلی دَمق و ناراحته چهار زانو نشست وسط آسایشگاه و یک شمع روشن کردند گفتم می‌خواهید چه کنید گفتند دندان محمود رو عصب کشی کنیم☹️ ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
؛🌸﷽🌸 سلام و عرض ادب و احترام🌹 🎞 تصویری واقعی از محل اسکان اسرای ایرانی و عراقی در دو کشور🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۵۶🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقایی که شما باشید خُب من دیدم همین جور که محمودکریمی چهار زانو نشسته از درد دندان داره اشگ میریزه😢 یک موقع دیدم یکی از اُسرا یکی از خارهای سیم خاردار رو جدا کرده و اینجا بعنوان وسیله عصب کشی میخوان ازش استفاده کنند..اون سیم رو گرفت روی شمع که روشن بود یه چند دقیقه صبر کرد که خوب داغِ داغ بشه😖 یه موقع به یکی از اُسرا به نام محمود عرب که بچه اصفهان بود اشاره کرد که محمود کریمی رو محکم بگیر...محمودعرب از پشت سر مسلط بر شانه ها و سر محمودکریمی شد و با دوتا دستش محکم فَک پائین و بالای محمود کریمی رو گرفت و بهش گفت دهانت رو باز کن😫 محمود دهانش رو باز کرد منم هاج و واج مونده بودم خدایا اینها چه معامله ای می‌خواند با محمود کریمی بکنند ...یه موقع دیدم یا خداااا یا حضرت عباس سیم که خوب داغ شده بود رو ملایم فرو کرد توی سوراخ دندان محمود کریمی😢 محمود نَعره اش به هوا بود و داد میزد آخخخخخ ...واااای ..طرف که سیم دستش بود گفت خلاص شد خلاص شد عصبشو سوزاندم راحت شدی😂 یادم میاد بعضی مواقع بعضی از اُسرا دِل درد می‌گرفتند و دقیقاُ سر نافشون درد میگرفت 😏 والا نمیدونم این طبابت چه کسی بود اما اِفاقه میکرد..طرف رو میخواباندند و بهش می‌گفتند پیراهنت رو بزن بالا بعد اون طرف که به اصطلاح متخصص کار بود🥴 انگشت اشاره اش رو میکرد داخل سوراخ ناف مریض🙃 و یه کم فشار میداد و شروع میکرد مثل عقربه ساعت دور مریض تاب خوردن😇 خوب که انگشتش جاگیر می‌شد و سِفت و محکم می‌شد می ایستاد و خییییلی یواااش و آرام انگشتش رو به سمت بالا می‌کشید 🧐 یه روزی بهش گفتم داری چکار میکنی ؟؟؟ گفت این دل دردش مال اینه که نافش افتاده منم دارم جا ميندازم نافشو🤨 پیش خودم گفتم بحق کارهای ندیده و مَرض های نشنیده😂 یه بنده خدایی دیگه بود پیرمرد بسیجی و تُرک زبان اهل زنجان بود این پیرمرد 🧔‍♂تِله بِنداز (کسی که شکستگی‌ های بدن رو ترمیم کنه) وقتی اُسرا زیر شکنجه و کتک قُفل بند انگشتان یا پاهشون آسیب میدید یا جابجا می‌شد یه بعضاً در بازی فوتبال🏃 قوزک پاشون آسیب میدید میومدند پیش این پیرمرد اونم یه کم با روغن که از آشپزخونه می‌آوردند ماساژ میداد و قُفل های بند انگشتان دست و پا که جابجا یا آسیب دیده بود رو ترمیم میکرد🥴 یه روزی به یکی از همشهری هاش گفتم این پیرمرد این طبابت رو از کجا یاد گرفته؟؟ گفت توی روستاشون شغلش چوپانی بوده هرموقع یکی از گوسفندان پاهاشون این مشگل رو پیدا میکرده خودش ترمیم میکرده حالا شده استادکار😂😂🥴 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت : ۵۷ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 بهترین هدیه عراقیها در طول اسارت🌹 آقا حالا زمانی که ما آسایشگاه ۵ بودیم یه روزی سرهنگ فرمانده اردوگاه اومد برامون صحبت کرد و گفت ما بر حسب رسم مهمان نوازی می‌خواهیم به هر آسایشگاه یک جلد قرآن🌹 بهتون بدیم ما هم نا باورانه خیلی خوشحال شدیم یه موقع هم ۴ جلد قرآن آوردند و بین بند ۲ تقسیم کردند ...