11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند_جبهه
🍂 بازمانده
از سقایت
تا سوخترسانی به جبههها
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🍂@nurian_khaterat
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۰ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹
آقا در زمان جنگ مسئول اردوگاه ما البته بند ۱ و ۲ شخصی بود به نام گروهبان کریم که قدی نسبتاً بلند و یه سِبیلی داشت مثل دسته کِتری 😂 و شکمی بزرگ و وَرقُلمبیده بعدش در زمان آتش بس یعنی پایان جنگ شخصی بود به نام گروهبان اَمجد که دقیقاً مسئولیتش مصادف بود با رحلت امام خمینی😢 یادمه سرگرد عراقی فرمانده اردوگاه به گروهبان امجد موقعی که اُسرا بخاطر رحلت امام خمینی عزاداری و اعتصاب کرده بودند گفته بود خاک بر سَرت توچطور این دوتا زن هات رو مدیریت میکنی که زورت به این اُسرا نمیرسه😂 ما از اون موقع فهمیدیم عه جناب گروهبان اَمجد دو زنه هستش 🙃 بعد اَمجد شخصی اومد داخل اردوگاه اول بار چراغ خاموش و بدون سروصدا اومد..یعنی یه چند روزی بین اُسرا تاب میخورد باهاشون حرف میزد اصالتاً کُرد زبان بود و فارسی رو هم خوب میفهمید اما فارسی حرف نمیزد😏 یه موقع هم بعنوان مسئول بند ۱ و ۲ خودشو معرفی کرد به نام گروهبان معروف 🥷 از وقتی که این ملعون معرفی شد عجیب جوّ خفقانی اردوگاه رو فرا گرفت یعنی بدتر از زمان جنگ ...تمام هسته های جاسوسی و آدم فروشی اردوگاه رو فعال کرد و تمام کسانی که به نوعی لیدر بودند و توی اردوگاه خط دهی میکردند توسط جاسوس ها لو رفتند و شکنجه شدند و از اردوگاه انتقال داده شدند به اردوگاه دیگه ..این بیشرف کاری کرده بود که بعضی مواقع ما به مرگ خودمون راضی بودیم 😔 درجه و جایگاه نظامی اش پائین بود اما یک روباه حیله گر و سگ وحشی بود عجیب مغزش کار میکرد در کنترل اردوگاه اما باز با این حیله گریش بعضی مواقع رودست میخورد از اُسرا😜 حالا یه روزی اومد داخل آسایشگاه ۳ به همراه یه مترجم به نام سعید که عرب زبان بود و سرباز ارتش ..ما هم توی صف آمار نشسته بودیم .. گفت شینو احتیاجات؟؟ یعنی چی احتیاج دارید؟؟ آقا منم قِرت و فضول شدم دستم رو بلند کردم ☝️ گفت بگو !! منم باهزار ترس و لرز گفتم سیدی ما شیشه هامون پنجره نداره یه چندتا پنجره برای شیشه های ما بیار😂 آقا من از ترسم و وحشتی که ازش داشتم حرف و کلامم رو جابجا گفتم !! اومدم بگم پنجره هامون شیشه نداره گفتم شیشه هامون پنجره نداره😂 سعید که مترجم بود فهمید که من قات زدم و اشتباه گفتم یه لبخند رو لبش اومد اما درست ترجمه کرد برا گروهبان معروف 🥴 دیگر اُسرا هم که سرشون پائین بود یواش یواش به حرف من میخندیدند اما من هنوز خودم متوجه نبودم که توی حرف زدن قات زدم🤥🤫 گروهبان معروف هم در جواب من گفت انشالله باجر یعنی ایشالا فردا درستش میکنم..اما الکی میگفت و زِر میزد 😂 وقتی گروهبان معروف به همراه سعید از آسایشگاه رفتند بیرون تمام آسایشگاه زدند زیر خنده 😂 که این چه جور حرف زدن بود🌹
ادامه دارد...🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
اینجاست که میگویند خواب مومن عبادت است
#عکس_یادگاری
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۱ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
