هدایت شده از "بتامیم"
🇮🇷°•| #خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
برای سفر اربعین سال ۱۳۹۴ یک جفت کفش نو گرفته بودم👞 اما در راهپیمایی کفشها پایم را میزد و به سختی با آنها راه میرفتم.😣
در همین حین عباس که همراهمان بود از ما سبقت گرفت.🏃♂
تعجب کردم نگاهش میکردم رفت و جایی جلوتر از ما نشست و بند کفش های خود را باز کرد و کفش هایش را به من داد.😳‼️
گفت:« تا نپوشی من از اینجا حرکت نمیکنم!»😤
خودش هم دمپایی هایی را که به همراه آورده بود، به پا کرد.🤦♂
گفتم چون اصرار میکنی میپوشم. کفش ها را پوشیدم اما پنج_شش کیلومتری که رفتیم؛ دمپایی ها را از او گرفتم و کفش ها را به او دادم.🙂🌿
🔖مهرداد پاکار _همکار شهید
〖 @Daneshgar_ir 〗
هدایت شده از "بتامیم"
🇮🇷°•| #خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
با سردار اباذری کاری داشتم و به دفتر فرماندهی تربیت جهادی رفته بودم. عباس داشت با لپتاپ سردار کار میکرد.👨🏻💻
همان ایامی بود که خبر شهادت ابراهیم عشریه را آورده بودند.🕊🍂
به عباس گفتم:« چه خبر برادر دانشگر؟» با حسرت نگاهم کرد و این شعر را برایم خواند:
آن که شد هم بیخبر هم بیاثر
از میان جمله او دارد خبر...
پرسیدم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی باید فدا بشی تا بهت از اصرار خبر بدن!» گفتم: «با این حساب ما همه از بی خبر های عالمیم.»😞💔
اشک در چشمهایش جمع شد و گفت: «حاج آقا! دعا کنید محرم بشیم و به ما هم خبر بدن!»😭
گفتم: «دنبال چه خبری هستی؟» سکوت کرد.
خبر شهادتش را شنیدم، جواب سوالم را گرفتم. عباس بی تابِ شنیدن بشارت شهادت بود...✨🥀
🔖حجتالاسلام بروجردی_استاد شهید
〖 @Daneshgar_ir 〗