eitaa logo
شکوفه های باغ انتظار
114 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بلاغ | دستیار فرهنگی
💠بمناسبت ، سالروز ولادت منجی عالم بشریت؛ 🌟مسابقه بزرگ " " ویژه نیمه شعبان برگزار می گردد ✍️معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت، به مناسبت نیمه شعبان، سالروز ولادت حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) مسابقه بزرگ "رمان لمس تنهایی ماه" ویژه نیمه شعبان را برگزار می کند. 🌟۲ نفر اول هرکدام ۵۰۰ هزار تومان 🌟 ۵ نفر دوم هرکدام ۳۰۰ هزار تومان 🌟۳۷ نفر سوم هرکدام ۲۰۰ هزار تومان 💢لطفا جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه و همچنین روی لینک زیر کلیک کنید 👇👇👇 https://www.balagh.ir/content/14259 📲 لینک دانلود فایل https://www.balagh.ir/sites/default/files/media/file/www-balagh-ir-u6901n14259.pdf 🖥لینک سامانه مسابقه؛ quiz.balagh.ir 🆔 @balagh_ir
📖فصل دوم 💠 همهمه شدیدی بازار را فرا گرفته، هوای شرجی و گرم با وجود ازدحام جمعیت، گویی می‌خواهد آدمی را به خفگی بکشاند. چند متر آن‌طرف‌تر، پیرمردی آتش به مالش زده و خرماهایش را به قیمت ناچیزی به فروش گذاشته؛ بیشتر مردم هم به همان سو هجوم برده و سعی دارند از فرصت استفاده کنند. پارچه‌فروشی بلندبلند فریاد می‌زند و از پارچه‌های مرغوبش تعریف می‌کند؛ اما توجه بیشتر افراد به سمت خرمافروش جلب شده است. صدای چکش‌کاری هم که از کارگاه کناری به گوش می‌رسد، با همه صداها درآمیخته است. حرکت اسب و الاغ‌هایی که با صاحبشان توی بازار در گردش‌اند، باعث ایجاد گردوغبار شده و دختربچه‌ای با موهای سیاه و بلند بافته‌شده‌ بر پشتش، چادر مادرش را گرفته و با گریه اصرار می‌کند که برایش شیرینی بخرد. بوی کبابی که از سفره‌خانه وسط بازار می‌آید، هر رهگذری را مست می‌کند. چند غلام سیاه‌پوست در کنار هم کیسه‌هایی روی شانه‌شان به سمت دکان خواربارفروشی می‌روند. بعضی از کنیزان زنبیل به دست دارند و بعضی دیگر درحالی‌که سینی خرما را روی سرشان حمل می‌کنند، در رفت‌وآمدند. لب‌های خشکم را با زبان تر می‌کنم، تا شاید بر تشنگی‌ام غلبه کنم‌. زن عرب، یال چادرش را بالا می‌دهد و چند سکه‌ای به طرفم می‌گیرد. ظرف روغن را به دستش می‌سپارم و در عوض سکه‌ها را می‌گیرم. به‌محض دور شدن زن، چهره آشنایی را می‌بینم که قدم‌به‌قدم نزدیک‌تر می‌آید. ابوطالب مثل همیشه گشاده‌رو و لبخند به لب از همان فاصله دستی برایم بلند می‌کند و به سمتم می‌آید‌: - چه می‌کنی سمّان ؟ کسب‌وکار چطور است؟ با لبخند ملیحی از او استقبال می‌کنم، دستی بر شانه‌اش می‌گذارم و ملایم می‌فشارم: - الحمدالله، شکر خدا. ظرف مسی را که به همراه خود آورده، مقابلم می‌گیرد، نوع نگاهش عجیب است؛ اما لحن صدایش عادی! - من نیز آمده‌ام کمی روغن بگیرم. به مقصود اصلی‌اش پی می‌برم و همچنان لبخندم را حفظ می‌کنم: - خوش‌آمدی! ظرف را پر از روغن می‌کنم و هم‌زمان که به سویش می‌گیرم، ابوطالب نامه‌ای از عبایش خارج می‌کند و به‌دست دیگرم می‌سپارد. درست درهمین‌لحظه نگاهم از کنار شانه ابوطالب، به مأمور حکومتی بدقواره‌ای می‌افتد که شمشیر به‌دست در بازار جولان می‌دهد. ناگهان چشمش به ما می‌خورد و مسیرش را به سمتمان کج می‌کند. قدم‌های بلندش را پرغرور برمی‌دارد و نگاه مرموزش را به وضوح، حس می‌کنم. تمام اندام‌های درونی‌‌ام به لرزه می‌افتد و مردمک‌هایم به سرعت به سمت ابوطالب می‌دود. گویی از حالت چهره‌ام ماجرا را فهمیده و عبایش را جلوتر می‌کشد. یک‌باره همهمه بیشتر در بازار اوج می‌گیرد، سروصدا می‌شود و میان دعوای عرب و عجمی، تعداد انبوهی از ظرف‌های سفالی دکانی می‌شکند. مأمور حکومتی عجولانه به سمت میدان دعوا خیز برمی‌دارد. نمی‌دانم بحث سر چیست، نمی‌خواهم که بدانم... تنها از این فرصت نهایت‌استفاده را کرده و با سریع‌ترین حالت ممکن، نامه را میان ظرف‌های روغن پنهان می‌کنم. سکه‌هایی را که از ابوطالب گرفته‌ام، در شال کمرم، کنار دیگر سکه‌ها می‌گذارم. مأمور بدقواره، دو‌ شخصی را که نظم بازار را به هم ریختند، دستگیر و آنها را با صورت خونین و تکیده‌ای به‌همراه خود می‌برد. با ظاهری که هیچ نشان از اضطرابی که دقایقی پیش دچارش شدم ندارد، چشم‌هایم را تا صورت ابوطالب بالا می‌کشم. ناگهان مرا در آغوش می‌گیرد و لب‌هایش را نزدیک گوشم می‌کند: - بگو کی به دست امام می‌رسانی؟ دستم را به آرامی روی کمرش می‌گذارم و با اطمینان می‌فشارم و زمزمه‌وار می‌گویم: - به‌زودی! سه روز دیگر بیا و جواب نامه‌ات را بگیر.... 🔶ادامه داستان در👇
نفسم را پرصدا بیرون می‌دهم. هنوز تاب نگاه کردن به حالت صورتش را ندارم، می‌ترسم به این شکلی که واقعیت را رُک‌وپوست‌کَنده بر زبان آوردم، حالش را به‌هم‌ریخته باشم. می‌دانم که چه حالی دارد این عشق! آن هم نه عشق زمینی، عشقی که به‌قدری پاک و از ناخالصی‌ها دور است که باید آن را آسمانی خواند. از پشت گاری کنار می‌روم و نزدیک او می‌شوم. سرم را جلو می‌برم و نجوا‌کنان می‌گویم: - خلیفه خیال می‌کند امام حسن عسکری(ع) پس از فوت خود وارثی از خود به‌جا نگذاشته است. اگر بفهمد که غیرازاین است، باعث خطر می‌شود و کفتارهای خفته و گرسنه را بیدار می‌کند؛ لذا هیچ‌کس حق دیدار با مولا را ندارد و نمی‌تواند از جایگاه او با خبر شود. حالا که صحبت‌هایم به آخر رسیده، چشمانم را به چشمان خیسش می‌دوزم و دلم در هم می‌پیچد. نگاه سبز و زلالش، حالا تیره و گرفته شده، صدایش می‌لرزد... درست مثل مردمکانش و شبیه لرزش چانه و دست‌هایش: - مگر من چه می‌خواهم مؤمن؟ من ندیده عاشق شده‌ام و حالا در تب دیدنش می‌سوزم. به زلالی عشق من شک داری؟ به احساس کسی که ندیده دل سپرده و شیدا شده، با هزار شوق و امید، نیمی از راه را پیاده طی کردم. حتی انگار اسب من هم می‌دانست که به دیدار چه کسی می‌آیم و تمام راه را با من دل‌خسته راه آمد، حالا می‌گویی نمی‌شود؟ من چطور به این قلب مجنونم بفهمانم که نمی‌شود؟ چطور به احساسی که مرا تابه‌اینجا کشانده، بفهمانم که غیر‌ممکن است؟ گویی از زور بغض نفس کم می‌آورد، چند لحظه‌ای صحبتش را متوقف می‌کند و نفس‌نفس می‌زند، باز کاسه صبرش لبریز می‌شود و این‌بار با صدای بلند و پربغضی می‌گوید: - چرا مؤمن؟ خب چرا نمی‌شود؟ با ابروهای بالا‌پریده‌ای انگشت‌اشاره‌ام را روی بینی‌ام، می‌گذارم و با هیس کشیده و تهدیدواری اشاره می‌کنم، بیشتر به سمتش خم می‌شوم و زمزمه می‌کنم: - سرت به تنت زیادی کرده مرد؟ حواست باشد که این عشق، عقل از سرت نپراند، وگرنه مأموران خلیفه گردنت را مهمان تیزی شمشیرشان می‌کنند. با حالتی شرمنده و خجالت‌زده‌ای سرش را پایین می‌اندازد.