آقا یه روزی یه مقدار هندوانه 🍉 آوردند داخل اردوگاه شاید کلاً ۵۰ عدد نبود برای ۷۰۰ نفر تازه همین مقدار کم رو هم ندادند گذاشتند توی باغچه جلوی آسایشگاه ۲ و گفتند باید صبر کنید..حالا صبر چی؟؟ میگفتند صلیب سرخ میخاد بیاد از اردوگاه سرکشی کنه🤥 آخه ما که چند سال بود مفقودالاثر بودیم میدونستیم این حرفها وعده الکی هست و دروغ میگند..یه موقع هم چند نفر لباس شخصی و چند افسر عراقی وارد اردوگاه شدند و یه سرکشی کلی کردند که شاید اصلا ۳۰ دقیقه هم طول نکشید🥴 بعد ما از خود نگهبانها فهمیدیم این لباس شخصی ها صلیب سرخ عراق هستند که خُب هیچ فرقی بجال ما نداشت..خر همان خر بود فقط پالان اون عوض شده بود 😂 چه صلیب سرخ عراق چه خود عراقیها هیچ فرقی نمیکردند.. بعد که هندوانه هارو تقسیم کردند به هر آسایشگاه ۱۰۰ نفری حدود ۷ الی ۸ هندوانه رسید ماهم از خجالت هندوانه ها در اومدیم و پوسته هاشون رو هم خوردیم🥴 آخه توی این چند سال ما هندوانه نخورده بودیم ..یادمه یکی دو بار هم خیار🥒 دادند که به هر نفر ۱ چهارم خیار رسید تازه اون خیارو ما زود نمیخوردیم یکی دو روز لای یه نایلون نگه میداشتیم و بو میکردیم و از بوی خیار لذت میبردیم 😂 بعدش که رو به خرابی میرفت میخوردیمش..آقا یه روزی هم نمیدونم چی شد آب اردوگاه از صبح کلاً قطع شد ..عصری که شد نگهبانها گفتند از هر آسایشگاه یکی دو تا سطل بیارید تا از بیرون اردوگاه آب بیاریم جهت خوردن خودتون 🥴 از هر آسایشگاه چند نفر رفتند بعد با سطل های آب برگشتند منم خیییلی تشنه بودم رفتم سمت آب ها دیدم انگار گل آلود هستش بعد خوب دقت کردم دیدم داخل آب یه چیزای کوچک هست که لول میخوره مثل کِرم به دیگر اُسرا گفتم اینها آب کشاورزی هستش از آنهای که آب آورده بودند سوال کردم این آبهارو از کجا آوردید ؟؟ گفتند نگهبان بیرون اردوگاه یه لوله بود والف اونو باز کرد سطل هارو آب کرد🥴😳 تعدادی از اُسرا گفتند ما از این آب نمیخوریم..آقا منِ شکمو طاقت نیاوردم یه لیوان خوردم رفع عطش شد اما چشمتون روز بَد نبینه یه ۲۰ دقیقه بعدش افتادم به استفراغ و سرگیجه کلاً مسموم شده بودم😔
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۲ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
آقا یه روزی از روزهای ماه مبارک رمضان اردیبهشت سال ۶۸ توی اون گرمای طاقت فرسای عراق ما آسایشگاه ۴ بودیم نمیدونم چی شد که اون شب بعد افطار آب قطع شد و موقع سحری که ما خواستیم سحری بخوریم آب نبود 😔 خب توی اون شرایط سخت یک قطره آب هم برای ما غنیمت بود جهت روزه گرفتن..یادم میاد ما به نگهبان محمد گفتیم ما میخواهیم روزه بگیریم احتیاج به آب داریم 😔 نگهبان میگفت مای ماکو یعنی آب نیست ما اون روزه رو بدون خوردن آب در سَحَر و اون شرایط سخت گرفتیم..حالا یه روز از روزهای ( ۲۱ )ماه رمضان سال ۶۹ بعداز ظهری بود که خواستیم بیائیم بیرون از آسایشگاه ..نگهبانها گفتند آسایشگاه ۳ آمار تفتیش 🥴 ما روی حیاط جلوی آسایشگاه توی صف آمار نشسته بودیم ..چندنفر نگهبان رفتند داخل آسایشگاه یه چرخی زدند و با چند بشقاب خورشت برگ چقندر اومدند بیرون ..ما متوجه شدیم دارند گیر سه پیچ میدند که مارو بزنند😔 حالا توی آسایشگاه حدود ۴ الی ۵ نفر روزه نمیگرفتند این خورشت ها مال اونها بود..