خب ماهم توی آسایشگاه ۵ برنامه ریزی کردیم و ساعت‌های که داخل آسایشگاه بودیم رو هرکه مایل به قرائت قرآن بود تقسیم بندی کردیم و شروع به خواندن قرآن میکردیم یادم میاد من که به اتفاق دیگر دوستان قبلاً حفظ بدون قرآن داشتیم الان که قرآن داشتیم غلط هامون رو درست میکردیم واقعاً خیلی لذت بخش بود توی اون شرایط سخت و طاقت فرسا☺️ باز یادم میاد یه روزی دیگه سرهنگ فرمانده اردوگاه اومد برامون صحبت کرد و بعنوان هدیه و رسم مهمان نوازی🥴 به هر نفر از اُسرا یه دونه مُهر تربت کربلا دادند 🌹 آخه ما هیچ موقع حتی توی خواب هم باورمون نمیشد که عراقیها به ما مُهر کربلا بدهند.. خوب یادمه مُهرهای که به ما دادند گِرد و نسبتاً بزرگ بود آخه قبلش ما از حیاط اردوگاه سنگ های کوچک تهیه کرده بودیم و روی اون سنگها نماز میخوندیم..حالا وقتی که مُهر اومد بعضی از اُسرای خوش ذوق شروع کردند به تهیه جا نماز ..مثلا یک قطعه پارچه که معمولا از جیب لباس زرد رنگ اسارت بود رو گلدوزی میکردند با سوزن نخ و براش جیب مُهر تعبیه میکردند این جانماز و مُهر همیشه در وسایل شخصی اُسرا همراهشون بود ..عراقیها هم زیاد از این بابت گیر نمی‌دادند..چون مُهر رو خودشون داده بودند..ما همیشه خودمون رو ملزم و موظف میدونستیم که نماز سه وعده مان رو سر وقت بخونیم هر چند خیلی موقع برا نماز صبح گیر می‌دادند یادم میاد خیلی از اُسرا خودشون رو مُقید میدونستند به خواندن نمازهای مستحبی مثل نماز غفیله و نماز شب و نماز امام زمان🌹 یادم میاد خیلی از اُسرا مُقید بودند به گفتن اذکار ایام هفته🌹 یادم میاد یکی از بچه های تهران که سرباز ارتش بود من میرفتم پیشش و از او سوال میکردم که مثلا امروز که سه شنبه هست ذکر مخصوص امروز چیه❤️🌹 توی اون شرایط سخت و طاقت فرسا همین معنویات بود که مارو محکم نگه داشته بود و گرنه یادم میاد بعضی از اُسرا که خیلی اهمیت نمیدادند یا کم می‌آوردند یا حرف های زشت و چرت و پرت می‌گفتند و یا بعضی هاشون دست به خودکشی میزدند😔 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 اینها تعدادی از کبوتران سبکبال گردان انبیا از لشکر۸ نجف هستند که در تک فاو اسیر چنگال کرکس ها شدند..🌹 @nurian_khaterat 🇮🇷
باعرض سلام وادب خدمت تمامی بزرگواران !!!! چنانچه بزرگواران درمورد خاطرات که درکانال بارگذاری میشود نظریا پیشنهادی دارند به بنده در شخصی تذکر دهند ۰۹۱۳۴۳۳۶۵۴۸محمدعلی نوریان🌷🌷🌷🌷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۸🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹 آقا حالا ما وقتی آسایشگاه ۵ بودیم در یک مواقعی عراقیها از لیستی که اداره استخبارات (اطلاعات) بهشون داده بود از اون لیست حضور و غیاب میکردند اتفاقاً لیستشون دقیقِ دقیق بود آسایشگاه به آسایشگاه همه اُسرا مشخص بودند😏 حالا یه روزی اومدند آسایشگاه ۵ رو آمار از روی لیست بگیرند مکان آمار گیری همون راهرو پُشت پنجره های آسایشگاه ۶ بود بین دیوار و پنجره ها و سیم های خاردار که روشون لباس پهن میکردیم مساحت فکرکنم ۱/۲۰ به طول آسایشگاه بود سه نفر ایستادیم جلو کُل آسایشگاه هم پُشت این سه نفر 🥴 گروهبان ناصر مسئول آسایشگاه فرمان از جلو نظام ..