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
[در پاسخ به 🌤 مدرسه مهدوی 🌤] 📖فصل سوم 💠 - سلام پدر. با شنیدن صدای محمد، گردن هردویمان به سمتش می‌چرخد، از دیدن قدوقامت رشیدش مثل همیشه سرشوق می‌افتم: - سلام جانِ‌پدر. نفس‌نفسی می‌زند، می‌فهمم مسافتی را عجولانه دویده، تا به ما برسد: - مهمان دارید! - کیست؟ نفسش را محکم و‌ پر‌صدا بیرون می‌دهد و می‌گوید: احمد‌بن‌اسحاق آمده. از شنیدن نام مبارکش، سریع گاری را به حرکت درمی‌آورم و به‌راه می‌افتم: - سابقه نداشته احمد بی‌خبر به بغداد بیاید. نامه‌ای، قاصدی، هربار به نحوی به ما اطلاع می‌داد که قصد آمدن دارد، شاید اتفاق مهمی افتاده. محمد پشت‌سرم می‌آید و با لحن متفکری می‌گوید: - اما چهره احمد آرام بود. بی‌اراده لبخندی می‌زنم و تصویر احمد در یادم تداعی می‌شود: - هنوز مانده تا رفیق قمی‌مان را بشناسی. - پس حاجت من چه می‌شود مؤمن؟ با شنیدن صدای زهری در جایم میخکوب می‌شوم. مکثی می‌کنم و بی‌توجه به او دوباره حرکت می‌کنم: - راستی پدر... آن مرد که پشت سرمان می‌آید کیست؟ دلم سکوت می‌خواهد، کاش محمد آن‌قدر مصرانه به‌دنبال پاسخ سوالاتش درگیرم نمی‌شد: - پاسخ مرا ندادی! این‌بار دیگر سکوت را جایز نمی‌بینم: - حاجتت برآورده‌شدنی نیست. فریادش ثبات ندارد، می‌لرزد: - خدمتگزاریت را می‌کنم! اصلاً... اصلاً بگذار چند وقت همراه و هم‌پای تو باشم، تا دلم آرام بگیرد، قول می‌دهم دست‌از‌سرت بردارم. از دیدن سکوتم سرجایش خشک می‌شود و دیگر صدای قدم‌هایش نمی‌آید. چند قدمی که راه می‌روم، طاقت نمی‌آورم و می‌ایستم‌. سر به سمتش برمی‌گردانم و طولانی نظاره‌اش می‌کنم. هاله‌ای از اشک سطح چشمانش را پوشانده و از همین فاصله هم درخشش پیداست. دلم راضی نمی‌شود که دلش را بشکنم و ذره‌ای به حالش توجه نکنم. در یک تصمیم ناگهانی به سمتش برمی‌گردم و به تقلید از خودش می‌گویم: - مؤمن بیا نزدیک. محمد درب را می‌زند و پسر دیگرم احمد که کم‌سن و سال‌تر از محمد است به استقبال‌مان می‌آید: - سلام پدر. - علیکم‌السلام، احمدبن‌اسحاق کجاست؟ - در اتاق منتظر شمانشسته است. بعد از گفتن این حرف از مقابل در کنار می‌رود. لنگ دیگر در را باز می‌کند، تا بتوانم گاری را داخل ببرم. ابتدا من و سپس محمد داخل حیاط بزرگ و دل‌بازی می‌شویم. عطر گل‌های باغچه‌‌ای که در سمت راست حیاط قرار دارد، شامه‌ام را نوازش می‌کند و مثل هربار حس خوشی به وجودم می‌بخشد. گاری‌ را در گوشه‌ای می‌گذارم و سپس به سمت در برمی‌گردم. زهری بیرون خانه ایستاده و با نگاه کنجکاوی، دیوارهای کاهگلی و منظره خانه را نظاره می‌کند: - چرا داخل نمی‌آیی؟ دستپاچه نگاهم می‌کند و خجالت‌زده می‌گوید: - مزاحم‌تان نمی‌شوم. لبخندی به رویش می‌زنم، تا احساس معذب بودن نداشته باشد: - مهمان حبیب خداست، تو هم مهمان مایی و تاج‌سر! داخل بیا و غریبی نکن. سر پایین می‌اندازد و به آرامی وارد می‌شود. به سمت حوض کوچکی که وسط حیاط قرار دارد، می‌روم و آبی به سروصورتم می‌زنم: - با رفیق قمی‌مان هم که آشنا شوی، دیگر محال است در خانه احساس غریبی کنی، شیرین سخن است و صمیمی! اطمینان دارم که زود باهم صمیمی می‌شوید. در اتاق اندک وسایلی چیده شده و زیر پایمان هم پوشیده از گلیم است. پنجره کوچکی در قسمت بالایی اتاق قرار دارد که نور را به داخل هدایت می‌کند. از وقتی وارد اتاق شده‌ایم، زهری مدام گلدان فیروزه‌ای را که طرح بی‌نظیری دارد و روی طاقچه گذاشته شده، نگاه می‌کند. چند پشتی هم روبروی دیوارها چیده شده و احمد به یکی از آنها تکیه داده. با دیدن ما از جا برمی‌خیزد و به سمتم می‌آید، با شوق در آغوش می‌گیرمش: - خوش‌آمدی برادر. - ممنونم رفیق. می‌خندد و ادامه می‌دهد: - بازهم مزاحم پیدا کردی. از او جدا می‌شوم و با اخمی ساختگی نگاهش می‌کنم: - چرا تو و رفیق تازه‌واردمان عادت به گفتن این جمله دارید؟ دیدن تو برای من مایه شوق و خوشحالیست، وقتی که می‌آیی به این خانه صفا می‌بخشی، قدمت روی چشمانم... . - لطف تو همیشه شامل حال من بوده. با دستم به او اشاره می‌کنم که بنشیند و خودم نیز کنارش جا می‌گیرم: - خبر نداده بودی که می‌آیی؟ حالش گرفته می‌شود و صدایش نیز پر از اندوه، با ابرو اشاره‌ای به زهری می‌کند که هنوز سرپا ایستاده و با چشمانش ظاهر اتاق را می‌کاود: - بهتر است تنها باشیم، می‌خواهم موضوع مهمی را مطرح کنم. - بسیارخب. سپس محمد را صدا می‌زنم و سراسیمه از حیاط می‌آید: - زهری را اتاق دیگری ببر و از او پذیرایی‌ کن. - چشم. وقتی محمد در را پشت‌سرشان می‌بندد، به سمت احمد برمی‌گردم: - خب، حالا بگو. در دستش تسبیح گرفته و با دست دیگر، ریش سپیدش را مرتب می‌کند. چهارزانو می‌نشیند و شروع به صحبت می‌کند: ... 🔶ادامه داستان در👇
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
[در پاسخ به 🌤 مدرسه مهدوی 🌤] - ماجرا از این قرار است، جعفرکذّاب به یکی از دوستان و شیعیان امام نامه‌ای می‌نویسد به این مضمون که قیّم و امام بعد از برادرم هستم و علم حلال و حرام نزد من است. وقتی نامه به دست شخص رسید، ناراحت شد و آن را نزد من آورد. احمد عبایش را کنار می‌زند و نامه را از شال کمرش به من می‌دهد: - حال نامه‌ جعفر و صحبت‌های آن فرد را نزد تو آورده و می‌خواهیم به نحوی دروغ او را برملا سازی. نامه چرمی را از احمد می‌گیرم و باز می‌کنم، متنی که با دوات روی آن نوشته‌شده را با دقت می‌خوانم، اخمی ناشی از دقت، دو ابرویم را به هم گره می‌زند. نفسم را با کلافگی بیرون می‌دهم و دوباره نامه را نگاه می‌کنم: - ادعاهای جعفر تمامی ندارد. چشمانم از چهره احمدبن‌اسحاق، به سمت محمد و بعد به سوی زهری کشیده می‌شود. به شکل دایره گرد هم نشسته‌ایم. احمد مقابل زهری قرار دارد و تا مقصود آمدنش را می‌فهمد و پی می‌برد که چرا کنارم حضور دارد، سفره‌ خاطرات قدیمی را پیش رویش باز می‌کند: - روزی به خدمت امام هادی(ع) رسیدم و عرض کردم: سرورم! گاهی سعادت درک حضورتان را دارم و گاهی از این فیض بی‌نصیب می‌مانم و در اینجا همیشه این فیض برایم میسر نمی‌گردد، سخن چه کسی را بپذیرم و از چه کسی پیروی کنم؟ فرمود: ابوعمرو، مردی موثق و امین است؛ آنچه وی به شما می‌گوید، از جانب من می‌گوید و هرچه به شما می‌رساند، از جانب من است. هجوم خاطرات گذشته، حس خوشی آمیخته با دلتنگی را در دلم سرازیر می‌کند.