بعدش صداشون کردند اومدند بیرون اون بشقاب خورشت ها رو ریختند روی سرشون🤨 بعد ما همگی ( ۱۰۰ ) نفر رو هدایت کردند سمت حوض آب که جلوی آسایشگاه خودشون بود..بعد گفتند یالا برید داخل حوض آب🤔 حالا ماهم زبان روزه هم گرسنه هم تشنه.. ..آقا چند نگهبان اطراف حوض مارو دوره کردند و شروع کردند با کابل به زدن 😢 ما هم دو طبقه آدم روی هم سوار بودیم داخل حوض 🥴 نه راه پَس داشتیم نه راه پیش از هرطرف مارو میزدند..مسئول بند گروهبان معروف میگفت با شماره ۱ بشینید و با شماره ۲ بلند بشید حالا عمق حوض آب چیزی حدود ۱/۲۰ متر بود ما نمیدونستیم به اون نفرات زیر بخندیم که میرفتند لای آب 😂 یا بحال خودمون که رو سوار بودیم و کتک میخوردیم گریه کنیم😢 بعدش گفتند جا عوض کنید نفرات زیر بیایند رو و نفرات رو بروند داخل حوض آب باز دوباره شروع کردند به فرمان بشین پاشو با شماره ۱ و ۲ دادن و زدن ما🌹
ادامه دارد...🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹
عکس دفاع مقدس🌹
بسیجی غواص بزرگ قهرمان ایران زمین
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت : ۸۳ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
خُب وقتی که ما ۱۰۰ نفرو داخل حوض آب خوب خیس کردند و زدند گفتند بیائید بیرون و شروع کردند روی حیاط اردوگاه رو خاک ها غلط دادن و با کابل زدن حالا ماهم روز ۲۱ ماه رمضان زبان روزه هم گرسنه هم تشنه زیر این همه کتک ضعف عجیبی کرده بودیم😢 وقتی که خوب غلط دادند روی خاک ها گفتند یالا آمار ..مسئول آسایشگاه فرمان ازجلو نظام داد .. وقتی ما دست کشیدیم ..دیگه فرمان خبر دار رو نگهبان گفت نده ماهم دست کشیده🥴 بی شرف های نامرد جلاد شروع کردند با کابل محکم بزنند روی پُشت دستهای ما ..همین که ضربه کابل فرود میومد روی پُشت دست یا انگشتان ما ...مثل اینکه برق به ما وصل شده😢 یادم میاد در همین حال یکی از همشهریان من به نام جعفر قربعلی ضعف رفت و تِلو تِلو محکم خورد زمین😔 شاید حدود ۱/۵ الی ۲ ساعت ما همگی زیر کتک و شکنجه بودیم ...بعد دیگه یه ۲۰ دقیقه وقت به پایان بود بهمون گفتند برید حمام ..ما هم همگی خسته و ضعف گرفته 😔 سریع رفتیم حمام و برگشتیم خُب الان ن لباس بود برای پوشیدن و ن حوله برای خُشگ کردن خودمون ..دیگر اُسرای بند ۱ برامون لباس و حوله آوردند❤️ آخه اونها همگی داشتند شکنجه شدن مارو میدیدند و ناراحت بودند😔 حالا همین ایثارشون بد جوری عراقیها رو عصبانی کرده بود یادمه عراقیها سرشون داد فریاد میزدند و بهشون فحش میدادند که چرا به اینها حوله و لباس از خودتون میدید❤️🌹
ادامه دارد.....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
قهرمان ملت ایران ❤️❤️🌹🌹👏
آزاده سرافراز آقا روزعلی
شکنجه و سوزاندن با اتو برقی به اتهام فرار در اردوگاه تکریت ۱۱😢😔
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
♦️سوزاندن با اُتو به اتهام فرار
... ماجرا از آنجا آغاز شد که گزارشات کذبی توسط یکی از جاسوسهای معروف ، به بعثیها میرسد مبنی بر اینکه آشپزها قصد فرار دارند و با توجه به فراغت بالی که داشتند و بیشتر اوقات روز را خارج از آسایشگاه میگذرانند نقشه فرار را پی ریزی میکنند.