خبر دار داد.. و منظم نشستیم زمین ..نگهبانی که اسم ها رو میخوند گفت اسم هرکس رو خواندم بلند بشه خبردار کنه و بلند بگه نِعَم سیدی (بله قربان) حالا وقتی اسم‌ها رو میخوند اسم استان و شهر رو هم میخوند🙃 به همین جهت بعضی مواقع گیر میکرد یا قاطی میکرد🧐 اول اسم بعد اسم پدر بعد اسم پدربزرگ بعد فامیل بعدشم شهر یا استان ..آخه یه حکایتی بودا🤥 آقا اسم چند نفر رو خواند تا رسید به اسم رفیق ما آقا جواد کامرانی از استان کرمان شهر رفسنجان.. هیچی دیگه اسمشو خواند بلند شد گفت نِعَم سیدی (بله قربان) وقتی به اسم شهرش رسید شاخک هاش حساس شد😇 بهش گفت اَنتَ رفسنجانی؟؟ اَنتَ رفسنجانی ( تو رفسنجانی) منظور نگهبان این بود که تو قوم و خیش هاشمی رفسنجانی هستی؟؟ آقا این جواد کامرانی رفیق ما کُپ کرد😂 هرچی میگفت سیدی من اهل رفسنجانم!! فایده نکرد که نکرد🥴 چندتا فحش نثارش کرد و به جواد گفت تَعال ( بیا ) جواد بنده خدا رفت چند سیلی محکم زد توی صورتش و با یه چندتا فحش به هاشمی رفسنجانی و جواد کامرانی داد و بهش گفت برو بشین🙃🙃 حالا بعضی مواقع عراقی ها نمیدونم چه مرگشون می‌شد دست به یکی میکردند که یه آسایشگاه رو اذیت کنند حالا نوعش فرق می‌کرد!! یه شبی که تیغ ریش تراشی داده بودند آسایشگاه ۵ که نظافت کنند 🥴 آقا فردا صبح اش بعد آمار گفتند آسایشگاه ۵ تفتیش موی زائد😳 اِیی خاک بر سرتون این دیگه چه صیغه ای از تفتیشه 😖 ما اَسیر فلک زده چاره ای نداشتیم همگی به یک ستون شدیم هر ۱۰۰ نفر پشت سر هم ...نگهبانها هم نزدیک حوض آب ایستاده بودند ماهم مجبوربودیم بیایم نزدیک نگهبانها خبردار یه پا بکوبیم زمین و ( روم سیاه ) شلوارمون رو بکشیم پائین و نگهبان جلو رو میدید و هرکسی درست نظافت نکرده بود یه کتک مفصلی میخورد😔 آقا یه دو نفر پشت سر من یکی از بچه های اصفهان بود این کلاً نظافت نکرده بود😂 یه کتک مفصلی خورد بعدشم یه تیغ اسقاطی و کهنه بهش دادند و گفتند تمیز نظافت کن و گرنه دوباره کتک هست 🥴 این بنده خدا هم از ترسش با همون تیغ اسقاطی نظافت کرده بود اما تمام بدنش زخم و خونی شده بود😞 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
باسلام و عرض ادب و احترام🌹 💵 اسکناس‌های اسارتی💵 تصویر نمونه‌ای از بُن‌های رایج در اردوگاه اســرا. @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۹ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹 آقا یکی از کارهای که عراقیها از نظر خودشون برای ما انجام می‌دادند این بود که ماهیانه ۱۵۰۰ فُلس معادل ۱/۵ دینار به هر اسیر سرباز ارتش و بسیج و دیگر اُسرای عادی پرداخت میکردند 😏 البته این مبلغ برای درجه استواری ارتش دوبرابر و برای افسران جزء و افسران ارشد مثل سرگرد و سرهنگ تا چند برابر بود..