سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۷ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
آقا وقتی که اُسرا توی اردوگاه بازی فوتبال یا گل کوچک یا والیبال بازی میکردند 🤾♂ خُب نظم خاصی داشت اول اینکه کسانی که علاقه داشتند بازی میکردند که اصولا بیشتر اُسرا بازی نمیکردند یا بَلد نبودند مثل من😞 اما کار بَلدها یارگیری و تیم بندی میکردند و یه نفر هم داور بود که معمولا مرحوم عبدالعلی خاقانی که بچه شیراز بود داور میشد عبدالعلی خودش میگفت من توی شیراز جزو لیدرهای تشویق کنند یکی از تیم های فوتبال هستم🥴 تیم ها معمولا آسایشگاهی بودند حالا خود عراقیها هم از بازی فوتبال خوششون میومد اومدند پیشنهاد دادند که باید با اردوگاه بیرون مسابقه بدید ..خوب بچه های بند ما یعنی ۱ و۲ هم از خدا خواسته😂 حالا قبل مسابقه نگهبانهای بند ما با اون اردوگاه دیگه شرط بندی کرده بودند سر بُرد و باخت بین خودشون ..بعدشم نگهبانهای بند ما بچه هارو تهدید کردند که وای به حالتون اگه ببازید🥴 خب با سوت داور 🕺بازی شروع شد 🤾♂توی تیم بند ما گل زن و نفرات حمله یکی از بچه های شمال به اسم صادق بود🌻 اهل اَملش و یکی از بچه های تهران به اسم صفر قاسمی معروف به شوجی🥀 دروازه بان هم یکی از گروهبان های ارتش به نام اسماعیل اسکینی 🌸 و داور کنار عبدالعلی خاقانی 🌺 آقا همین که بازی شروع شد ۷۰۰ تشویق کننده داشت تیم ما ...دو طرف زمین مسابقه رو گرفته بودیم و تشویق میکردیم و شادی و خوشحالی میکردیم 😍😂 در طول اسارت اولین باری بود که اینجور داد میزدیم فریاد میزدیم کف میزدیم بلند بلند میخندیدیم 😂 بالا و پائین میپریدیم و تیم خودمون رو تشویق میکردیم ..عراقیها هم برای اولین بار بود که با ما همراهی میکردند و فریاد خوشحالی سر میدادند و تشویق و تهدید به بُرد بازی میکردند😂 یاد ندارم توی اسارت اینقدر راحت داد و فریاد و خوشحالی سر داده باشم و بالا و پائین پریده باشم واقعاً چه روزهای خوبی بود اگه کتک و گرسنگی نداشت به هرجهت تیم ما بازی رو بُرد 😂😂😂
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
جبهه 📸
#عکس_یادگاری🌹
دفاع مقدس🌹
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۸ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