‌ احمد باز ادامه می‌دهد: - بعد از رحلت امام هادی(ع) روزی به خدمت امام حسن عسکری(ع) شرفیاب شدم و همان سوالی را که از امام هادی(ع) کرده بودم، از آن حضرت نیز پرسیدم، حضرت فرمود: ابوعمرو، مردی موثق و امین است‌، هم مورد وثوق امامان گذشته بوده و هم در نزد من در زمان حیات و ممات موثق می‌باشد؛ آنچه به شما بگوید و آنچه به شما برساند از طرف من می‌رساند. هرچه احمد بیشتر می‌گوید، چهره زهری بیش‌ازقبل گشوده می‌شود. حالا او شروع به صحبت می‌کند: - بله... من نیز از خوبی‌های جناب عثمان‌بن‌سعید فراوان شنیده‌ام، مدت زیادی بود که در پی نائب امام بودم... هرچه می‌جوییدم، نمی‌یافتم‌، پوشش و خفای سازمان وکالت، یافتن ایشان را برایم سخت‌تر کرده بود. وقتی ایشان را پیدا کردم، باور نمی‌کردم مردی به این مقام و منزلت روغن‌فروش باشد؛ اما بیشتر که فکر کردم، فهمیدم به‌خاطر شناسایی نشدن ایشان است. احمد دو دستش را دور زانوی راستش حلقه می‌کند و سر تکان می‌دهد: - البته! با وجود حکومت عباسی، غیرازاین اگر بود، باید فاتحه خود را می‌خواندیم. در این موضوعات و مسائل آدم‌های قابل اطمینان کم پیدا می‌شود، یا اگر هم به ظاهر پیدا شود، بعضی از آنها ممکن است اسیر زرق‌وبرق دنیا شده و چوب حراج به ایمان خود بزنند. 🖌
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
📖فصل چهارم 💠 آن شب، شب بی‌نظیری بود، گمان دارم حتی ملائک هم از آسمان پا بر زمین نهاده و به تماشای این شب شاهکار ایستاده بودند. وقتی سیاهی بر تمام شهر سایه افکنده بود، وقتی قمری‌ها در خواب به سر برده و آغاز آواز جیرجیرک بود، زمانی که حتی آسمان هم بی‌طاقت و شکیبا منتظر لحظه موعود بود، وقتی که در خانه امام عسکری(ع) قلب‌ها با چنان شوری به قفسه سینه‌ها می‌کوبید که انگار قصد بیرون جهیدن از آن را داشت، خداوند تمامی حجتش را بر زمین و آسمان کامل گردانید. اگرچه زیبایی این اتفاق محشر، مخفی بود، اگرچه صدای ناله نوزاد تازه به‌دنیا‌آمده امام عسکری(ع) را تنها چند نفری شنیدند؛ اما یقین دارم اگر پرده از چشم و گوش‌های این قوم برداشته می‌شد، صدای هلهله زمین را می‌شنیدند که از تولد آخرین موعود خدا غرق شعف گشته بود. نمی‌دانم باید چگونه حال آن شب خود را توصیف کنم؛ آن زمانی که حتی ثانیه‌ها هم به شوق نظاره طلوع فرزند امام عسکری(ع) کند می‌گذشت. وقتی پیک به‌دنبالم آمد و مرا از این اتفاق شگفت مطلع ساخت، نفهمیدم چگونه از جا برخاستم و قدم‌هایم را به سوی خانه امام برداشتم. لرزشی ناشی از هیجان، تمام دست‌ودلم را به بازی گرفته بود. شب برات، شب مبارک، شب رحمت! من ماجرای شگفت این شب بی‌نظیر را از زبان حکیمه خاتون هم شنیدم. پر از شور و شعف با چشمانی که از اشتیاق می‌درخشید، ماجرا را برایم تعریف کرد: برای دیدار امام، به خانه ایشان رفتم. نزدیک غروب بود که خواستم برگردم؛ ولی امام فرمود: - امشب را بمانم چراکه قرار است این شب نادر، شب میلاد خجسته‌ای باشد، شبی که خداوند حجتش را پدیدار می‌کند و در این شب بر زمین می‌فرستد. - مادرش کیست؟ - نرجس! تمام وجودم از بهت و حیرت، شگفت‌زده گشت: - من به قربان شما، به‌خداسوگند که در او اثری از بارداری نیست! امام با همان آرامش همیشگی‌اش لبخند ملیح و خونسردی زد: - عمه جان! درست در هنگام سپیده‌دم، اثر بارداری او ظاهر می‌شود؛ زیرا نرجس مانند مادر موسى است که نشانى از فرزند در او دیده نمی‌شد و تا هنگام تولد موسى هیچ‌کس از ولادتش خبری نداشت. حال عجیبی از صحبت‌های امام به من دست داد. سرگردان وارد اتاق شدم و نرجس به احترامم نشست و گفت: - ای سیده من و سیده خاندان من، چگونه شب کردی؟ شیفته نظاره‌اش کردم و مجذوب‌شده زمزمه کردم: - بلکه تو سیده من و سیده خاندان من هستی! ابروهایش از تعجب بالا پرید، مثل همیشه با لحن مؤدب و محترمی با من صحبت می‌کرد و حیا و متانتش تحسینم را برمی‌انگیخت، درحالی‌که نگاهش به زمین بود، خجالت‌زده گفت: - عمه‌جان این چه سخنی‌ست؟! همان‌گونه‌که امام مرا از این میلاد مبارک آگاه کرده بود، من نیز مشتاقانه به نرجس گفتم: - ای‌دخترم! خدا امشب به تو پسری کرامت فرماید که در دنیا و آخرت آقا باشد. 🔶ادامه داستان در👇
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
دوباره رنگ شرم و خجالت، گونه‌های نرگس را گلگون کرد. به آرامی برخاست و با طمأنینه در گوشه‌ای از اتاق نشست. نماز عشایم را خواندم و بعد از خوردن غذا به بستر خواب رفتم. وقتی نیمه‌شب فرا رسید، برخاستم و به نمازشب مشغول شدم‌. بعد از نماز، نگاهی به نرجس انداختم که غرق در خواب بود. آرام او را صدا کردم، پلک‌هایش را گشود و از جا برخاست. رفت وضو بگیرد، تا مشغول نمازشب شود. من هم از اتاق بیرون رفته و در حیاط به آسمان چشم دوختم. خورشید کم‌کَم داشت برای طلوع خود را آماده می‌کرد؛ اما هنوز اثر و خبری از میلاد موعود نبود. لحظه‌ای شک در وجودم نشست که درست درهمین‌لحظه فریاد امام را شنیدم: - عمه شتاب کن که زمان موعود فرا رسیده! از تردید خودم، عرق‌شرم بر پیشانی‌ام نشست. از این شک، شرمنده و روسیاه به اتاق بازگشتم، نرجس هراسان بیدار شده بود، کنار بالینش نشستم: - آیا چیزی احساس می‌کنی؟ آب دهانش را با اضطراب فرو خورد: - بله عمه. با آرامش و آسودگی صحبت می‌کردم، تا از اضطراب او هم کاسته شود: - آسوده‌خاطر باش! این همان مطلبی‌ست که تو را از آن آگاه کردم. خدا می‌داند که از حرف‌های حکیمه خاتون، چه شور و غوغایی در قلبم برپا شد. امام به من فرمود: - ای عثمان‌بن‌سعید! ده هزار رطل نان بخر و ده هزار رطل گوشت و میان بنی‌هاشم تقسیم کن و به‌خاطر این مولود چندین گوسفند عقیقه کن. من با پایین انداختن سر اطاعت کردم. از در خانه که بیرون آمدم، نگاهم به صحنه آسمان دوخته شد، به ماه که باید کم‌کم غروب می‌کرد و جای خود را به خورشید می‌داد. لبخند ماه کدر شده بود، درخشش هم خوابیده بود. انگار غم بر دلش نشسته و تمام شوق آن شب را از دلش دزدیده بود. مات‌و‌مبهوت ماندم! شکل هلال ماه به طرح بغض و اندوه می‌مانست، شاید دلیل این دل‌گرفتگی، پیش‌بینی روزهایی بود که حضرت دچار غیبت و غربت می‌شد. حتی قمر آسمان هم تنهایی ماه روی زمین را لمس کرد و از درد غربت آن در هم پیچید! بغض سختی گلویم را خراش انداخت، بغضی کن روزهای طاقت‌فرسا را نیامده، پیش چشمم به رخ می‌کشید. از تنهایی ماه من همین‌بس که جدّ ایشان نیز از معصومیتش سخن گفته بود. اصلاً انگار این زمین و آسمان از همان روزهایی که رسول‌اللّه(ص) وعده روزهای غمگینی را می‌داد، داغدار گشته بود.