البته این پول رسمی کشور عراق نبود یه کاغذهای باریک در رنگ های مختلف درست کرده بودند که ماهیانه بر اساس لیست حضور و غیاب به اسیر پرداخت میکردند کاغذ های پول در مبالغ ۲۵ و ۵۰ و ۱۰۰ فُلسی بود🤨 حالا واقعاً نمیدونم این مبالغ رو از سازمان ملل میگرفتند؟؟ آخه ماها مفقودالاثر بودیم بعیدمیدونم که از سازمان ملل گرفته باشند 🧐 حالا با این مقدار پول چه چیزهای می‌شد بگیری؟؟ شیرخشک در حدکم..سوزن و نخ..لیف حمام..سیگار..شیره خرما درحدخیییلی کم..ودرسال یکی دوبار ..ارده خییلی کم درسال یکی دوبار..نان ساندویچی خیلی کم سالی چند مرتبه..مسواک و خمیردندان ..ناخن گیر یک عدد برای کل آسایشگاه...😏 حالا بعضی مواقع نظافت عمومی آسایشگاه های کل بند بود عراقیها دستور می‌دادند که تمام پتو و زیر اندازهارو بیارید روی حیاط اردوگاه درمعرض نور آفتاب پهن کنید البته این کار در حد ۲ ساعتی بود🤨 بعدش دستور می‌دادند که تمام پتوهارو بتکونید ماهم هر پتو رو دونفری دوسرش رو می‌گرفتیم باز میکردیم و توی هوا محکم میتکوندیم..خب این کار باعث می‌شد که پورزهای پتوها بریزه روی حیاط😟 حالا حیاط رو چه جوری تمیز میکردیم؟؟؟ صدنفر آسایشگاه به یک ستون می‌نشستیم کار هم و بصورت منظم با کف دستمون می‌کشیدیم روی زمین و جارو میکردیم یعنی همیشه نظافت حیاط اردوگاه با کف دست بود🥴 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 ♦️کمپ ۷ (اردوگاه اطفال) 🌹 ▪️ویدیویی کمیاب از اردوگاه اسرای نوجوان ایرانی در عراق ( کمپ ۷ ) ▪️ ظاهراً یک مقام بلند پایه نظام بعثی در حال بازدید از این اردوگاه و این آسایشگاه‌ بوده است🌹 @nurian_khaterat🌹 ‌.
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت : ۶۰ 🌹 موضوع: زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹 آقا یه ضرب المثلی هست که میگه : کبوتر با کبوتر .🕊..باز با باز 🦅 وقتی من آسایشگاه ۴ بودم با اون لباس‌های کهنه و وصله دار منو محمدرضا حبیب الهی همشهریم با همدیگه ساعت‌های راحتی توی حیاط قدم میزدیم و معمولاً با همدیگه قرآن حفظ میکردیم یه روزی که با همدیگه سمت بند یک قدم میزدیم من احساس کردم یه نفر پشت پنجره آسایشگاه ۳ داره مارو هِی نگاه میکنه😳 ما یه چند مرتبه رفتیم مسیرمون رو و برگشتیم باز دیدیم اِیی بابا این طرف وِل کن معامله نیست و باز داره مارو به چند نفر دیگه نِشون میده🧐 من به محمدرضا حبیب الهی گفتم این اسیره پشت پنجره آسایشگاه ۳ مارو زیر نظر داره و داره به چند نفر دیگه نشون میده نکنه با تو آشنایی داره؟؟ محمدرضا گفت نه بابا !!! آخه چه آشنایی🙃 بعد دیدم برامون دست تکان میده و می‌خنده 😃 پیش خودم فکر کردم هرچه هست زیر سر خودمه و این طرف منو میشناسه اما من مغزم هَنگ کرده این طرف رو بجا نمیارم باز فردا خودم تنهای توی ساعت راحتی رفتم سمت آسایشگاه ۳ قدم میزدم باز طرف اومدش پشت پنجره 🙄 و بعضی از اسیران دیگه هم بودند حالا هم دست تکان میداد هم می‌خندید دیگه یقین کردم با منه و خوب منو میشناسه!! اما خیلی به مغز هَنگ شده ام فشار آوردم این کیه؟؟ تا یه موقع متوجه شدم اِیی بابا یاحضرت عباس این طرف بچه کاشان هستش و یکی از نیروهای غواص گروهان من در عملیات کربلای ۴ به نام حسین مبینی 🌹حالا مطمئن بودم که اسیر کربلای ۴ نیست احتمالا کربلای ۵ هستش چون گردان ما در عملیات کربلای ۵ در سه مرحله وارد عمل شد که مرحله اولش من فرمانده یکی از گروهانها بودم که پشت نهر جاسم شدید مجروح شدم 😔 یکی دو روز دیگه توی حیاط اون سمت قدم میزدم این بنده خدا هم منو به اُسرای که بهشون اعتماد داشت معرفی کرده بود بعنوان پاسدار و فرمانده🥴🥴😂 شانس من این بود که طرف هاش اُسرای مطمئنی بودند و گرنه من اصلاً پاسدار نبودم🙃 از این به بعد دیگه عَزمم رو جَزم کردم که به هر قیمتی شده برم بند ۱ آسایشگاه ۳ آخه من خیلی تعریف بند ۱ و آسایشگاه ۳ رو شنیده بودم چون معروف بود به آسایشگاه افسران ارشد ارتش ایران چند اسیر خلبان توی اون آسایشگاه بودند که یکی شان معروف بود به سرگرد یوسف که همگی اُسرا می‌گفتند این یه خلبان حزب اللهی هستش ❤️🌹اُسرا می‌گفتند یه روزی توی آسایشگاه ۳ یه اسیری به امام خمینی اهانت میکنه😔 سرگرد یوسف جلوش می ایسته و تهدیدش میکنه که دفعه آخرت باشه به امام خمینی اهانت میکنی و توی جمع میگه من این درجه سرگردی رو از امام خمینی گرفتم و بهش وفادارم و از هیچ کسی هم ترسی ندارم❤️👏🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 تقدیم به همه عزیزان بزرگوار🌹 به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۶۱ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 آقا یه روزی یک نفر از آسایشگاه ۳ مریض شد و عراقیها به این نتیجه رسیدند که انتقالش بدهند به آسایشگاه ۴ که زیر نظر اسماعیل چاوشی (مُزَمد یعنی امدادگر) باشه من از پنجره آسایشگاه دیدم که یک اسیر همراه نگهبان سمت آسایشگاه ۴ دارند میاند درب آسایشگاه باز شد نگهبان به جلیل مسئول آسایشگاه گفت یک نفر رو با این مریض جابجا کن من سریع رفتم جلو و به جلیل گفتم منو بفرست🥴 جلیل چون رابطه خوبی با من داشت یه تاملی کرد و گفت باشه منم وسایل شخصی ام رو برداشتم و همراه نگهبان رفتم سمت آسایشگاه ۳ 😊 آرزوم داشت برآورده می‌شد اما خودم باور نداشتم ..اَسرای آسایشگاه ۳ هم از پنجره نگاه می‌کردند ببین حالا چه کسی داره جابجا میشه..درب آسایشگاه باز شد من رفتم داخل آسایشگاه حسین مبینی همان همرزم من در عملیات کربلای ۴ اومد به استقبالم و باهم دست رو بوسی کردیم 😘تعدادی از اُسرای دیگه هم اومدند با من احوالپرسی کردند ..حس کردم جوّ خوبی بر آسایشگاه ۳ حکم فرما هست 😊 وقت آزادباش و اومدن بیرون بود به اتفاق دیگر اُسرا اومدیم بیرون وقتی در حال قدم زدن بودم یکی از اُسرای شیرازی به اسم مسلم گلستان زاده که مسئول حمام بند ۱ بود اومد پیش من سلام و حال و احوال کرد و خیییلی منو تحویل گرفت😍 حس کردم یه چیزی هست که اینقدر منو تحویل میگیره..یه موقع به من گفت کاکو (برادر) تو پاسداری😳 خنده ام گرفت گفتم ن بابا😂 گفت کاکو (برادر) من پاسدارم باز خندیدم گفتم خُب من چکار کنم که تو پاسداری اما من بسیجی هستم متوجه شدم اینها همش زیر سر حسین مبینی هست 😂 اما باید خیلی مراقب باشم چون این ممکنه اولین کسی نباشه که بهم اطمینان میکنه و این جوری باهام حرف میزنه🙃 حالا باز نمیدونم همان روز بود یا روز بعدش یکی دیگه از اُسرای بوشهری به اسم یوسف از آسایشگاه ۱ اومد پیشم سلام و حال و احوال کرد و گفت برادر شما پاسداری ؟؟؟ خیلی سِفت و محکم و جدی گفتم ن من بسیجی هستم !! بهم گفت من پاسدارم حتی پدرم هم پاسداره توی این بند ۱ همه ميدونند من پاسدارم حتی عراقیها !! کتک پاسدار بودنم رو هم خوردم 😢 ببین روی اِتکت پیراهن جلوی اسمم نوشتم حَرَص یوسف (پاسدار یوسف) برام خیلی جالب بود از اعتمادی که بهم میکردند البته این تازه اول کار بود❤️🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
38.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطره خاص و ویژه آزادگان عزیز😔 عزتتان مستدام باد که باعث سربلندی ایران و پرچم ایران اسلامی بودید. 🌹 رزمندگان ایرانی بعد از عملیات بدر اسفند۱۳۶۳ 😢 پخش شده در تلویزیون عراق😔 چه بسا پدر و مادرانی بودند که با دیدن این تصاویر شبانه روز در خلوت خود اشک ریختن و....😢😢 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۶۲ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقایی که شما باشید حالا وقتی من اومدم آسایشگاه ۳ با یه سِری از اُسرا آشنا و دوست شدم از جمله : جعفر زمردیان 🌹 سید علی قمصری🌹 شهید حسین پیراینده🌹 آقای قاسمی معروف به شوجی🌹 مرحوم محمد دلال🌹 عین الله بچه شمال🌹 جواد و یاسین بچه های زنجان🌹محمدغلامی 🌹و........هرچند اسیر بودیم همگی... اما جَو غالب آسایشگاه مذهبی بود یادم میاد توی این آسایشگاه... ما اول نمازمون رو اول وقت میخوندیم بعدش ناهار یا شاممون رو میخوردیم 🥀 خوب یادم میاد توی این آسایشگاه خیلی از اُسرا اهل نماز شب بودند و این امر برام خیییلی جالب بود🌺😌 حالا چون این ایام مصادف بود با زمان آتش بس و دیگه نه جنگی بود و نه صلح واقعی بود... عراقیها یه کم پیچ فشار رو از روی ما شُل کردند 🥴 حالا مثلا چکار کردند؟؟ بند ۱ و ۲ رو موقع راحت باش و قدم زدن در نوبت صبح و بعد از ظهر اجازه دادند باهمدیگه ادغام بِشند و این کار از لحاظ روحی برای ما خیلی خوب و موثر بود😊 باز اجازه دادند مسئول هر دو بند یکی از خود اُسرا باشه که یادم میاد اول بار یکی از بچه های اهواز بود که اگه اشتباه نکنم فامیلش دَشتی یا دَشتی پور بود😳 حالا چون ما ۷ آسایشگاه موقع راحت باش ادغام می‌شدیم موقعی که افسر فرمانده اردوگاه میومد... یا آمار بود... توی فرمان نظام جَم فقط یه از جلو نظام خبردار...و عقب گرد بود که انجام میشد👮‍♂ من اینجا توی بند یک با یکی از اُسرا که بچه زنجان بود به اسم میکائیل علیجانی آشنا شدم میکائیل از غواصان عملیات کربلای ۴ از لشگر عاشورا بود که بعنوان گردان خط شکن در جزیره ماهی عمل کرده بودند😟 از خاطراتی که برام میگفت : که توی جزیره ماهی چه حماسه های که آفریدند و از کُشته های دشمن بعثی پُشته ساخته بودند اما متاسفانه خوب پشتیبانی نشدند که منجر به اسارت آنها میشه😒 نمیدونم چرا اینقدر من به میکائیل اعتماد میکردم مثلا : وقتی فهمید من موقع اسارت فرمانده گروهان بودم روی زمین یه منطقه کوهستانی رو می‌کشید و به من می‌گفت طرح عملیاتش رو بگو ببینم؟؟