بهمن سال ۶۸ توی آسایشگاه ۳ تصمیم گرفتیم به مناسبت ایام دهه فجر یه برنامه مسابقه فرهنگی جذاب برگزار کنیم🥴 آخه دیگه مطمئن بودیم آسایشگاه یک دست شده و هیچ جاسوسی وجود نداره که خبر ببره..برنامه دهه فجر چند قسمت بود: 🌹یکی پخت شیرینی بامیه که درقسمت های قبل هم توضیح دادم🌹یکی برگزاری مسابقه علمی فرهنگی که توضیح خواهم داد🌹 یکی هم نصب تصویر حضرت امام خمینی در آسایشگاه😳😳 شاید شما هم باور نکنید که آیا واقعاً توی یک اردوگاه مخوف مفقودین که در بدترین شرایط اسارت در عراق هست عکس امام خمینی پیدا بشه😘 بله این یک واقعیت تاریخ در اسارت هستش... حالا توی اون شرایط که معمولا ماهی یک یا دو مرتبه تمام وسایل شخصی مارو تفتیش میکردند عکس امام خمینی کجابوده آخه؟؟ این مسئله خیییلی سرّی مطرح و اجرا شد که اکثر اُسرای آسایشگاه ۳ غافلگیر شدند 🥴 فقط یه دفعه همه متوجه شدند عکس حضرت امام خمینی به دیوار زیر پنجره آخر آسایشگاه که توی دید نگهبان نباشه نصب شد😂 فقط همه خیره خیره و باتعجب نگاه میکردند..خب حالا عکس کجا بود؟؟ عکس رو یکی از بچه های همدان از حضور ذهنی که از رُخ امام خمینی داشت با مداد روی کاغذ کشیده و نقاشی کرده بود❤️😂 که همون مداد و کاغذ رو هم از عراقیها سرقت کرده بودند😂 من واقعاً توی کف این اسیر همدانی مانده بودم که اولاً چه ذهن و هوشی داره که بعد از چند سال ذِهنش هنوز کشش داره👏 و چه دل و جُرأتی داره این پسر ماشالله❤️ اگه عراقیها میفهمیدند مرگش حتمی بود😢
خلاصه کلام اینکه : ما ثبت نام کردیم و گروه های سه نفره جهت مسابقه علمی تشگیل دادیم حالا دقیقاً یادم نیست چند گروه شدیم ولی فکر کنم حدود ۱۰ گروه سه نفره شدیم😳 من و مرحوم محمد دلال که بچه اصفهان بود و بعد اسارت مرحوم شد😔 و یک اسیر شمالی که حدود ۵۰ سال سن داشت شدیم یک گروه...آقا یک نفر هم مسئول برنامه یک نفر هم داور یک نفر هم مجری برنامه🌹 حالا بجای زنگ مسابقه از قاشق و بشقاب استفاده میکردیم ... حالا چطوری ؟؟ بشقاب رو برعکس یا وارو میکردیم ... دسته قاشق رو توی دستمون میگرفتیم و انگشت اشاره رو داخل گودی قاشق قرار میدادیم 🥴 که موقع زدن به پُشت بشقاب قاشق نشگنه که بعد دردسر بشه ..آخه بجای زنگ زدن باید سریع و محکم قاشق رو میزدیم پُشت بشقاب🙃
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
حکایت روزگار 🤔
🔷 صدام حسین قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر: «اگر خرمشهر را فتح کنید، من کلید بصره به شما می دهم»
♦️شهید آوینی: «نتیجه نهایی را باید در سرنوشت موعود جهان جستجو کرد. ما مرده و شما زنده! خواهیم دید که بلاخره چه کسی پیروز خواهد شد و چه کسی زمین را به ارث خواهد برد؟ حق یا باطل، امام حسین (ع) یا یزید، حزب الله یا صدام، حضرت امام و یا غرب و شرق، امام زمان (عج) یا دجال؟ ما به وعده های خدا یقین داریم این ماییم که زمین را به ارث خواهیم برد.»
