eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
625 دنبال‌کننده
276 عکس
312 ویدیو
13 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۵۶🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقایی که شما باشید خُب من دیدم همین جور که محمودکریمی چهار زانو نشسته از درد دندان داره اشگ میریزه😢 یک موقع دیدم یکی از اُسرا یکی از خارهای سیم خاردار رو جدا کرده و اینجا بعنوان وسیله عصب کشی میخوان ازش استفاده کنند..اون سیم رو گرفت روی شمع که روشن بود یه چند دقیقه صبر کرد که خوب داغِ داغ بشه😖 یه موقع به یکی از اُسرا به نام محمود عرب که بچه اصفهان بود اشاره کرد که محمود کریمی رو محکم بگیر...محمودعرب از پشت سر مسلط بر شانه ها و سر محمودکریمی شد و با دوتا دستش محکم فَک پائین و بالای محمود کریمی رو گرفت و بهش گفت دهانت رو باز کن😫 محمود دهانش رو باز کرد منم هاج و واج مونده بودم خدایا اینها چه معامله ای می‌خواند با محمود کریمی بکنند ...یه موقع دیدم یا خداااا یا حضرت عباس سیم که خوب داغ شده بود رو ملایم فرو کرد توی سوراخ دندان محمود کریمی😢 محمود نَعره اش به هوا بود و داد میزد آخخخخخ ...واااای ..طرف که سیم دستش بود گفت خلاص شد خلاص شد عصبشو سوزاندم راحت شدی😂 یادم میاد بعضی مواقع بعضی از اُسرا دِل درد می‌گرفتند و دقیقاُ سر نافشون درد میگرفت 😏 والا نمیدونم این طبابت چه کسی بود اما اِفاقه میکرد..طرف رو میخواباندند و بهش می‌گفتند پیراهنت رو بزن بالا بعد اون طرف که به اصطلاح متخصص کار بود🥴 انگشت اشاره اش رو میکرد داخل سوراخ ناف مریض🙃 و یه کم فشار میداد و شروع میکرد مثل عقربه ساعت دور مریض تاب خوردن😇 خوب که انگشتش جاگیر می‌شد و سِفت و محکم می‌شد می ایستاد و خییییلی یواااش و آرام انگشتش رو به سمت بالا می‌کشید 🧐 یه روزی بهش گفتم داری چکار میکنی ؟؟؟ گفت این دل دردش مال اینه که نافش افتاده منم دارم جا ميندازم نافشو🤨 پیش خودم گفتم بحق کارهای ندیده و مَرض های نشنیده😂 یه بنده خدایی دیگه بود پیرمرد بسیجی و تُرک زبان اهل زنجان بود این پیرمرد 🧔‍♂تِله بِنداز (کسی که شکستگی‌ های بدن رو ترمیم کنه) وقتی اُسرا زیر شکنجه و کتک قُفل بند انگشتان یا پاهشون آسیب میدید یا جابجا می‌شد یه بعضاً در بازی فوتبال🏃 قوزک پاشون آسیب میدید میومدند پیش این پیرمرد اونم یه کم با روغن که از آشپزخونه می‌آوردند ماساژ میداد و قُفل های بند انگشتان دست و پا که جابجا یا آسیب دیده بود رو ترمیم میکرد🥴 یه روزی به یکی از همشهری هاش گفتم این پیرمرد این طبابت رو از کجا یاد گرفته؟؟ گفت توی روستاشون شغلش چوپانی بوده هرموقع یکی از گوسفندان پاهاشون این مشگل رو پیدا میکرده خودش ترمیم میکرده حالا شده استادکار😂😂🥴 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت : ۵۷ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔 بهترین هدیه عراقیها در طول اسارت🌹 آقا حالا زمانی که ما آسایشگاه ۵ بودیم یه روزی سرهنگ فرمانده اردوگاه اومد برامون صحبت کرد و گفت ما بر حسب رسم مهمان نوازی می‌خواهیم به هر آسایشگاه یک جلد قرآن🌹 بهتون بدیم ما هم نا باورانه خیلی خوشحال شدیم یه موقع هم ۴ جلد قرآن آوردند و بین بند ۲ تقسیم کردند ...خب ماهم توی آسایشگاه ۵ برنامه ریزی کردیم و ساعت‌های که داخل آسایشگاه بودیم رو هرکه مایل به قرائت قرآن بود تقسیم بندی کردیم و شروع به خواندن قرآن میکردیم یادم میاد من که به اتفاق دیگر دوستان قبلاً حفظ بدون قرآن داشتیم الان که قرآن داشتیم غلط هامون رو درست میکردیم واقعاً خیلی لذت بخش بود توی اون شرایط سخت و طاقت فرسا☺️ باز یادم میاد یه روزی دیگه سرهنگ فرمانده اردوگاه اومد برامون صحبت کرد و بعنوان هدیه و رسم مهمان نوازی🥴 به هر نفر از اُسرا یه دونه مُهر تربت کربلا دادند 🌹 آخه ما هیچ موقع حتی توی خواب هم باورمون نمیشد که عراقیها به ما مُهر کربلا بدهند.. خوب یادمه مُهرهای که به ما دادند گِرد و نسبتاً بزرگ بود آخه قبلش ما از حیاط اردوگاه سنگ های کوچک تهیه کرده بودیم و روی اون سنگها نماز میخوندیم..