😳 یا توی دشت و صحرا یه طرح مفصل همراه با موانع می‌کشید روی زمین و به من می‌گفت طرح عملیاتش رو بگو🧐 واقعا توی اون شرایط خفقان نمیدونم چطور بهش اطمینان کردم ..وقتی درحَد تجربه ام براش میگفتم و سوالاتش رو جواب میدادم...اونم شروع کرد از اطلاعاتی که از فرماندهان لشگر و قرارگاه های سپاه که داشت بهم میگفت😳 حتی تمام اُسرای که پاسدار بودند یا در اردوگاه افراد موثری بودند و نفوذ داشتند رو بهم معرفی کرد ادامه دارد....🌹 راوی : محمد علی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 کلیپ دفاع مقدس : رزمندگان گردان غواص خط شکن انبیاء از لشگر ۸ نجف اشرف 🌹 اکثر رزمندگانی که خود را معرفی می‌کنند در عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ شهید شدند ❤️🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۶۳ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 حالا اینجا که من اومده بودم بند ۱ احساسم این بود که جوّ بند ۱ به مراتب خیلی بهتر از بندهای دیگر اردوگاه هستش علت هم این بود که اکثر اُسرای این بند یک دست بسیجی بودند که غالباً اُسرای عملیات های کربلای ۴ و ۵ بودند حالا دیگه یواش یواش این ایام مصادف می‌شد با مریضی حضرت امام که ما این اخبار رو از تلويزيون عراق پیگیر می‌شدیم چون هم برای ما و عراقیها مهم بود😔 خُب ما که ناراحت و دَمق بودیم 😕 اما عراقیها که دشمن درجه ۱ ما بودند خوشحال بودند اما واقعاً با این حال که ما اسیر آنها بودیم جرائت نمی‌کردند خوشحالیشون رو جلوی ما ابراز کنند🥴 چرا ؟؟؟ چون میدونستند ما واقعاً به امام خمینی و جمهوری اسلامی وفاداریم از این جهت نمی‌خواستند کوچکترین بی نظمی یا شورشی در اردوگاه ایجاد شود ...هر چند ما مفقودالاثر بودیم اما ایجاد بی نظمی و شورش برای آنها هم هزینه داشت😏 تا اینکه یه روزی نگهبان اومد پشت پنجره آسایشگاه و چند مرتبه با صدای بلند گفت : خمینی مُوت ..خمینی مُوت😔 اینجا بود که چوب مرگ توی سَر ما خورد و ما احساس یتیمی کردیم😢 جوّ اردوگاه مخصوصاً بند یک ۱۸۰ درجه عوض شد و اردوگاه ملتهب شد و چشم براه یک جرقه بود که آتشی برپا شود و عراقیها هم در این آتش بسوزند😔 اما ظاهراً فرماندهان ارشد عراقی خیلی عاقلتر از این حرفها بودند چون خوب وفاداری ما ایرانی ها رو در این چند سال محک زده بودند ❤️ از این رو هییییچ عکس‌العملی از خودشون نشان ندادند ... یادم میاد صبح نگهبان عراقی به مسئول آسایشگاه گفت بیا تیغ بگیرید جهت زدن موی سر و ریش هاتون ..مسئول آسایشگاه هم بچه زرنگی بود بِهش گفته بود سیدی این اُسرا الان عزادار هستند و ما ایرانی ها رسم داریم که موقع عزاداری موی صورتمان را نزنیم..اگه به اجبار تیغ دادید ممکنه دعوا و درگیری رخ بده و اُسرا از همین تیغ ها علیه خودشون یا شما استفاده کنند🥴 نگهبان بهش گفته بود جدی میگی؟؟؟ گفته بود آره سیدی!!! نگهبان هم از اینکه بهش خبر داده بود تشکر کرده بود ...بعد بهش گفته بود حالا تا چند روز شما عزادارید؟؟؟ بهش گفته بود حداقل ۱ هفته سیدی🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