#روایت_فتح
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۸۹ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
حالا اینجا مسابقه علمی ما عنوان و مطلب بندی داشت و ما باید میدونستیم که سوالات پیرامون چه موضوعاتی هست تا بتونیم بریم توی اردوگاه تحقیق کنیم
موضوعات شامل:
جقرافیا _ احکام _ ورزش _ نظامی _ حالا یادم نمیاد موضوعات دیگری بود یا ن🥴
ما توی گروه مان تقسیم بندی کردیم که هرکسی پیرامون یکی از موضوعات تحقیق کنه من مسائل نظامی مثلاً رمز عملیاتها یا منطقه عملیاتی 🙃 مرحوم محمد دلال پیرامون مسائل ورزشی و جقرافیا مثلا فلان ستاره فوتبال توی کدام تیم بازی میکنه و غیره..اون برادر شمالی که مسن بود پیرامون مسائل اعتقادی و احکام مثلا شکیات نماز و طهارت🌹جالب این بود که توی اون شرایط سخت ما فکرمون رو درگیر این مسابقه کرده بودیم و توی اون تحقیقات به معلوماتمون هم اضافه میشد..ضمن اینکه اون جوّ خفقان توی آسایشگاه شکسته میشد 😊 توی گروه ما مسئول زنگ زدن یا همون زدن قاشق روی پُشت بشقاب من بودم🥴 وقتی مجری برنامه سوال رو مطرح میکرد چند ثانیه وقت میداد که ما سه نفری سریع یه مشورتی بکنیم بعدش زنگ بزنیم ☺️ حالا اگه جواب رو خوب میدونستیم بدون مشورت زنگ میزدیم..بعضی مواقع هر دو گروه همزمان زنگ میزدیم این دیگه تشخیص اش با داور بود که ببینه کیی سریعتر زنگ زده 🙃 آخه هردو نفر از دو گروه که باید زنگ میزدند باید کنار هم مینشستند تا داور راحتر بتونه ببینه و قضاوت کنه🤭 بعدشم ما جوری نشسته بودیم که هم نگهبان عراقی شک نکنه البته ما خودمون هم پشت پنجره از خودمون نگهبان گذاشته بودیم که مراقب نگهبان عراقی بود🥷 باز جوری نشسته بودیم که تمام آسایشگاه بتونند برنامه رو ببینند و استفاده کنند..حالا قبل شروع مسابقه ما جایزه معلوم کردیم و این جوایز برای تهیه شون احتیاج به پول داشتیم ..طبق مشورت های قبلی مسئول آسایشگاه با دیگر اُسرا قرار بر این شد که از پول خود آسایشگاه هزینه کنیم بعدش مابقی پول بین اُسرا تقسیم بشه🧐 حالا جوایز چی بود؟؟ : مسواک و خمیردندان و شیر خشگ و کیسه لیف ( که از الیاف خرمابود)..آقای که شما باشید مسابقه شروع شد و توی مرحله اول گروه ما پیروز شد😂 حالا نمیدونم قبل مرحله دوم بود یا توی مرحله دوم مرحوم محمد دلال خدا بیامرز مریض شد و مبتلا به مرض خَنده شد😢
ادامه دارد...🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
15.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
این فیلم که توسط ارتش بعث عراق گرفته شده همان کانالی است که گردان قائم عج(حمزه سیدالشهدا فعلی -- اندیمشک) از لشکر ۷ ولیعصر عج در شب یازدهم اسفند ۱۳۶۲ در محور طلاییه عملیات کردند.
آنچه در آن شب بر این گردان گذشت بسیار مظلومانه تر از کانال معروف کمیل بود اما افسوس که مظلومیت این عزیزان مثل اکثریت حماسه های شهدای خوزستان به علت ضعف رسانه ای در استان ، آنچنان که شایسته باشد معرفی و رسانه ای نشده است.
پیکر مطهر این شهدای مظلوم و والامقام بعد از حدود ۱۲ سال تفحص گردید و در گلزار شهدای اندیمشک آرمیدند.یادشان گرامی باد.