📖فصل پنجم 💠 عبا را بر دوش می‌کشم، اسب را زین می‌کنم و خاطرات را مصرانه پس می‌زنم. هم‌زمان با ضربه ملایمی که با پاهایم به اسب می‌زنم، به راه می‌افتد. هرم حرارت هوا بر پیشانی‌ام تازیانه می‌زند و نم عرق را بر روی آن می‌نشاند. حتی بادی که ملایم می‌وزد، پر از داغیست، خورشید درست مستقیم بر صورتم می‌تابد، از شدت پرتوی آن چشم‌هایم را جمع می‌کنم و به راه پیش‌رویم، می‌دوزم. با نزدیک شدن به خانه‌ی بالای شطّ، اسب را نگه می‌دارم. پیاده می‌شوم و افسارش را به دست می‌گیرم. هوای شرجی، بیشتر به داغی وجودم جان می‌بخشد. در می‌زنم و کمی بعد صدای قدم‌های کسی را می‌شنوم که طول حیاط را طی می‌کند. در باز می‌شود و متعاقب آن چهره کنیزکی که روبنده دارد و تنها چشم‌هایش پیداست، نمایان می‌شود. نگاه از او می‌گیرم و سر پایین می‌اندازم: - به ملاقات محمد‌بن‌ابراهیم‌بن‌مهزیار آمده‌ام، قاصد خبر بسیار مهمی هستم. از مقابلم کنار می‌رود و راه را برایم باز می‌کند‌. داخل حیاط کوچک می‌شوم و در لحظه اول چند گلدان سفالی که زیر پله‌ها چیده شده، توجهم را جلب می‌کند‌. با صدای مردی، حواسم از گلدان‌ها جدا شده و سرم را بالا می‌آورم: - چه کسی آمده؟ دست راستم را سایه چشمانم می‌کنم و به مرد بلند‌اندامی که از بالای پله‌ها خیره‌ام شده، نگاه می‌کنم: - عثمان‌بن‌سعید عمری هستم، خبری برایت آورده‌ام که سرّی ا‌ست. ابروهایش بالا می‌پرد و با دست‌هایش اشاره‌ای می‌زند: - داخل بیا. ظاهر اتاق بسیار ساده و خلوت است. تنها مقداری پوست گوسفند بر حاشیه اتاق برای نشستن پهن شده، نگاهم را از خوشه‌های هوس‌برانگیز انگور که با سلیقه بسیاری داخل ظرف سیمگونی چیده‌شده می‌گیرم و به محمد‌بن‌ابراهیم می‌دوزم: - میهمان من هستی و حبیب خدا، از خودت پذیرایی کن، حتماً خسته‌ای. دستی به دو طرف عبایم می‌کشم و لبخند کم‌رنگی می‌زنم: - ممنون، برای مهمانی اینجا نیامدم. چند ثانیه‌ای سکوت می‌شود و من اقدام به شکستنش می‌کنم: - ای محمد! چنین‌وچنان اموالی در نزدت هست که از پدرت به ارث داری و پدرت نیز قبل از فوتش آن را نیت امام زمان(عج) کرده است. جزئیات اموال را مو‌به‌مو ذکر می‌کنم‌، تا‌آنجا‌که مطمئن می‌شوم چیزی از قلم نیفتاده. متحیر و سرگشته با چشمانی که از حدقه بیرون‌زده نگاهم می‌کند، لب‌هایش را چند مرتبه تکان می‌دهد؛ اما انگار قدرت تکلمش از کار افتاده باشد، مثل یک تکه چوب، همانطور به حالت سیخ و خشک نشسته و حتی توان این را ندارد که تکانی به تن خود بدهد. حیران و سرگردان چشم‌هایش را در میان اجزای صورتم می‌چرخاند. صدایش که از شدت حیرت آرام و زمزمه‌وار گشته را به زور می‌شنوم: - به خدای لایتناهی قسم که تمامی سخنانت صحیح است، حتی موردی را غلط بیان نکردی، مگر تو جادوگری؟ 🔶ادامه داستان در👇
شکوفه های باغ انتظار
📖فصل پنجم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #سفارش_پدر عبا را بر دوش می‌کشم، اسب را زین می‌کنم و خاطرات را
لبخند ملایم و ادامه‌داری می‌زنم، سپس با تحکم می‌گویم: - نائب امام زمان(عج) هستم. تمامی چیزهایی که بیان کردم، نه از قدرت پیشگویی ، بلکه از علم مولایم می‌باشد، من نیز اکنون به امر او نزدت آمده‌ام. سر پایین می‌اندازد و انگار که بخواهد واقعه‌ای را برای خود مرور کند، مثل یک قصه شروع به تعریف آن می‌کند: - بعد از وفات امام حسن عسکری(ع) درباره جانشین ایشان به شک افتادم. پیش‌از‌آن نزد پدرم مال بسیاری از سهم امام، گرد آمده بود. او آنها را برداشت و سوار بر کشتی حرکت کرد، من هم همراه او رفتم‌، در میان راه تب سختی گرفت و گفت: «پسر جان! مرا برگردان که این بیماری مرگ است.» آنگاه گفت که درباره‌ این اموال از خدا بترس و به من وصیتی نمود، سپس وفات کرد. با خود گفتم پدرم کسی نبود که وصیت نادرستی بکند، من نیز اموال را به بغداد می‌برم و در آنجا خانه‌ای بالای شط اجاره می‌کنم. حال تو به نزدم آمدی و مرا به اطمینان دادی، همین‌حالا اموال را برایت بیاورم. هنوز آثار تعجب در وجودش باقی مانده که با همان حال برمی‌خیزد و از اتاق خارج می‌شود. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد، تا برگردد، اموال را درون بقچه‌ای پیش‌رویم می‌گذارد: - این است تمام آنچه پدرم وصیت نمود. می‌خواهم از جا برخیزم که عبایم را می‌گیرد: - تو را به‌خداقسم بمان. دل بی‌قرارم اجازه نمی‌دهد که نائب امام زمان(عج) به خانه‌ام بیاید و بدون اینکه رسم مهمان‌نوازی را به‌جا ییاورم، برود. بمان و ناهار را با ما باش. الان ظلّ‌آفتاب است و اوج گرما! بمان تا چند ساعتی بگذرد و هوا ملایم شود. مردد به چشم‌های روشن و زلال قهوه‌ای‌اش نگاه می‌کنم‌. چهره‌ محمد و مرامش مرا یاد پدر مرحومش ابراهیم‌بن‌مهزیار می‌‌اندازد؛ مرد فاضل و محترمی که از اصحاب امام جواد و امام هادی(عهما) بود. طی تصمیمی ناگهانی می‌نشینم و زمزمه می‌کنم: - به‌حق که چنین معرفتی را از پدرت به یادگار داری!
📖فصل ششم 💠 بعد از صرف ناهار، راه بازگشت را در پیش می‌گیرم. نزدیک غروب به خانه می‌رسم و می‌بینم زهری چشم‌انتظار، روی یکی از پله‌های حیاط که به اتاق‌ها ختم می‌شود، نشسته و با دیدن من بی‌صبرانه از جا برمی‌خیزد و سمتم می‌آید: - گفته بودی سفری در پیش داریم. برخلاف زهری، عجیب آرامم و خونسرد: - بله هنوز هم می‌گویم. - پس چرا زودتر نیامدی؟ نزدیک غروب است. صفیه را صدا می‌زنم، بعد هم جواب زهری را می‌دهم: - تا ساعتی دیگر عازم می‌شویم. مسئله مهمی پیش آمده بود که باید قبل از رفتن به آن رسیدگی می‌کردم. وقتی می‌بینم که صفیه بیرون نمی‌آید، به‌دنبالش می‌روم، با عجله مشغول گره‌زدن بقچه‌ای است که در آن خوراک و نان برای سفرمان گذاشته است: - گفته بودم تا قبل‌ازاینکه برگردم وسایل سفر را آماده کنی. آشفته سر بالا می‌آورد و نگاه کلافه‌ای به چشمانم می‌اندازد: - این سفر ناگهانیِ شما، همه را غافلگیر کرده! به سوی صندوقچه آهنی می‌روم و پارچه رویش را کنار می‌زنم. در همان حال رو به صفیه می‌گویم: - گفتم که، می‌روم قم... هم برای زیارت و هم دیدار با احمد، نگو که تازه با احمد دیدار کرده‌ای و نپرس که چرا با زهری می‌روم، برای هرکدام هم دلیل دارم؛ اما اکنون وقت بحث درباره آنها نیست. محاولاتی را که محمدبن‌ابراهیم داده را در صندوقچه می‌گذارم و سپس درش را قفل می‌کنم، تا بعد از برگشتنم آنها را به دست امام برسانم. کلید را هم در شال کمرم پنهان می‌کنم، تا کسی به صندوقچه دسترسی نداشته باشد. نزدیک غروب است که با زهری راهی می‌شویم. سرعت قدم‌های اسبم را با اسب زهری تنظیم کرده‌ام، تا دوش‌به‌دوش هم باشیم. هوا ملایم‌تر و قابل تحمل‌تر از ظهر شده است، نسیمی روح‌نواز به سروصورتم صفا می‌بخشد و حس خوبی به روحم می‌دهد: - گاهی به رابطه تو و احمد غبطه می‌خورم. لبخند ملایمی می‌زنم و دستی بر روی یال‌های اسب می‌کشم: - چرا مؤمن؟ اخم ریزی بین دو ابرویش پدید می‌آید، احساس می‌کنم از اینکه تکه‌کلامش را به زبان آورده‌ام ناراحت شده: - خب غبطه خوردن هم دارد! این‌قدر رابطه‌تان صمیمی و دلنشین است که شبیه به برادر هستید. هرکس شما را نشناسد و از نام‌ونشان‌تان بی‌خبر باشد، همین فکر را می‌کند. - احمد مرد بزرگیست... راستگو و بی‌آلایش! اخلاقش نمونه، ایمانش کامل! بارها سعادت حضور در محضر امامان گذشته را داشته و مورد قبول آنان است. من نیز به‌اندازه چشمانم به او اعتماد دارم که اگر جز این بود، به‌عنوان وکیل انتخابش نمی‌کردم. حواسش از بحث‌ جدا می‌شود و با کنجکاوی به چوب نسبتاً کلفت در دستم نگاه می‌کند: - فکر نمی‌کردم بخواهی حیوان زبان‌بسته‌ای را با چوب تنبیه کنی؟ از قضاوت عجولانه‌اش خنده‌ام می‌گیرد: - از ویژگی‌های مؤمن این است که زود قضاوت نکند. - پس چوب برای چیست؟ - خواهی دانست. بعدازاینکه راه نسبتاً طولانی پیش می‌رویم، به کاروانسرایی می‌رسیم، کاروان کوچکی هم آنجا حضور دارد که شترهایشان را بر زمین خوابانده و خورجین گلیمی‌شان را کنار آنها قرار داده‌اند. افسار اسبمان را به تنه درختی گره می‌زنیم و برای خواندن نماز وضو می‌گیریم. اتاقی کرایه می‌کنیم و بعد از خواندن نماز و خوردن غذایی که صفیه تدارک دیده بود، بساط رخت‌خواب خودم و زهری را در حیاط جلوی در حجره پهن می‌کنم
شکوفه های باغ انتظار
همین جملات کافیست که قلبم طاقت از کف بدهد و بی‌صبر و قرار بر سینه‌ام بکوبد. آنقدر پر شور و اشتیاق که
از امام پرسیدم: - سرورم! آیا نشانه‌ای هست که مطمئن شوم این کودک همان قائم آل‌محمد(ص) است؟ در‌این‌هنگام کودک لب به سخن گشود و گفت: اَنَا بَقِیَّةُ اللّهِ فِی اَرْضِهِ وَالْمُنْتَقِمُ مِنْ اَعْدائِهِ فَلا تَطْلُبْ اَثَرا بَعْدَ عَیْنٍ یا اَحْمَدَبْنَ‌اِسْحاق؛ من آخرین حجت خدا بر زمین هستم و از دشمنان او انتقام خواهم گرفت. ای احمد! وقتی حقیقت را با چشم خود دیدی، دیگر نشانه‌ای مخواه! از حال احمد و عبدالله گذشته، زهری هم با شنیدن این سخنان، عجیب بی‌تاب می‌شود. مدتی می‌گذرد و دوباره سکوت حکم‌فرما می‌شود که این‌بار آن را می‌شکنم: - احمد! اصلاً مقصود مرا از آمدن به قم نپرسیدی! با دست اشک‌هایش را می‌گیرد و دستپاچه در جایش تکانی می‌خورد: - زیارت یا شاید هم دیدار با رفیقت به‌منظور رفع دلتنگی! - آنکه صدالبته اما... . چوبی که را از ابتدای سفر همراهی‌ام می‌کند، از شال کمرم بیرون کشیده و آن را از وسط باز می‌کنم. پارچه‌ای را که لوله کرده در آن گذاشته بودم، خارج می‌کنم و چشم‌های زهری از شدت حیرت گشاد می‌شو:. - پاسخ مولا درباره به‌ دست‌خطی که فرستاده بودید! شتاب‌زده نامه را می‌گیرد،. آن را می‌بوسد و روی چشم‌هایش می‌گذارد: همین که می‌خواهد نامه را باز کند، دستش را می‌گیرم و مانع می‌شوم. نگاه پرسشگرش را می‌خوانم و می‌گویم: - ای احمد! نمی‌دانم چرا می‌خواهم اکنون سفره دلم را پیش‌رویت باز کنم؛ اما دلگیرم از این تردیدها و سیاهی‌های محضی که بر قلب‌ها نشسته‌. از ساده دل‌هایی که گذشته را پاک از خاطر برده‌اند. مگر امام هادی(ع) نفرموده بود: از فرزندم جعفر کناره‌گیری کنید؛ زیرا او مانند نمرود است، نسبت به نوح پیغمبر که خدا درباره‌اش از قول نوح می‌گوید: «نوح به پروردگارش عرض کرد، پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعده تو حق است و تو از همه حکم‌کنندگان برتری.» فرمود: «ای نوح! او از اهل‌بیت تو نیست! او عمل غیرصالحی است.» با وجود این توصیه‌های امام، نمی‌دانم باز چرا گروهی از مردم قلب‌هایشان از شدت تردید مثل کلافی درهم پیچیده است. ای احمد! خودت آگاهی که این رفت‌وآمدهای پنهانی، اینکه شیعیان در خفا زکات و اموال شرعی‌شان یا نامه‌هایی که در آن سوال شرعی پرسیده‌اند را نزد من می‌آورند، تا من به امام برسانم. همه‌اینها حاصل عشقی‌ست که مثل خون در رگ‌هایشان جریان دارد؛ اما نمی‌دانم چرا حتی این عشق از بعضی دل‌ها رخت‌بسته، شراب‌خواری و عیاشی جعفر آشکار است؛ اما انگار این جماعت به‌کوری دچار گشته‌اند. سر پایین می‌اندازم و آرام گرفتن روحم را حس می‌کنم، کمی از سنگینی باری که روی قلبم بود، کاسته می‌شود؛ اما به‌یک‌باره شنیدن صدای محزون احمد، غمگینم می‌کند: - بعد از فوت امام، مردم دچار حیرت و سرگشتگی شده‌اند. قبل‌ازاین به‌قطع‌یقین از وجود امام آگاهی داشتند و از هر شهری برای دیدار با امام می‌رفتند؛ اما حالا امام زمانشان دچار غیبت شده و نمی‌توانند از حضور مستقیم او بهره ببرند. شاید این موضوع باعث پیش آمدن این اوضاع شده. نامه را باز می‌کند و زمزمه وار شروع به خواندن می‌کند: بسم‌الله‌الرحمن الرحیم، خداوند تو را پایینده بدارد، مکتوب تو و نامه‌ای را که داخل آن گذارده‌ و فرستاده بودی به من رسید و از تمام مضمون آن با اختلاف الفاظش و خطاهای چندی که در آن روی داده است، مطلع گشتیم؛ اگر با دقت در آن می‌نگریستی تو نیز برخی از آنچه که فهمیدم، متوجه می‌شدی. این مفسد(جعفرکذّاب) که به خداوند دروغ بسته و ادعای امامت دارد، نمی‌دانم به چه چیز خود نظر داشته است؟ اگر امید به فقه و دانایی در احکام دین خدا را دارد، به خدا قسم او نمی‌تواند حلال را از حرام تشخیص بدهد و میان خطا و صواب فرق بگذارد؛ چنانچه به علم خود بالیده او قادر نیست حق را از باطل جدا سازد و آیات محکم قرآنی را از متشابه آن تمییز دهد و حتی از حدود نماز و اوقات آن اصلاً اطلاع ندارد. اگر به تقوا و پرهیزکاری خود اطمینان داشته است، خداوند گواه است که او چهل روز نماز واجبش را ترک کرد، به این منظور که با ترک نماز، بتواند شعبده‌بازی یاد بگیرد! شاید خبر آن به شما هم رسیده باشد، ظرف‌های شراب او را همه دیده‌اند! علاوه بر اینها، آثار و علائم نافرمانی وی از امر و نهی الهی، مشهود و نزد همگان محقق است، چنانچه ادعای وی مبتنی بز معجزه است، معجزه خود را بیاورد و نشان دهد و اگر حجتی دارد آن را اقامه نماید و چنانچه دلیلی دارد آن را ذکر کند. درحالی‌که قطرات زلال اشک بر ریش‌های سپید احمد می‌چکد، نامه را دوباره و سه‌باره به لب‌هایش می‌چسباند: - به‌ خدای لاشریک قسم، این سخن عین حق است و رسوایی محض جعفر! این را باید به همان شخصی که جعفر نامه برایش فرستاده بود، ارسال کنم، این حقیقت را همه باید بدانند.
