✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
نفس زیتون میبُرد 😞
#یک_جرعه_داستان
#قسمت_اول
🌿درختان زیتون با شکوه وصف نشدنی در ضلع غربی مسجد جای گرفتهاند.
❄️نسیم سرد زمستانی لابهلای درختان میپیچد و آنها را تکان میدهد.
🌞خورشید با تمام توانش روی گنبد مشکی مسجدالاقصی میتابد اما انگار این روزها بادهای سرد و خشن زمستانی چیره شده و تمام محوطه مسجد را سرد و بیروح کردهاند.
❣عبدالرافع دست دخترکش را گرفته و او را به مسجد میبرد. حُسنیه چهار سال بیشتر ندارد اما مثل بقیه زنان شیعه شالش را دور سرش پیچیده و آن را به زیبایی سوزن زده است.
😍این شال سفید که با ریشههای طلایی تزئین شده، زیبایی دخترک را دوچندان کرده است.
😇دخترک کنجکاو، سرگرم بازی خودش میشود؛ آنقدر غرق بازیست که متوجه رها کردن دست پدر نمیشود.
لیلیکنان به سمت ستونهای بزرگ جلوی مسجد میرود. شادی در چشمانش موج میزند؛ امروز بالاخره توانسته وارد مسجد شود. 💪
🌥هوای آفتابی مسجد کمکم ابری میشود. بادها تندتر میوزند.
🧕🏻امّنور بساط عصرانهاش را وسط صحن مسجد پهن کردهاست و به تنهایی در حال نوشیدن دمنوش است؛ نگاهی به آسمان میاندازد و سر، تکان میدهد.
💔گویا امروز نمیتواند وسط صحن با خیال راحت استراحت نماید و باید بساطش را جمع کند.
🌦قطرهی آبی روی پیشانیام میچکد با دست آن را برمیدارم و بین انگشتانم تاب میدهم.
خنکای هوا را همیشه دوست داشتم حتی آن زمان که در دل زمستان با سوز سرما و دستهای یخزده از مدافعان حرم در سوریه فیلمبرداری میکردم اما نمیدانم چرا امروز حس خوبی از سرما نمیگیرم.😞
به شاخههای با صلابت زیتون خیره شدهام، قطرههای سرد باران روی آنها میافتند. محو درخت زیبای زیتونم که ناگهان صدای پارس سگی بلند میشود و همزمان جیغ ممتد دخترک...😱
📝 ادامه دارد...
✍️🏻 ز.فرخی
#روز_مسجد_مبارک
#داستانک
#به_وقت_عاشقی
〰〰🍃🌸🍃〰〰
@Faraasoo
〰〰🍃🌸🍃〰〰
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
نفس زیتون میبرد😞
#یک_جرعه_داستان
#قسمت_دوم
😰سرم را با شتاب به سمت صدا برگرداندم. حُسنیه با تمام توان میدود و سگ سیاه و قویهیکل اسرائیلی هم به دنبالش.
💔دخترک رنگش پریده و صدای گریهاش صحن را پر کرده است؛ هراسان به دنبال پدرش میگردد.
😮عبدالرافع شیشهی آب از دستش سر میخورد و با سرعت به سمت حسنیه میرود.
🍂همهمهی مردم، صحن را پر میکند. چند سنگ به طرف سگ پرتاب میکنند اما کارساز نیست. جثهی قوی و بزرگ سگ همه را به وحشت انداخته است.
💪😪تمیم، یکی از قویترین مردان بیتالمقدس، به سگ حمله میکند شاید بتواند جلویش را بگیرد اما سگ، او را زخمی میکند و به زمین میاندازد و دوباره به سمت حسنیه حملهور میشود.
🔺حُسنیه با گریه پدرش را صدا میزند.
وای خدای من! سگ خیلی نزدیک شده، خدا کند حسنیه به پدرش برسد.😱
▪️سرباز اسرائیلی به جای اینکه جلوی سگ وحشیاش را بگیرد سر تفنگ را به سوی حسنیه گرفته و به سگ دستور حمله میدهد.
😦بالاخره حسنیه و عبدالرفع به هم نزدیک میشوند؛ پدر برای گرفتن دخترک بغل باز میکند اما...
😖صحنهی وحشتناک جلوی چشمم را هرگز فراموش نمیکنم؛ سگ روی جثهی نحیف حسینه میپرد و او را زمین میزند.
😫 دخترک در چنگال سگ تقلا میکند. فریاد مردم بلند میشود و از سرباز اسرائیلی میخواهند جلوی سگش را بگیرد ولی او همچنان سرجایش مسلح ایستاده و با زبان عِبری میگوید: دخترک داشت به محل استراحت افسران اسرائیل که محوطهی ممنوعه است نزدیک میشد.
😓سگ روی کمر حسنیه افتاده و گردن او را به دهان گرفته است. عبدالرافع به سگ لگد میزند؛ امّنور با عصایش تندتند به سر سگ ضربه میزند.
💔 طاقتم طاق میشود، دوربین فیلمبرداری را رها میکنم و به سمت حسنیه میدوم، سنگ بزرگی کنار درختها افتاده، آن را برمیدارم اما پرتاب کردنش ریسک دارد چون حسنیه در چنگال سگ اسیر شده و ممکن است سنگ به او بخورد.
🖤مردم دور دخترک جمع شدهاند و هرکس تلاشی برای از پا درآوردن سگ میکند؛ دخترک دستوپا میزند و عاجزانه به پدرش نگاه میکند.
🥺عبدالرافع سگ را میزند با سنگ، چوب با...
ولی دریغ! سگ وحشی ول نمیکند.
😔دخترک دیگر نای نفس کشیدن ندارد. رنگش مثل گچ سفید شده و دستوپایش میلرزد. خون غلیظی از زیر گردنش جاری میشود و روی سنگهای سرد کف صحن میریزد. چشمان مضطربش کمکم روی هم میرود، صدایش به خِرخِر میافتد، قفسهی سینهاش به آرامی بالا میآید و... به یکباره پایین میرود.
🖤 دیگر صدای خِرخِر ضعیفش هم نمیآید؛ سگ سیاه کار خود را کرد. بالاخره جان حسنیه را...
📝پایان
✍ز.فرخی
#روز_مسجد_مبارک
#داستانک
#به_وقت_عاشقی
〰〰🍃🌸🍃〰〰
@Faraasoo
〰〰🍃🌸🍃〰〰