حالا وقتی که مُهر اومد بعضی از اُسرای خوش ذوق شروع کردند به تهیه جا نماز ..مثلا یک قطعه پارچه که معمولا از جیب لباس زرد رنگ اسارت بود رو گلدوزی میکردند با سوزن نخ و براش جیب مُهر تعبیه میکردند این جانماز و مُهر همیشه در وسایل شخصی اُسرا همراهشون بود ..عراقیها هم زیاد از این بابت گیر نمی‌دادند..چون مُهر رو خودشون داده بودند..ما همیشه خودمون رو ملزم و موظف میدونستیم که نماز سه وعده مان رو سر وقت بخونیم هر چند خیلی موقع برا نماز صبح گیر می‌دادند یادم میاد خیلی از اُسرا خودشون رو مُقید میدونستند به خواندن نمازهای مستحبی مثل نماز غفیله و نماز شب و نماز امام زمان🌹 یادم میاد خیلی از اُسرا مُقید بودند به گفتن اذکار ایام هفته🌹 یادم میاد یکی از بچه های تهران که سرباز ارتش بود من میرفتم پیشش و از او سوال میکردم که مثلا امروز که سه شنبه هست ذکر مخصوص امروز چیه❤️🌹 توی اون شرایط سخت و طاقت فرسا همین معنویات بود که مارو محکم نگه داشته بود و گرنه یادم میاد بعضی از اُسرا که خیلی اهمیت نمیدادند یا کم می‌آوردند یا حرف های زشت و چرت و پرت می‌گفتند و یا بعضی هاشون دست به خودکشی میزدند😔 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
22.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 اینها تعدادی از کبوتران سبکبال گردان انبیا از لشکر۸ نجف هستند که در تک فاو اسیر چنگال کرکس ها شدند..🌹 @nurian_khaterat 🇮🇷
باعرض سلام وادب خدمت تمامی بزرگواران !!!! چنانچه بزرگواران درمورد خاطرات که درکانال بارگذاری میشود نظریا پیشنهادی دارند به بنده در شخصی تذکر دهند ۰۹۱۳۴۳۳۶۵۴۸محمدعلی نوریان🌷🌷🌷🌷
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۸🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹 آقا حالا ما وقتی آسایشگاه ۵ بودیم در یک مواقعی عراقیها از لیستی که اداره استخبارات (اطلاعات) بهشون داده بود از اون لیست حضور و غیاب میکردند اتفاقاً لیستشون دقیقِ دقیق بود آسایشگاه به آسایشگاه همه اُسرا مشخص بودند😏 حالا یه روزی اومدند آسایشگاه ۵ رو آمار از روی لیست بگیرند مکان آمار گیری همون راهرو پُشت پنجره های آسایشگاه ۶ بود بین دیوار و پنجره ها و سیم های خاردار که روشون لباس پهن میکردیم مساحت فکرکنم ۱/۲۰ به طول آسایشگاه بود سه نفر ایستادیم جلو کُل آسایشگاه هم پُشت این سه نفر 🥴 گروهبان ناصر مسئول آسایشگاه فرمان از جلو نظام ..خبر دار داد.. و منظم نشستیم زمین ..نگهبانی که اسم ها رو میخوند گفت اسم هرکس رو خواندم بلند بشه خبردار کنه و بلند بگه نِعَم سیدی (بله قربان) حالا وقتی اسم‌ها رو میخوند اسم استان و شهر رو هم میخوند🙃 به همین جهت بعضی مواقع گیر میکرد یا قاطی میکرد🧐 اول اسم بعد اسم پدر بعد اسم پدربزرگ بعد فامیل بعدشم شهر یا استان ..آخه یه حکایتی بودا🤥 آقا اسم چند نفر رو خواند تا رسید به اسم رفیق ما آقا جواد کامرانی از استان کرمان شهر رفسنجان.. هیچی دیگه اسمشو خواند بلند شد گفت نِعَم سیدی (بله قربان) وقتی به اسم شهرش رسید شاخک هاش حساس شد😇 بهش گفت اَنتَ رفسنجانی؟؟ اَنتَ رفسنجانی ( تو رفسنجانی) منظور نگهبان این بود که تو قوم و خیش هاشمی رفسنجانی هستی؟؟ آقا این جواد کامرانی رفیق ما کُپ کرد😂 هرچی میگفت سیدی من اهل رفسنجانم!! فایده نکرد که نکرد🥴 چندتا فحش نثارش کرد و به جواد گفت تَعال ( بیا ) جواد بنده خدا رفت چند سیلی محکم زد توی صورتش و با یه چندتا فحش به هاشمی رفسنجانی و جواد کامرانی داد و بهش گفت برو بشین🙃🙃 حالا بعضی مواقع عراقی ها نمیدونم چه مرگشون می‌شد دست به یکی میکردند که یه آسایشگاه رو اذیت کنند حالا نوعش فرق می‌کرد!! یه شبی که تیغ ریش تراشی داده بودند آسایشگاه ۵ که نظافت کنند 🥴 آقا فردا صبح اش بعد آمار گفتند آسایشگاه ۵ تفتیش موی زائد😳 اِیی خاک بر سرتون این دیگه چه صیغه ای از تفتیشه 😖 ما اَسیر فلک زده چاره ای نداشتیم همگی به یک ستون شدیم هر ۱۰۰ نفر پشت سر هم ...نگهبانها هم نزدیک حوض آب ایستاده بودند ماهم مجبوربودیم بیایم نزدیک نگهبانها خبردار یه پا بکوبیم زمین و ( روم سیاه ) شلوارمون رو بکشیم پائین و نگهبان جلو رو میدید و هرکسی درست نظافت نکرده بود یه کتک مفصلی میخورد😔 آقا یه دو نفر پشت سر من یکی از بچه های اصفهان بود این کلاً نظافت نکرده بود😂 یه کتک مفصلی خورد بعدشم یه تیغ اسقاطی و کهنه بهش دادند و گفتند تمیز نظافت کن و گرنه دوباره کتک هست 🥴 این بنده خدا هم از ترسش با همون تیغ اسقاطی نظافت کرده بود اما تمام بدنش زخم و خونی شده بود😞 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
باسلام و عرض ادب و احترام🌹 💵 اسکناس‌های اسارتی💵 تصویر نمونه‌ای از بُن‌های رایج در اردوگاه اســرا. @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت ۵۹ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹 آقا یکی از کارهای که عراقیها از نظر خودشون برای ما انجام می‌دادند این بود که ماهیانه ۱۵۰۰ فُلس معادل ۱/۵ دینار به هر اسیر سرباز ارتش و بسیج و دیگر اُسرای عادی پرداخت میکردند 😏 البته این مبلغ برای درجه استواری ارتش دوبرابر و برای افسران جزء و افسران ارشد مثل سرگرد و سرهنگ تا چند برابر بود..البته این پول رسمی کشور عراق نبود یه کاغذهای باریک در رنگ های مختلف درست کرده بودند که ماهیانه بر اساس لیست حضور و غیاب به اسیر پرداخت میکردند کاغذ های پول در مبالغ ۲۵ و ۵۰ و ۱۰۰ فُلسی بود🤨 حالا واقعاً نمیدونم این مبالغ رو از سازمان ملل میگرفتند؟؟ آخه ماها مفقودالاثر بودیم بعیدمیدونم که از سازمان ملل گرفته باشند 🧐 حالا با این مقدار پول چه چیزهای می‌شد بگیری؟؟ شیرخشک در حدکم..سوزن و نخ..لیف حمام..سیگار..شیره خرما درحدخیییلی کم..ودرسال یکی دوبار ..ارده خییلی کم درسال یکی دوبار..نان ساندویچی خیلی کم سالی چند مرتبه..مسواک و خمیردندان ..ناخن گیر یک عدد برای کل آسایشگاه...😏 حالا بعضی مواقع نظافت عمومی آسایشگاه های کل بند بود عراقیها دستور می‌دادند که تمام پتو و زیر اندازهارو بیارید روی حیاط اردوگاه درمعرض نور آفتاب پهن کنید البته این کار در حد ۲ ساعتی بود🤨 بعدش دستور می‌دادند که تمام پتوهارو بتکونید ماهم هر پتو رو دونفری دوسرش رو می‌گرفتیم باز میکردیم و توی هوا محکم میتکوندیم..خب این کار باعث می‌شد که پورزهای پتوها بریزه روی حیاط😟 حالا حیاط رو چه جوری تمیز میکردیم؟؟؟ صدنفر آسایشگاه به یک ستون می‌نشستیم کار هم و بصورت منظم با کف دستمون می‌کشیدیم روی زمین و جارو میکردیم یعنی همیشه نظافت حیاط اردوگاه با کف دست بود🥴 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
12.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 ♦️کمپ ۷ (اردوگاه اطفال) 🌹 ▪️ویدیویی کمیاب از اردوگاه اسرای نوجوان ایرانی در عراق ( کمپ ۷ ) ▪️ ظاهراً یک مقام بلند پایه نظام بعثی در حال بازدید از این اردوگاه و این آسایشگاه‌ بوده است🌹 @nurian_khaterat🌹 ‌.
