eitaa logo
شکوفه های باغ انتظار
112 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌤روز یکشنبه به اسم امام اول، حضرت علی ع و دختر پاک پیامبر ص ،حضرت فاطمه زهرا (س) است. 🌹گفتن ذکر روز یکشنبه باعث پیروزی و همراهی و یاری خدای مهربونمون برای ما میشه. 🎈 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😊 صبور باش اگه در انجام کارهات صبر داشته باشی، حتما موفق میشی، حتی اگه خیلی طول بکشه 📒حکمت ۱۵۳ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌈✨🌈✨🌈✨ 📗نام کتاب: پاسخ به بیست پرسش کودکان ونوجوانان درباره امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف🔆 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 «وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورا»😔 💠یک اربعین با قرآن از 21 شعبان تا عید سعید فطر هر روز با یک نکتۀ ناب قرآنی، پذیرائی خواهید شد. 🌺
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
💎درّ و یاقوت قرآنی💎 1️⃣ 👈تا دیر نشده.... ♻️خلق اولین و آخرین همه در جایگاه خود به صف ایستاده اند، احدی جز با اجازۀ خداوند نمی تواند سخنی بگوید؛ در این هنگام، چهره ای که از او زیباتر دیده نشده از صف مؤمنان سپس شهدا و علما و آنگاه از صف انبیاء و در ادامه از صف فرشتگان می گذرد و در سمت راست عرش الهی قرار می گیرد؛ به بیان نورانی امام صادق علیه السلام در این لحظه، خدای علیِّ اعلی خطاب به می فرماید: قسم به عزّت و جلالم «لَأُكْرِمَنَّ اَلْيَوْمَ مَنْ أَكْرَمَكَ وَ لَأُهِينَنَّ مَنْ أَهَانَكَ» امروز به طور قطع و یقین، گرامی می دارم کسی را که (در دنیا) تو را گرامی داشته است و خوار می کنم کسی را که تو را خوار ساخته است. (کافی، ج 2، ص 602، حدیث 14) اینجاست که همۀ امت اسلام ، آرزو می کنند ای کاش در دنیا بهای بیشتری به می دادند و با تمام وجود در مسیر شناختن هر چه بهتر قرآن و شناساندنش به دیگران قدم بر می داشتند تا از کرامت بی نظیر الهی بهره مند می شدند. 📌پس تا دیر نشده فرصت را غنیمت بشماریم. 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤روز دوشنبه به اسم امام دوم، امام حسن(ع) و امام سوم، امام حسین(ع) است. 📿 گفتن ذكر روز دوشنبه باعث زیاد شدن مال میشه. 😍 🎈 💌
قصه آهوها 🔹یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند . 🔸بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود . ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . 🔹 یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین . طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: بزرگترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند. 🔸حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد. آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانه ی ما بیاورید. 🔹بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود . 🔸دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید. که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد: گلابی تمیزم همیشه روی میزم اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا 🔹آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت. گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد . 😊 قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید. 🎈 💌