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت🌹
قسمت ۹۰🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹
آقا ما یه شب بعد نماز و شام که خواستيم برنامه مسابقه رو اجرا کنیم یه موقع دیدیم محمد دلال همین جور که توی محل استراحتش نشسته و به دیوار تکیه داده داره میخنده😳 اول پیش خودمون گفتیم خُب چیزی نیست و این خنده ها عادی هستش یه جورایی خودمون هم بهش میخندیدیم 😂 اما بعدش خنده هاش بیشتر و بیشتر شد بعدش ما به این فکر افتادیم که محمددلال یه مرضی گرفته که اینقدر میخنده 😢 نگهبان عراقی اون موقع اسمش سعدی بود صداش کردیم اومد بهش گفتیم اونم شروع کرد به محمد بخنده اما بعد متوجه شد مثل اینکه مَرض محمد جدی هستش😢 شاید باورتون نشه حدود ۵ ساعتی محمد پشت سر هم میخندید 😔 کارش به جای رسید که دیگه خندههاش صدا نداشت و فک پائین اش تکان میخورد و داشت حالت ضعف میگرفت 😢 ما هم همگی کُپ کرده بودیم و یه جورایی ترسیده بودیم عراقیها هم همدیگه رو خبر کردند همگی پشت پنجره جمع شدند..آخه این مرض هم برای اونها تازگی داشت هم برای ما😔 بهرجهت عراقیها به این نتیجه رسیدند شبانه درب آسایشگاه رو باز کنند و محمد رو سریع برسانند بیمارستان..خُب محمد جهت درمان رفت بیمارستان دقیق نمیدونم چه مدت زمان طول کشید بعد از چندروز خدارو شکر محمد دلال سالم و سرحال برگشت❤️ محمد بر اثر شکنجه های زیاد روحی و جسمی دچار این مَرض شد محمد برام تعریف میکرد که در عملیات کربلای ۴ توی لشگر امام حسین گردان خط شکن یونس راننده قایق بوده🚤 محمد داستان غم انگیز ما بعد از اسارت در شهر اصفهان بر اثر سانحه تصادف به دیدار حق شتافت😢😔❤️روحش شاد...شادی ارواح طیبه شهدا و روح مرحوم محمد دلال الفاتحه مع صلوات...اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
ادامه دارد.....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
سجده بر آب 🌹
در عملیات کربلا ۳، وقتی دچار مد و امواج متلاطم آب شده بودیم، نگران و متحیر، ستون در حال حرکت در آب را کنترل میکردم.
وقتی دیدم که یکی از بچهها سرش را بدون حرکت در آب قرار داده است، بیشتر نگران شدم. شانه ایشان را گرفتم و تکان دادم، سرش را بلند کرد و با نگرانی و تعجب پرسیدم: چی شده؟ چرا تکان نمیخوری؟
خیلی خونسرد و بدون نگرانی گفت: مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون، بقیه را همراهی میکردم.🌹
اطمینان و آرامش خاطر بسیجی «شهید غلامرضا(اکبر) تنها» زبانم را بند آورده بود گفتم: «اشکالی نداره، ادامه بده! التماس دعا» صبح روز بعد، روی سکوی الامیه اولین شهیدی بود که به دیدار معشوق نایل آمد.🌹
شهید غلامرضا تنها🌹
شادی روحش صلوات🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت🌹
قسمت ۹۱ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹
آقا حالا اینجا توی مسابقه چون محمد دلال به مَرض خَنده دچارشده بود و به بيمارستان رفته بود تیم ما دو نفری شدیم حالا دیگه ما به فینال مسابقه راه پیدا کرده بودیم🥴 واقعاً هرچند شرایط اسارت سخت بود اما ما خیییلی احساس خوبی داشتیم و کل آسایشگاه شرایط روحی خوبی پیدا کرده بود این چند شبی که برنامه مسابقه داشتیم😊 هیچی دیگه!!! آقا تیم دونفره ما مسابقه فینال رو هم بُرد و این یک پیروزی شگفت آوری بود توی اون جوّ خفقان...