🔹مواجهه حضوری عدنان نگهبان بعثی با یکی از متهمین اصلی یعنی آزاده سرافراز حسن طاهری که حکم سرآشپز اردوگاه را داشت زمینه اتهامات را فراهم میسازد.
🔸ماجرا از این قرار است که آقای حسن طاهری به اتفاق دوستانش در محوطه در حال بیان خاطرات و گفتگوی روزمره بودند که عدنان شکنجهگر معروف از دور آنها را زیر نظر داشته و با نزدیک شدن به آنها می پرسد "با هم چه میگفتید؟ "
که آقای طاهری اظهار میدارد خاطرات گذشته را بیان میکردیم .
🔹عدنان که دنبال بهانه میگشته تا چند نفری را به اتهام فرار شکنجه کند و از همه زهر چشم بگیرد با توجه به اینکه خود را نیز یک سر و گردن بالاتر از بقیه بعثیها میدانست با اشاره به سایر نگهبانان بعثی میگوید ؛
اینها خر هستند من خر نیستم ، داشتید نقشه فرار میکشیدید دروغ میگویید.
یک زندانی در خواب هم در حال فرار است .میخواهید رد گم کنید.
🔸در ابتدا همه آشپزها که ۱۱ نفر بوده اند را احضار و مورد ضرب و شتم شدید قرار میدهند، عدنان که به فارسی تسلط دارد از آنها میخواهد که اعتراف کنند و سایر افراد مرتبطی که تلاش داشتهاند به اتفاق هم فرار کنند را معرفی و جزئیات ماجرا را تشریح نمایند .
🔹آشپزها که روحشان از ماجرا خبر نداشته حرفی برای گفتن ندارند و با تحمل شکنجهها بالاخره بعثیها به این نتیجه میرسند که بجز آقایان حسن طاهری و روزعلی کرمی که تقریبا حکم سرآشپز را داشتند بقیه به اصطلاح بیگناه هستند و لذا رهایشان میکنند.
🔸در ابتدا این دو نفر را در محوطه مورد ضرب و شتم قرار داده و داخل چاله فاضلاب میاندازند
چاله فاضلاب گودالی بود در اندازه دهانه چاه به عمق حدود ۱/۵ متر که آب حاصل از شستشویی دست و صورت بچههای بند یک و دو به آن هدایت میشد و اغلب شاهد انداختن بچهها داخل آن خصوصا در زمستان و سپس غلتاندن و سینه خیز در محوطه بودیم .
🔹سپس آن دو عزیز را به اتاق نگهبانی هدایت و عدنان از آنها میخواهد که باید اعتراف کنید و گرنه کشته خواهید شد.
البته اگر آنها به کار نکرده حتی به امید رهایی احتمالی از شکنجه اعتراف میکردند قطعا زیر شکنجه کشته میشدند.
و در واقع آنها خیلی علاقه داشتند در این پروژه یکی دو نفر قربانی شوند تا از بقیه بچهها زهر چشم گرفته شود .
🔸این دو عزیز که حرفی برای اعتراف نداشتند به قرآن قسم میخورند که روحشان از این قضیه بیخبر است ولی آن دو نگهبان بعثی به قرآن اعتقادی نداشتند.
🔹به هر حال اصرار از بعثیها و انکار از بچهها ، نهایتا پاهای این دو عزیز را به چوب فلک میبندند و با کابل به کف پاهایشان می زنند .
عدنان که تشنه شکنجه بود و از آه و ناله افراد زیر شکنجه لذت میبرد و بیمحابا به اتفاق علی آمریکایی این دو برادر عزیز را میزنند تا خسته می شوند و نهایتا با روشن کردن اتو کف پایشان را می سوزانند .
🔸از شدت درد و سوزش چندین مرتبه بیهوش شده و از حال می روند و هر بار با ریختن آب روی آنها به هوش می آمدند و مجددا این شکنجه دردناک تکرار میشد.
🔹بر اساس شواهد موجود تمام گوشت کف پای این دو عزیز سوزانده شد.
پس از شکنجه آنها را بمدت دو ماه داخل زندانی جداگانه که در بند معروف به آشپزخانه واقع است انداخته و در شرایط اسفباری زندانی شدند
دو ماه بدون حمام و دارو و استفاده از دستشویی.