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 🌹 قسمت : ۶۰ 🌹 موضوع: زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌹 آقا یه ضرب المثلی هست که میگه : کبوتر با کبوتر .🕊..باز با باز 🦅 وقتی من آسایشگاه ۴ بودم با اون لباس‌های کهنه و وصله دار منو محمدرضا حبیب الهی همشهریم با همدیگه ساعت‌های راحتی توی حیاط قدم میزدیم و معمولاً با همدیگه قرآن حفظ میکردیم یه روزی که با همدیگه سمت بند یک قدم میزدیم من احساس کردم یه نفر پشت پنجره آسایشگاه ۳ داره مارو هِی نگاه میکنه😳 ما یه چند مرتبه رفتیم مسیرمون رو و برگشتیم باز دیدیم اِیی بابا این طرف وِل کن معامله نیست و باز داره مارو به چند نفر دیگه نِشون میده🧐 من به محمدرضا حبیب الهی گفتم این اسیره پشت پنجره آسایشگاه ۳ مارو زیر نظر داره و داره به چند نفر دیگه نشون میده نکنه با تو آشنایی داره؟؟ محمدرضا گفت نه بابا !!! آخه چه آشنایی🙃 بعد دیدم برامون دست تکان میده و می‌خنده 😃 پیش خودم فکر کردم هرچه هست زیر سر خودمه و این طرف منو میشناسه اما من مغزم هَنگ کرده این طرف رو بجا نمیارم باز فردا خودم تنهای توی ساعت راحتی رفتم سمت آسایشگاه ۳ قدم میزدم باز طرف اومدش پشت پنجره 🙄 و بعضی از اسیران دیگه هم بودند حالا هم دست تکان میداد هم می‌خندید دیگه یقین کردم با منه و خوب منو میشناسه!! اما خیلی به مغز هَنگ شده ام فشار آوردم این کیه؟؟ تا یه موقع متوجه شدم اِیی بابا یاحضرت عباس این طرف بچه کاشان هستش و یکی از نیروهای غواص گروهان من در عملیات کربلای ۴ به نام حسین مبینی 🌹حالا مطمئن بودم که اسیر کربلای ۴ نیست احتمالا کربلای ۵ هستش چون گردان ما در عملیات کربلای ۵ در سه مرحله وارد عمل شد که مرحله اولش من فرمانده یکی از گروهانها بودم که پشت نهر جاسم شدید مجروح شدم 😔 یکی دو روز دیگه توی حیاط اون سمت قدم میزدم این بنده خدا هم منو به اُسرای که بهشون اعتماد داشت معرفی کرده بود بعنوان پاسدار و فرمانده🥴🥴😂 شانس من این بود که طرف هاش اُسرای مطمئنی بودند و گرنه من اصلاً پاسدار نبودم🙃 از این به بعد دیگه عَزمم رو جَزم کردم که به هر قیمتی شده برم بند ۱ آسایشگاه ۳ آخه من خیلی تعریف بند ۱ و آسایشگاه ۳ رو شنیده بودم چون معروف بود به آسایشگاه افسران ارشد ارتش ایران چند اسیر خلبان توی اون آسایشگاه بودند که یکی شان معروف بود به سرگرد یوسف که همگی اُسرا می‌گفتند این یه خلبان حزب اللهی هستش ❤️🌹اُسرا می‌گفتند یه روزی توی آسایشگاه ۳ یه اسیری به امام خمینی اهانت میکنه😔 سرگرد یوسف جلوش می ایسته و تهدیدش میکنه که دفعه آخرت باشه به امام خمینی اهانت میکنی و توی جمع میگه من این درجه سرگردی رو از امام خمینی گرفتم و بهش وفادارم و از هیچ کسی هم ترسی ندارم❤️👏🌹 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱ 🌹 @nurian_khaterat🌹
25.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹 تقدیم به همه عزیزان بزرگوار🌹 به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی