بهـشگـفتیـم:
آرمـاننـرو
گـوشنمیکـرد
بـهشـوخـیگفتیممـیریشهـیدمیشـی
بـاخنـدهگـفـتایـنؤصلـههـابـهمـانمیچـسبـه.
🌿📻|@ohdhfvf
بویِعَطرخُدا🌱
چند روزي بود كه به شهر آمده بود اما آرام و قرار نداشت، غم فراق ميدان جنگ بيقرارش كرده بود
با عجله به طرف مسجد می رفتیم. او مکّبر بود و باید به موقع به نماز جماعت می رسید. توی فکر بودم.
گفت:«به چی فکر می کنی؟».
گفتم:«به این که من چقدر سعی می کنم مثل تو بشم. تو شروع کردی به نماز خوندن، من هم نماز خون شدم. تو روزه گرفتی، من هم روزه دار شدم. تو مسجدی شدی، من هم مسجدی شدم. تو نماز جمعه رفتی من هم همراهت اومدم».
گفت:«ان شاءالله در آخرین مورد هم مثل من بشی!».
گفتم:«کدام مورد؟».
گفت:«من می خوام سرباز امام زمان بشم، ان شاء الله تو هم بشی!».
+خواهرزاده شهید
[#شهیدداوودعلیجعفری|#شهیدانه🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
شما الان وسط معرکه اید وسط میدون مین هستید بچه ها از همین نوجوانی خودتونـو بـرای حضرت مھدی آمـاده کنید.
#حاج_حسین_یکتا🌱
🌿📻|@ohdhfvf
خاموش کردن فتنه، چه در فتنههای اجتماعی و چه در فتنههای روانی، مستلزم نابود کردن افراد و قوایی که سبب آشوب و فتنه شدهاند نیست، بلکه مستلزم این است که عواملی که آن افراد و قوا را وادار به فتنه کرده است از بین برده شود.
[اخلاق جنسی در اسلام و جهان غرب🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
مرغابی امام زمان (عج) ✨
-یوسف،غواص یعنی چی؟
-غواص،غواص یعنی مرغابی امام زمان (عج)
-یوسف تو آخر مصاحبه ات یه چیزی بگو؟
-چی بگم، من اونقدر سواد ندارم... اما میگم:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبَه صفتانِ زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مردن مَهَراس
مردار بوَد هر آنکه او را نکشند؛
(یوسف قربانی معاون گروهان خط شکن)
[#شهیدیوسفقربانی|#شهیدانه🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
خاطره ای کوتاه از شهید🌿
از عملیات والفجرهشت بخشی از خطوط پدافندی فاو دست گردان ما بود و من و شهید یوسف قربانی توی اطلاعات و عملیات کار می کردیم و هر روز واسه ستاد فرماندهی گزارش می بردیم به فاو و موقع برگشتن هم به ایستگاه صلواتی بچه های شیراز سر زده و شکمی سیر فالوده شیرازی میخوردیم، به همین خاطر هم بین من و یوسف جهت بردن گزارش رقابت بود. هر روز می دیدم یوسف گوشه ای از سنگر نشسته و نامه می نویسد. با خودم می گفتم یوسف که کسی را ندارد! برای چه کسی نامه می نویسد؟ آن هم هر روز. یک روز هنگام بازگشت از فاو گفتم: یوسف نامه ات را پست نمی کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان به کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، ریز ریز کرد و توی آب ریخت. چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می نویسم، کسی را ندارم که...
🌿📻|@ohdhfvf