|زنوبــــــا|
حال این روز ها:
بند شدم به صفحات تاریخی.
دلم شنیدن میخواد.
از روزهایی که گذشت و ندیدم.
از حال و هوای آدم ها،
از سرگذشت و قصه زندگیشون،
از عشق ها و نفرت ها.
بند شدم به صفحات تاریخ.
از طرفی کتابای حماسه حسینی، جاذبه و دافعه علی و... رو تموم میکنم.
از طرفی با زهرا دوران رو میبینیم و با انقلاب های جهان مدتی به فکر فرو میرم.
از طرفی نشستم دارم سریال تاریخی _ کره ای میبینم.
از طرفی با روایت انسان بنده شدم به تاریخ قبل از نگارش تاریخ.
از طرفی تاریخ زندگی خودم و وقایعی که تجربه کردم و دیدم...
اینکه از جون تاریخ چی میخوام مفصله...
اما چیزی که الان متوجه شدم این بود:
با نگاه به این آسمونِ پر از ابر تیره تمام سرگذشت ها از جلو چشمم رد شد.
گویی سوار ماشین زمان شدم و به دوران ها سفر کردم.
گویی در همه زمان زیستم و الان باید تکه آخر پازل رو به روم رو بگذارم سر جاش.
هرچند که زیست در تاریخ آدم هایی که ندیدم سفر هیجان انگیزی بود اما حس غریبی به جونم افتاده...
همیشه تو ماه دی و بهمن گیر میکنم تو این زمانه که:
با این آهنگ دارم خودم رو تصور میکنم تو خونه های حیاط دار قدیمی که یه حوض وسطشونه و با کلی درخت میوه.
یه پنجره سراسری و پنجره حریری که پوشونده اون رو و یه لامپ کم سو ....
و من در حال نگارش و نوشتن سرگذشت ها...
نوشتن مقاومت و شجاعت...
نوشتنِ جهان و تاریخ...
هیجان انگیز نیست؟
|زنوبــــــا|
حال این روز ها: بند شدم به صفحات تاریخی. دلم شنیدن میخواد. از روزهایی که گذشت و ندیدم. از حال و هوا
این شوق دونستن تاریخ و خوندن کتاب و دیدن فیلم و مستند، من رو درون گرا تر و ساکت تر کرده...