📖فصل دهم 💠 صدای ضعیفی از لای در نیمه‌باز به گوش می‌رسد: - شکر خدا خوبیم؛ اما رفت‌وآمدها سخت شده، جناب عثمان! هم‌چنان که نگاهم را به پایین دوخته‌ام، حالم گرفته می‌شود: - درک می‌کنم بانو... به‌خصوص که این روزها وزیرِ خلیفه هم دست به اقداماتی زده است. آن صدای خسته، حالا نگران و پریشان می‌پرسد: - اتفاقی افتاده؟ برای آسودگی خاطر بانو با اطمینان می‌گویم: - نه، خدا را صدهزار مرتبه شکر که زود متوجه شدیم و جلوی هر پیشامد خطرناکی را گرفتیم. سکوت بانو باز تبدیل به آه غمگینی می‌شود. سر به سوی زهری که با چند قدم فاصله از من ایستاده، برمی‌گردانم و اشاره می‌کنم که کیسه را نزدیک‌تر بیاورد: - مثل همیشه مأمور شده‌ام مایحتاج موردنیاز خانه را برایتان بیاورم. صدایش زیرلبی و آرام‌تر می‌گردد و به زحمت می‌شنوم: - خدا اجرتان دهد، به همان خدا قسم که مردی لایق و امین‌تر از شما برای نیابت نبوده و نیست. وفاداری شما تحسین برانگیز است که در زمان سه تن از امامان، همواره همراهشان بودید. - من پیرو خدا و دینم... و نیابت باعث افتخار من است، بانو! وقت رفتن رسیده؛ اما زهری با حالتی در و دیوار حیاط و خانه را نظاره می‌کند که انگار دلش نمی‌خواهد از این خانه دل بکند. دستش را که می‌گیرم، سرش سمتم برمی‌گردد و تازه متوجه اشک جمع‌شده‌ای که مردمک‌هایش را تار کرده می‌شوم. حسرت در دو گوی سبز چشمانش به‌قدری انباشته شده که سرریز می‌شود: - این خانه که می‌دانم مادر بزرگوار امام زمان(عج) در آن زندگی می‌کند، آرامش عجیب‌وغریبی به من می‌دهد. از منزل که بیرون می‌آییم، رد کم‌رنگی از ماه در آسمان جلوه‌گر شده و لحظه‌به‌لحظه پررنگ‌تر می‌شود. یاد جمله زهری می‌افتم: « امام همیشه در خاطرم شبیه به ماه بود.» آب دهانم را فرو می‌خورم و در اوج ناباوری از به زبان آوردن حرف‌هایم، دستپاچه می‌شوم. در ذهنم واکنشش را پیش‌بینی می‌کنم و میان دودلی دست‌وپا می‌زنم؛ دودل از اینکه چه زمان او را از این موضوع مهم با خبر کنم. تا رسیدن به خانه حرفی نمی‌زنم؛ اما به حیاط که می‌رسیم او را خطاب قرار می‌دهم: - به نظرت چطور است کمی در حیاط نشسته و از هوای معتدل لذت ببریم؟ از شناختی که از او پیدا کرده‌ام، می‌دانم آدم خوش‌ذوقی‌ است؛ اما این‌بار هیچ واکنشی از خودش نشان نمی‌دهد. چشم‌هایش همان‌طور بی‌رمق و خالی از فروغ باقی می‌ماند، حالِ گرفته و غمگینی دارد و با همان گرفتگی روی پله می‌نشیند: - زهری! امام یعنی نقطه روشنایی در اوج تاریکی؛ درست مثل همان ماه آسمان که خودت می‌گفتی. سکوتش غم‌بار و ملال‌آور است: - زهری! امام مثل پدر است و هرکس از او دور باشد، شبیه به یتیمی است که از پناه خود دوری گزیده است. بالاخره صدایش، سکوت طنین‌انداز را می‌کشند: - امام... دل‌تنگی! اکنون تنها همین دو واژه در ذهنم می‌گذرد. به هلال ماه زل می‌زنم‌، حال عجیبی دارم و از طرفی برای زهری خوشحال هستم: - وقتی به شطّ رفتیم سؤالی از من پرسیدی و حالا می‌خواهم از تو سؤالی کنم، زهری! اگر امام را نبینی و نتوانی با او دیدار کنی، بازهم همین‌قدر عاشق و شیفته می‌مانی؟ مثل اسپند روی آتش، بی‌قرار و آشفته می‌شود: - معلوم است که می‌مانم مؤمن! مگر کافر باشم که از میزان علاقه‌ام به امام کاسته شود، تو خودت می‌گفتی که این عشق آسمانی است و ارتباطی به دیدن ظاهر و رخ یار ندارد. زیر نور ماه که حالا پررنگ‌تر شده، دراز می‌کشم و دست راستم را زیر سرم می‌گذارم. هم‌زمان با آهی که می‌کشم، صدایش می‌زنم: - زهری! در همان حالت که نشسته به سمتم برمی‌گردد: - بله سرورم؟ بله قربانت شوم؟ می‌خواهی بگویی با این دل‌تنگی بسازم؟ مگر می‌شود بوی عطر خاص و بهشتی که نشان می‌دهد پیش امام بودی، از تو به مشامم برسد و دل‌تنگ نشوم؟ اما چشم! هرچه شما بگویی، اصلاً فردا به بلادمان برمی‌گردم و دیگر... . بغض کلامش را می‌برد و اجازه حرف دیگری را به او نمی‌دهد. مستقیم نگاهش می‌کنم، آن‌قدر خیره‌اش می‌مانم که انگار می‌خواهم به درونش نفوذ کرده و حالش را بعد از شنیدن حرف‌هایم، بدانم: - می‌خواهی امام زمانت را ببینی؟ به یک‌باره رنگ رخساره‌اش پر می‌کشد و دهانش باز می‌ماند. با حالتی مسخ‌شده، میخ چهره من می‌شود، ناگهان به خود می‌آید و با ناباوری دست روی دهانش می‌گذارد: - یعنی می‌شود مؤمن؟ با اطمینان پلک می‌زنم: - بله که می‌شود مؤمن، از امام برای این دیدار رخصت گرفته‌ام. دیگر این‌بار اعتراضی نمی‌کند که چرا تکه‌کلامش را به زبان آورده‌ام، تنها با نگاه اشک‌آلوده‌ای که ناشی از شوق است، به ماه زل می‌زند. 🔶ادامه داستان در👇