حالا نوبت اهدا جوایز شد تیم های اول و دوم و سوم رو جایزه دادند🥴 به من فکر کنم یه دونه مسواک دادند و خمیر دندانشو دادند به اون دوستی که اهل شمال بود😂 یادمه زمستان سال ۶۸ بود یه مریضی اومد ما تَب و لرز میگرفتیم همراه با کمر درد و کوفتگی شدید بدن😔 حالا ن دَوای وجود داشت و نه درمانی حتی در حد یه دونه قرص مُسکن خُب حالا ما در مقابل این بیماری چکار میکردیم ؟؟ هیچ !! تحمل درد و گریه و ناله😢 یادمه سه عدد تَشت لباسشویی که توی آسایشگاه داشتیم اونهارو آب میکردیم و کسانی که مبتلا شده بودند رو پاشور میکردیم که تَب آنها پائین بیاد یکی دو روز طول نکشید که خودمم مبتلا شدم 😔 واقعاً درد کُشنده ای داشت این مَرض ..یادمه رفیقم جعفر قربعلی منو پاشور میداد و من بی تابی میکردم بعضی مواقع جعفر که نشسته بود زانوهاشو در بغل گرفته بود منم چهار دست وپا دور جعفر تاب میخوردم و گریه و بی تابی میکردم و به جعفر میگفتم به دادم بِرس من از درد مُردم 😢 اُسرا میگفتند این بیماری نوعی سرماخوردگي هست که واگیر داره به نام آنفولانزا 🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
29.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
مسیر عاشقی🌹❤️
دفاع مقدس🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۹۲ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
آقا بعد از آتش بس زمانی که گروهبان امجد عراقی مسئول بند ۱ و ۲ بود یه روز بعداز ظهری که وقت آزادباش بود بند ۱ و ۲ باهم اومده بودیم بیرون و هرکسی دنبال کار خودش بود یکی توی صف حمام 🚿یکی توی صف دستشوی 🚽یکی درحال لباس شُستن 🥋منم درحال قدم زدن بودم🚶 حالا شاید حدود ۲۰ الی ۳۰ دقیقه به آمار بود یه موقع من دیدم یکی از دوستان نزدیک من از بند ۳ قاچاقی اومده توی بند ۱و۲ 😳 من دیدمش بهش گفتم فلانی اینجا چکار میکنی ؟؟ چه جوری اومدی اینجا؟؟؟ گفت اومدم با یکی از اُسرای آسایشگاه ۶ کار داشتم !!! گفتم چه کاری داشتی ؟؟ گفت آخه کار داشتم؟؟ بهش گفتم خاک بر سَرت الان چه جوری میخوای بری بند۳ 🥴 مگه نمیبینی تمام ورودی و خروجی های بند ۱و۲ بسته شده!!! الانم نزدیک آماره حالا چه خاکی بر سَرت میکنی دیوانه😖 آقا این رفیق ما تازه متوجه شده بود عجب کار خطرناکی کرده و حالا گیر افتاده و راه پَس و پیش نداره🥴 حالا من از اینکه اون گیر بیفته حقیقتش خیلی ناراحت نبودم بیشتر ناراحت خودمم بودم که بواسطه اون گیر بیفتم و دوباره سر از استخبارات ( اطلاعت ) عراق دربیارم و کتک و شکنجه که شما چه ارتباطی باهم داشتید؟؟؟ و چرا و چطوری رفیقت اومده توی این بند🥴 خودمم عجیب استرس گرفته بودم و ترس و لرز عجیبی گرفته بودم...حالا هَمی به این رفیقم بَد وبیراه میگفتم😏 حالا هم نزدیک آماره هرلحظه ممکنه نگهبان سوت آمار بزنه یا افسر فرمانده اردوگاه بیاد..آقا من با این رفیقم شده بودیم مثل ماهی که از آب میفته توی خُشگی و بالا وپائین میپره 😂 ای خدا..یا ابوالفضل..چه خاکی به سر کنیم ...یه موقع من چشمم افتاد به حبیب عرب زبان که اون موقع مسئول امور داخلی اردوگاه بود به دلم افتاد برم پیش حبیب و بهش بگم والتماسشو بکنم یه کاری برامون بکنه🥴 آخه هرچی بود حبیب هموطن ما بود و یه جورایی امید ما ..توکل به خدا کردم و رفتم پیش حبیب🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
22.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
شنیدم جانبازی تیر خورده🌹
به زخم تیر نه! دق کرده مرده...🌹
@nurian_khaterat🌹