🔸...کف پاها به علت سوختگی شدید و عدم رسیدگی در گرمای تیر و مرداد عفونت میکند و عفونت به عمق پا سرایت می کند.
آنها حتی اجازه استفاده از دستشویی هم نداشته و در این مدت برای قضای حاجت از قوطی استفاده میکردند.
مقدار کمی آب و غذا نیز از پنجره کوچک زندان تحویل میگرفتند.
🔹پس از دو ماه زندانی بودن در شرایط اسفناک با بدنی نحیف به بند منتقل و اعلام میشود هیچ کس حق ارتباط با آنها را ندارد ، تا مدتی برای رفت و آمد و انتقال به دستشویی و.. توسط بچهها با پتو جابجا میشدند ، مدتی نیز زیر بازوهایشان را میگرفتند و تا آخر اسارت امکان راه رفتن عادی خود را از دست دادند.
🔸پس از آزادی علی رغم اینکه تحت درمان قرار گرفتند و دارو مصرف میکنند هنوز هم پس از گذشت بیش از سی سال از این جریان از سوزش کف پا و انتقال حرارتش به سایر نقاط بدن رنج می برند .
🔻ادامه دارد....
موسسه فرهنگی پیام آزادگان خراسان رضوی
@nurian_khaterat🌹
در انتظار بودم
در آغوش کِشانمت
نه به خاک ...!
📸 مازندران_روستای قراخیل ۱۳۶۵
کودکانی که در انتظار تدفین پدر شهیدشان هستند
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت🌹
قسمت. ۸۴🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
وقتی که ما آسایشگاه ۳ بودیم چند نفر از اُسرای که توی آسایشگاه ما بود بچه شمال بودند و از همه مسن تر و پیرمرد بودند 👨🦳 اسم یکی شون عباس بود معروف به حاج عباس که زبان زد اسرا بود...یه روزی یکی از نکهبانها به اسم سعدی اومد پُشت پنجره آسایشگاه و از سر تمسخر گفت ها حاج عباس چند سالته؟؟ چند بچه داری؟؟ حاج عباس با جدیت در چند کلمه جوابشو داد!!!!! بهش گفت من کوچکترین فرزندم هم سن توهستش...نگهبان سعدی از این جواب چُپ و دَمق شد و راهشو کشید رفت😂 یه روزی دیگه یکی از بچه های شیراز که سرباز ارتش بود توی تیپ هوابرد شیراز برام یه خاطره تعریف کردکه : یه روزی توی منطقه من کنار جناب سرگرد فرمانده گردان مان بودم 🥷 یه روزی بهم گفت سوار ماشین جیپ شو تابریم قرارگاه ..بهش گفتم جناب سرگرد قرارگاه چه خبره؟؟؟ گفت مسابقه هست ..ما دو نفر هم میخواهیم توی مسابقه شرکت کنیم !!@ گفتم چه مسابقه ای ؟؟؟ گفت بُخور بُخور😂 گفتم بخور بخور چی؟؟ این دیگه چه جور مسابقه ای هست؟؟ گفت قراره سفره پهن کنند هر فرمانده یگان با یه سرباز بیاد هرکدم که بیشتر غذا خوردند و آخر از همه کنار نشستند یه گوسفند جایزه دارند😂 آقا این رفیق اسیر شیرازی من میگفت : حدود ۲۰ الی ۳۰ افسر ارشد مثل سرهنگ و سرگرد هر کدوم با یه سرباز نشستند سر سفره .. یه غذای مشخصی آوردند و اعلام مسابقه کردند🥴 گفت آقا ما هم شروع کردیم به خوردن ...گفت یواش یواش دیگران رفتند کنار جناب سرگرد بهم گفت بپا از خوردن کم نیاری..@ گفت آقا منم داشتم می ترکیدم و از چشمهام غذا میزد بیرون😂 گفت سرگرد صبر کرد وقتی همه رفتند کنار خودشم کنار کشید😜 گفت گوسفند رو عقب ماشین جیپ سوار کردیم خودمان هم سوار شدیم ..گفت آقا ماشین رفت توی چندتا دست انداز منم هرچه خورده بودم بالا آوردم و استفراغ کردم🙃 گفت جناب سرگرد بهم گفت خاک بر سرت تو چه تکاور ارتش هستی که یه کم غذا رو نمیتونی هضم کنی🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