📖فصل هفتم 💠 - نمی‌فهمم که چرا باید نامه را توی چوبی جاساز کرده و آن را حمل می‌کردی! روی پله دوم حیاط، کنار زهری می‌نشینم و دستم را مقابل پیشانی‌ام می‌گیرم، تا چشمانم از نور شدید آفتاب در امان بماند: - مانده تا با سیاست‌های ما آشنا شوی‌، سر راه‌مان اگر با شخص نفوذی یا نظامی برخورد می‌کردیم، یا اگر ما را شناسایی می‌کردند، اکنون در سیاه‌چاله‌ها به سر می‌بردیم. به‌همین‌علت نامه را مخفیانه حمل کردم که از گزند مأموران عباسی در امان باشیم. زهری همچنان‌که سر پایین انداخته، تا نور خورشید چشمانش را آزار ندهد، با شنیدن سخنانم در فکر فرو می‌رود. به درز پله‌ای که کمی ترک برداشته نگاه می‌دوزد و دیگر هیچ نمی‌گوید. درهمین‌حال محمد از اتاق بیرون می‌آید، نگاهی به من می‌اندازد و یک نگاه به گاری روغن‌ها که گوشه حیاط است: - پدر امروز کاروکاسبی را تعطیل کردید؟ - منتظر حاجزبن‌یزید وشّاء هستم، قرار بود امروز به دیدارمان بیاید. درست بعد از گفتن این جمله، کسی در را می‌کوبد و صدایش در حیاط می‌پیچد، محمد شتاب‌زده به سمت در می‌رود و در همان حال می‌گوید: - من باز می‌کنم. طبق انتظارم، قامت حاجزبن‌یزید در چارچوب در نمایان می‌شود، برمی‌خیزم که از او استقبال کنم و هم‌زمان با بلند شدن من زهری از غرق افکارش بیرون کشیده می‌شود و دستپاچه برمی‌خیزد، بعد از سلام و احوال‌پرسی با حاجز او را به داخل دعوت می‌کنم: - نه قربانت‌شوم! همین حیاط خوب است، هوای آزاد را ترجیح می‌دهم. او را کنار خود روی پله می‌نشانم و می‌گویم: - بسیارخب... اوضاع چطور است؟ تن صدایش را پایین می‌آورد و آرام می‌گوید: - همه‌چیز خوب است، به شیعیانی که اموالی را نیت امام کرده و نزدم آوردند، رسیدشان را دادم. خورجینش را از روی شانه‌اش برمی‌دارد و روی پله پایینی می‌گذارد: - این اموال و فرستاده شیعیان خدمت شما، چند نامه‌ای هم ارسال کرده بودند که لابه‌لای اموال قرار داده‌ام‌، اوضاع امن و امان است؛ اما... . از مکثش نگران می‌شوم که مبادا اتفاق ناخوشایندی افتاده باشد: - اما چه؟ سرش را نزدیک‌تر می‌آورد و تنش را به سمتم می‌کشد: - امروز در مجلسی حضور داشتم که چندی از شیعیان باهم بر سر موضوع امامت و درباره فرزند امام عسکری(ع) بحث کردند. در این میان ابن‌ابی‌غانم هم حضور داشت و سرسختانه بر این عقیده بود که حضرت عسکری(ع) رحلت فرموده و اولادی نداشت. سپس آنها نامه‌ای در این خصوص نوشته و به دست من دادند، تا به شما برسانم و جوابش را تا چهار روز دیگر به همان خانه‌ای که قرار است همه آن افراد آنجا جمع شوند، ببرم. در همین حال ردایش را کنار می‌دهد و نامه‌ای را که پنهان کرده بود، بیرون می‌کشد. نامه را به دقت می‌خوانم، در آن نوشته و ذکر کرده‌اند که بر سر این موضوع با یکدیگر کشمکش کرده‌اند و دنبال دانستن حقیقت دراین‌باره هستند. محمد که پشت‌سر ما ایستاده، میان بحث می‌آید و می‌گوید: - ابن‌ابی‌غانم را می‌شناسم‌، مرد سرسخت و تخسی‌ست که اعتقاد دارد هر حرفی که می‌زند راست و منطقی است. 🔶ادامه دارد 👇👇👇👇👇
شکوفه های باغ انتظار
📖فصل هفتم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #جواب_نامه - نمی‌فهمم که چرا باید نامه را توی چوبی جاساز کرده
- آن را کجا دیده‌ای؟ کنارم می‌نشیند و پاسخ می‌دهد: - چندباری که با برادرم احمد در بازار پرسه می‌زدیم، ابن‌ابی‌غانم را دیدیم، او را به‌نام صدا زده و ما هم شناختیمش. چند غلام هم همراهی‌اش می‌کردند، وضع و اوضاع خوبی دارد و از پول بی‌نیاز است. ظاهرش هم داد می‌زند که اخلاق یک‌دنده و لجبازی دارد. چشمانم را از نامه جدا کرده و سر بالا می‌آورم: - محمد! هیچ‌وقت کسی را از روی ظاهر قضاوت نکن. صورتش مات می‌شود و زمزمه می‌کند: - چشم پدر! زهری از کنار شانه‌ حاجز، گردن می‌کشد و می‌گوید: - اصلاً تا می‌توانی قضاوت نکن، این را من وقتی که با پدرت سفر کردیم، یاد گرفتم. با لبخند تأیید می‌کنم: - زهری درست می‌گوید. سپس حاجز را خطاب قرار می‌دهم: - طبق وعده‌ای که داده‌ای دو روز دیگر بیا و پاسخِ نامه را بگیر‌؛ اتفاقاً من هم می‌خواهم همراهت بیایم و حرف‌های آنها را بشنوم. درست وقتی حاجز در را باز می‌کند، تا از خانه خارج شود، محمدبن‌احمدبن‌جعفر قمی عطار قطان روبروی او سبز می‌شود‌، حاجز سلام و خداحافظی‌اش را با او یکی می‌کند و می‌رود. محمدبن‌احمد با ادب و احترام به سمتم می‌آید، پارچه‌های رنگارنگی را روی پله‌ها می‌گذارد و از میان آنها اموالی را که پنهان کرده بود، بیرون می‌آورد: - این وجوه شرعی چندی از شیعیان که به نزد من آورده و من نیز رسیدشان را دادم. - خسته‌نباشی برادر. - سلامت باشید، اگر اجازه بدهید از محضرتان خارج شوم. پلکی می‌زنم و لبخندزنان می‌گویم: - خوش‌آمدید. بعد از رفتن محمدبن‌احمدبن‌قطان، زهری خیره به در بسته‌شده، می‌پرسد: - چه کسی بود؟ - کدامشان؟ - اولی نامش چه بود؟ آهان! حاجز صدایش زدی. - بله معاون و دستیار من است. - آن شخص پارچه‌فروش چطور؟ - محمدبن‌احمدبن‌قطان هم همینطور. پارچه‌فروشی را به‌خاطر مسئولیت وکالت دارد، اموال و نامه‌هایی را که شیعیان به دستش می‌سپارند، میان پارچه‌ها پنهان کرده و پیش ما می‌آورد.
📖فصل هشتم 💠 سرم را که به این طرف و آن طرف می‌چرخانم و نمازم را به پایان می‌رسانم، از حالتی که روی زانوهایم نشسته بودم، خارج می‌شوم و چهارزانو می‌نشینم، تسبیحم را در درست می‌گیرم، زهری که کنارم نشسته به تسبیح زل می‌زند و می‌گوید: - چقدر زیباست مؤمن! البته تمام تسبیح‌های فیروزه‌ای زیبا هستند. - این یادگاری از احمدبن‌اسحاق اشعری است. در سفری که به حج رفته بود، برایم آورد. برایم بسیار با ارزش است؛ چون از کسی به دستم رسیده که خاطرش برایم عزیز است. - اگر اشتباه نکنم، احمد هم معاون توست. - بله، همینطور است. و بعد شروع به ذکر گفتن می‌کنم‌: - اللّه‌اکبر، اللّه‌اکبر... . زهری دستی بر شالی که دور پیشانی‌اش بسته می‌کشد و آن را محکم می‌کند: - شنیدن ماجرای ابن‌ابی‌غانم برایم جالب بود، دوست دارم ببینم آخر این مسئله به کجا ختم می‌شود؟ تا ذکرهایم به اتمام نمی‌رسد، جواب زهری را نمی‌دهم، تسبیحم را کنار مهر می‌گذارم و می‌گویم: - از این دست ماجراها چند باری اتفاق افتاده، حتی قبل از آمدن تو هم چند مورد شبیه این پیش آمد. محمد که کنار زهری نشسته، با شنیدن صحبت‌هایمان کنجکاو سرش را به سمت من خم می‌کند، تا بهتر سخنانم را بشنود. فضای مسجد کم‌کم خالی از ازدحام جمعیت می‌شود و مردم راه خروج را در پیش می‌گیرند، تا به ادامه‌ کارهای بعدازظهرشان بپردازند. - به یاد دارم چند تن از شیعیان سر همان بحث میانشان اختلاف افتاده بود. محمد خبرش را به من رساند، من نیز موضوع را برای مولا شرح داده و ایشان نیز نامه‌ای صادر کردند، فرمایشات‌شان را خوب به‌خاطر دارم، نامه به این صورت بود: خدواند شما دو نفر را در راه بندگی خود موفق و بر دین مقدسش ثابت بدارد و شما را با آنچه موجب خشنودی اوست، نیکبخت گرداند. آنچه گفته بودید که «میثمی» از «مختار» و گفتگویی با شخصی که او را ملاقات کرده بود و استدلال کرده بود که پدرم امام حسن عسکری(ع) جانشینی غیر از جعفربن‌علی(جعفر کذاب) ندارد و او هم امامت او را تصدیق کرده است، به من رسید؛ از تمام مضمون مکتوبی که از آنچه دوستان شما در خصوص او به شما خبر داده بودند، به وی نوشته‌اید، مطلع شدیم. من از نابینایی بعد از روشنی و از ضلالت بعد از هدایت و از عواقب سوء اعمال و فتنه‌های خطرناک به خدا پناه می‌برم. خداوند عزوجل می‌فرماید: «آیا مردم گمان کردند ما آن‌ها را به مجرد اینکه گفتند ایمان آوردیم، رها می‌کنیم و دیگر امتحان نخواهند شد.» چگونه است که به فتنه افتاده و در وادی سرگردانی گام می‌سپارند؟ و به چپ و راست منحرف می‌شوند؟ از دین خود دوری گزیده‌اند یا در دین خود دچار تردید شده‌اند؟ با حق درآویخته‌اند یا از روایات صحیح و درست بی‌خبرند؟ یا آگاهند و خود را به فراموشکاری می‌زنند؟ مگر نمی‌دانند که امامان آنها، بعد از رسول اکرم(ص) یکی پس از دیگری به طور منظم آمده و رفته‌اند، تا نوبت به امام پیشین، یعنی پدر بزرگوارم امام حسن عسکری(ع) رسیده که به فرمان خدا به این مقام منصوب شد و بر جای پدران بزرگوارش نشست و مردمان را به سوی حق و صراط مستقیم رهنمون گردید. او نیز قدم‌به‌قدم راه پدرانش را پیمود و سرانجام به جانشین خود عهد امامت را تسلیم نمود. خداوند جانشین او را از دیده‌ها پوشیده داشت و جایگاهش را پنهان ساخت و این براساس مشیت خدا بود که در قضای حتمی خدا گذشته و تقدیر الهی قطعیت یافته بود و اینک موقعیت او با ماست و دانش و فضیلت او در اختیار ماست. اگر خداوند اجازه دهد در مورد آنچه منع فرموده، برطرف سازد آنچه را که مقرر فرموده، حق را به نیکوترین شکل و روشن‌ترین قالب آن عرضه نماید و خود از پشت پرده ظاهر می‌شود، و حجت خویش را اقامه می‌کند؛ ولی تقدیر الهی شکست‌ناپذیر و اراده‌ او تردیدناپذیر است و از مشیت او نتوانست پیشی گرفت. باید پیروی هوای نفس را را به کنار گذاشته، براساس اعتقاد خود استوار بمانند و از آنچه که دیده‌هایشان پوشیده شد، جستجو نکنند، تا به گناه نیفتند، و از خدای خود پوشیده نگه داشته، پرده برندارد تا پشیمان نشوند. آنها بدانند که حق با ما و خاندان ما و معصومین است؛ هیچ‌کس جز ما این ادعا را ندارد، مگر اینکه گمراه و خیره‌سر باشد. بنابراین با این مختصر که گفتیم به ما اکتفا کنند و دیگر توضیح بیشتر لازم نیست، و با این اشاره قناعت نمایند. 🔶ادامه داستان در👇
شکوفه های باغ انتظار
هوای این موقع از روز، آن هم درست در وسط تابستان به هوای کوره‌پزی می‌ماند‌. دستمال پارچه‌ای را از شال
آفتاب جان‌باخته نزدیک غروب، قدم‌های من و زهری را بدرقه می‌کند. نسیم موج‌زده در هوا، نه آن‌قدر داغ است که حس جهنم را به آدمی القا کند و نه سرد که بتوان از دمای آن در تابستان لذت برد، چیزی ما بین این دو؛ اما در همین هوا هم نخل‌ها خیلی خوب پربار شده‌اند. آن‌قدر جای‌جای بغداد را به زهری نشان دادم که تا به اینجا برسیم غروب شد. از دارالحکومه که رد می‌شویم، زهری مات‌و‌مبهوت بیرون کاخ عباسی را نظاره می‌کند. از شدت تعجب دهانش باز مانده، به مزاح می‌گویم: - مراقب باش مبادا مگسی در دهانت بنشیند مؤمن!‌ لب‌هایش را روی هم قفل می‌کند و معترض به سمتم برمی‌گردد: - عمری جان! تو که باز تکه‌کلام مرا استفاده کردی؟ دو دستم را به حالت تسلیم بالا می‌آورم و با خنده می‌گویم: - حلال کن برادر... مزاح کردم. - یعنی صاحب تمام این جلال و شکوه، خلیفه معتمدباللّه است؟ - جلال و شکوه دنیوی بله؛ اما آخرت... گمان نمی‌کنم! معتمدباللّه مردی سرگرم و خوش‌گذران است. خودش به عیاشی پرداخته و تدبیر امور به دست برادرش، ابواحمد موفق، افتاده که بر معتمد هم به‌شدت سخت می‌گیرد. رغبت شدیدی به می‌خوارگی دارد و شنیده‌شده جلساتی را برای شناخت طبل، دف، سنج و انواع موسیقی تشکیل می‌دهد. دوباره نگاهش را به درهای بلند کاخ می‌دوزد و از شدت حیرت، آب دهانش را با صدا قورت می‌دهد. شرطه‌های حکومتی با لباس مخصوص نظامی مثل موروملخ، اطراف کاخ را در بر گرفته‌اند. زهری با شگفتی به سمتم برمی‌گردد: - خیلی زیباست! به قصرهای رویایی در خیال‌ها می‌ماند. دهانم را نزدیک گوشش قرار می‌دهم و نجوا می‌کنم: - اتفاقاً این جماعت هم به همین زرق‌وبرق‌ها، آخرت خود را فروخته و هوش از سرشان پریده. به‌قدری مسحور زیبایی‌های فریبنده دنیا شده‌اند که... . مابقی صحبت‌هایم را ناتمام می‌گذارم؛ می‌دانم که خودش می‌داند چه می‌خواستم بگویم، ابروهایش را در هم می‌کشد: - بله، همین‌طور است. - پس حواست باشد که به این چیزها دل نبازی. انگار به او برمی‌خورد و با لحن گلایه‌مندی می‌گوید: - درباره من چه فکر کرده‌ای مؤمن؟ سرم را پایین می‌اندازم و نگاهم را به زمین می‌دوزم: - اتفاقاً شیطان سراغ آدم‌های با اراده‌ای چون تو می‌آید؛ بعد هم طمع‌ورزی، مسلمان و کافر نمی‌شناسد... ‌لحظه‌ای غفلت کنی، به دامش می‌افتی و دیگر تمام! - ازاین‌جهت بله، صحیح است. به شط که نزدیک می‌شویم، با شنیدن صدای امواج خروشان آب، آرامش لذت‌بخشی در قلب و روحم می‌نشیند. بالای شط کنار هم می‌نشینیم، چشم‌هایم را می‌بندم و حس شنوایی‌ام را به صدای لالایی دل‌نواز رود که با سرعت ملایمی در جریان است، می‌سپارم: - مؤمن! سوالی از تو دارم. - بپرس. - آیا مورد اطمینان و مورد قبولت هستم؟ همچنان‌که چشم‌هایم بسته است، به صدای نفس‌های بی‌قرارش گوش می‌سپارم که بی‌صبرانه منتظر پاسخ سوالش می‌باشد. پلک می‌گشایم و همان اندک نور خورشید در حال غروب، چشمم را می‌آزارد. چندباری پلک می‌زنم، تا دیده‌هایم به نور آن عادت کند: - بله تو رفیق ما هستی؛ ما نیز با کسی که مورد قبول نباشد، رفاقت نمی‌کنیم. لبخندش را ندیده هم می‌توانم تصور کنم‌‌. فکر می‌کردم درست بعد از پاسخ من باز تقاضای دیدار امام را کند؛ اما در کمال تعجب، انگار صبر پیشه کرده و منتظر است، تا خود او را از لحظه دیدار باخبر کنم. دستم را به خیسی آب می‌سپارم و مشتی از آن بر صورتم می‌پاشم. سر به آسمان بالا می‌برم، خورشید گم شده و رد کم‌رنگی از هلال ماه در آسمان پیداست.
📖فصل نهم 💠 زهری از اینکه درخواست آمدن بدهد، خجالت می‌کشید. این را از حالت چهره و رفتارش خواندم‌. خودم به او گفتم که همراه من و حاجز بیاید و او هم با شگفتی پذیرفت. با اولین قدمی که داخل می‌گذارم، نگاهم را در بین جمع می‌چرخانم، تا شخصی که ظاهرش را طبق گفته‌های محمد در ذهنم ساخته‌ام، پیدا کنم. از هر قشری در مجلس حضور دارد، از صائب خرما‌فروش گرفته تا ابراهیم که چند هکتار زمین و دام دارد. به احترامم چند نفری به‌پا می‌خیزند، بقیه هم تا برخاستن آنها را می‌یینند، اراده به بلند شدن می‌کنند. پیرمردی سالخورده که چهره مهربانی دارد، برای من، حاجز و زهری جا باز می‌کند‌. در حیاط، زیر آفتاب‌گیری که سایه انداخته، می‌نشینیم و سکوتی جمع را فرا می‌گیرد. از صورت‌ها می‌خوانم که بیشترشان مرا می‌شناسند و از مسئولیتم باخبرند و چند نفری هم تا به حال مرا ندیده‌اند. شخصی که درست مقابلم نشسته را زیرنظر می‌گیرم. هیکل پر و درشتی دارد، صورتش کشیده و ریش سیاهش نسبتاً بلند است، چفیه سیاهی هم بر روی سرش انداخته و با عقال آن را بسته، دو طرف ردای قهوه‌ای‌اش سنگ‌های قیمتی به شکل نوار از بالا تا پایین دوخته شده. چهره‌ی اخمو و بی‌حوصله‌ای دارد، زانوی چپش را به بغل زده و زانوی راستش را به زمین تکیه داده. انگار که چیزی از من طلب داشته باشد، با حالت جبهه‌گیرانه‌ای نگاهم می‌کند. چشم از او می‌گیرم که صدای حاجز به گوشم می‌خورد: - بسم‌اللّه... شروع کنید. ابتدا جوان لاغر اندامی می‌گوید: - بحث آن روز بر سر موضوع امامت بود و اینکه آیا امام عسکری(ع) از خود فرزندی به‌جا گذاشت؟ همان پیرمرد مظلوم و مهربانی که کنارم نشسته، با صدای ضعیفی می‌گوید: - خب معلوم است که به‌جا گذاشته، مگر می‌شود زمین از حجت خدا خالی بماند؟ ابن‌ابی‌غانم کلافه و به ستوه آمده، سر تکان می‌دهد و صدایش را بالا می‌کشد: - خب اگر حضرت عسکری(ع) فرزندی دارد که جانشین اوست، خب کو؟ نشانم بده! با صدای بم و سرشار از آرامشی در مقابل حرفی که زده می‌پرسم: - تو خدا را هم نمی‌بینی، آیا باز با این وجود بودنش را انکار می‌کنی؟ عصبانی لب‌هایش را روی هم می‌فشارد، حالا صدای شخص دیگری به گوش می‌رسد: - فدایت شوم، من هم همین را می‌گویم. ابن‌ابی‌غانم دست‌هایش را دور زانوی چپش حلقه می‌کند و خشمگین‌تر از قبل به نظر می‌رسد. - اصلاً تو چه کسی هستی که این چنین با اطمینان سخن می‌گویی؟ لحن صحبتم سفت و مستحکم است: - من نائب همان امامی هستم که تو بودنش را انکار می‌کنی، نائب امام این زمانه! پوزخندی می‌زند و با تمسخر نگاهش را در میان جمع می‌چرخاند: - می‌بینید برادران! ادعا هم می‌کند که نائب امام زمان(عج) هم است؟ لبخند خونسردی می‌زنم و با صدای خونسردتری می‌گویم: - ادعا نیست. شخص چهار شانه و هیکلی که کنار ابن‌ابی‌غانم نشسته، شروع به بیان توضیحاتی می‌کند: - تاکنون یازده امام بعد از خاتم انبیا(ص) به صحنه گیتی پا گذاشته و مؤمنان نیز طبق فرمایشات آنان عمل کرده‌اند. هر سوال دینی و شرعی هم که داشتند، یا نامه نوشته و آن را به دست امام می‌رساندند یا به خدمتشان حضور پیدا کرده و به‌صورت شفاهی می‌پرسیدند. حالا امام عسکری به شهادت رسیده، گزینه‌ای مناسب‌تر از جعفر نیست که بتوان او را به‌عنوان امام پذیرفت. خب بالاخره جعفر برادر امام است و از پوست، گوشت و استخوان آن حضرت! جهل! جهل! امان از این جهل و نادانی که این افراد در آن غوطه‌ور گشته‌اند: - هابیل و قابیل هم برادر بودند، مسلمان! اینکه جعفر هم‌خون امام است، دلیل نمی‌شود که او را به‌عنوان امام و رهبر پذیرفت. جعفر شیّاد است! عیاشی شراب‌خوار! چطور می‌توان چنین شخص ناپاکی را به‌عنوان امام پذیرفت و از گفته‌های او اطاعت کرد؟ از گفته‌های کسی که هیچ علمی در دین و شرع ندارد و حتی نماز خود را چهل روز ترک کرده بود که شعبده‌باز شود! جعفر مال امام را که برادرش بود، برده و خورده است و زمانی آرامش و آسایش را هم از خانواده امام سلب کرد! شما را نمی‌دانم؛ اما نمی‌توانم این شخص را به‌عنوان امام بدانم‌. ای مؤمنان! اراده‌ خدا را دست‌کم نگیرید. خداوند اگر نخواهد حتی برگی از درخت بر زمین نمی‌افتد؛ حالا هم خواست خدا بوده که امام دوازدهم از دیده‌ها غایب شود، آن هم نه بی‌دلیل؛ بلکه به‌خاطر خطری که از طرف حکومت عباسی و خلیفه معمتد ایشان را تهدید می‌کرد. اگر از وجود امام دوازدهم اطمینان حاصل پیدا کنند، لحظه‌ای هم غفلت نکرده و او را به شهادت می‌رسانند. نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دهم: - خلاصه ای مؤمنان‌! چرخش آسمان و زمین، بودن خورشید در بی‌کران آسمان و بعد هم پدیداری ماه، عین حضور امام است که اگر نباشد، تمام زمین از هم فرومی‌پاشد. 🔶ادامه داستان در👇
شکوفه های باغ انتظار
این بار زهری همان‌طور که سربه‌زیر نشسته، شروع به صحبت می‌کند: - قسم به کسی که جانم در دست اوست! در
- مطلب مهمی هست که باید در مکانی امن برایتان بازگو کنم. حاجز دست روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌خواهد که خداحافظی کند؛ اما احمد‌بن‌قطان مانع می‌شود: - نه حاجز! تو هم باید حضور داشته باشی، مسئله به تو هم مربوط می‌شود. - خیلی‌خب، همگی به خانه ما می‌رویم و تو آنجا مسئله را بازگو کن. محمد در را به رویمان باز می‌کند و با کنجکاوی می‌خواهد بداند که ماجرای ابن‌ابی‌غانم به کجا رسیده: - من با حاجز و احمدبن‌قطان کار مهمی دارم، ما به اتاق می‌رویم، تو اینجا بمان و از زهری بخواه برایت توضیح بدهد. محمدبن‌احمد، درحالی‌که وحشت‌زده به نظر می‌رسد، شروع به توضیح اتفاقات پیش‌آمده می‌کند: - عبیدالله‌بن‌سلیمان وزیر، تصمیم به شناسایی دستگیری وکلای ناحیه‌مقدسه گرفته و به تعدادی جاسوس مأموریت داده که با تحویل اموال به کسانی که در معرض اتهام هستند، آنان را شناسایی کرده و مدرک جرم نیز بر ضد آنان ترتیب بدهند. حاجز مردمکانش گشاد می‌شود و مضطرب به نظر می‌رسد: - تو مطمئنی؟ - بله، بله! هیچ شکی نیست! فکر می‌کنم آنها از بدین‌وسیله اقدام کرده‌اند، تا شاید با پیدا کردن ما به امام دست پیدا کنند. درحالی‌که از سخنان محمد نگرانی و دلشوره کم‌رنگی در وجودم پدیدار می‌گردد، سعی می‌کنم با آرامش و آسودگی برخورد کنم، تا از اضطراب آنها کاسته شود: - از حکومت ستمکار هرچه بگویی برمی‌آید، از خلیفه معتمد که جوانی بی‌کفایت و عیاش است، البته فکر نمی‌کنم این اقدام به دستور معتمد باشد؛ بلکه خود عبیدالله زیرکی کرده و دست به اقدام زده. حالا ما نیز باید با سیاستی هوشمندانه با این موضوع برخورد کنیم. به تمامی وکلا بگویید که از دریافت هرگونه وجه یا نامه‌ای تااطلاع‌ثانوی ممنوع هستند. حاجز و تو احمدبن‌محمد! هیچ‌کدام حق دریافت چیزی ندارید و اگر کسی به شما مراجعه کرد، بگویید اشتباه آمده است. جاسوسان عبیدالله‌بن‌سلیمان هرلحظه ممکن است نزد یکی از شما بیایند. من هم امروز به احمد‌بن‌اسحاق نامه‌ای نوشته و او را از این مسئله باخبر می‌کنم، تا او هم چیزی از کسی تحویل نگیرد.
📖فصل دهم 💠 صدای ضعیفی از لای در نیمه‌باز به گوش می‌رسد: - شکر خدا خوبیم؛ اما رفت‌وآمدها سخت شده، جناب عثمان! هم‌چنان که نگاهم را به پایین دوخته‌ام، حالم گرفته می‌شود: - درک می‌کنم بانو... به‌خصوص که این روزها وزیرِ خلیفه هم دست به اقداماتی زده است. آن صدای خسته، حالا نگران و پریشان می‌پرسد: - اتفاقی افتاده؟ برای آسودگی خاطر بانو با اطمینان می‌گویم: - نه، خدا را صدهزار مرتبه شکر که زود متوجه شدیم و جلوی هر پیشامد خطرناکی را گرفتیم. سکوت بانو باز تبدیل به آه غمگینی می‌شود. سر به سوی زهری که با چند قدم فاصله از من ایستاده، برمی‌گردانم و اشاره می‌کنم که کیسه را نزدیک‌تر بیاورد: - مثل همیشه مأمور شده‌ام مایحتاج موردنیاز خانه را برایتان بیاورم. صدایش زیرلبی و آرام‌تر می‌گردد و به زحمت می‌شنوم: - خدا اجرتان دهد، به همان خدا قسم که مردی لایق و امین‌تر از شما برای نیابت نبوده و نیست. وفاداری شما تحسین برانگیز است که در زمان سه تن از امامان، همواره همراهشان بودید. - من پیرو خدا و دینم... و نیابت باعث افتخار من است، بانو! وقت رفتن رسیده؛ اما زهری با حالتی در و دیوار حیاط و خانه را نظاره می‌کند که انگار دلش نمی‌خواهد از این خانه دل بکند. دستش را که می‌گیرم، سرش سمتم برمی‌گردد و تازه متوجه اشک جمع‌شده‌ای که مردمک‌هایش را تار کرده می‌شوم. حسرت در دو گوی سبز چشمانش به‌قدری انباشته شده که سرریز می‌شود: - این خانه که می‌دانم مادر بزرگوار امام زمان(عج) در آن زندگی می‌کند، آرامش عجیب‌وغریبی به من می‌دهد. از منزل که بیرون می‌آییم، رد کم‌رنگی از ماه در آسمان جلوه‌گر شده و لحظه‌به‌لحظه پررنگ‌تر می‌شود. یاد جمله زهری می‌افتم: « امام همیشه در خاطرم شبیه به ماه بود.» آب دهانم را فرو می‌خورم و در اوج ناباوری از به زبان آوردن حرف‌هایم، دستپاچه می‌شوم. در ذهنم واکنشش را پیش‌بینی می‌کنم و میان دودلی دست‌وپا می‌زنم؛ دودل از اینکه چه زمان او را از این موضوع مهم با خبر کنم. تا رسیدن به خانه حرفی نمی‌زنم؛ اما به حیاط که می‌رسیم او را خطاب قرار می‌دهم: - به نظرت چطور است کمی در حیاط نشسته و از هوای معتدل لذت ببریم؟ از شناختی که از او پیدا کرده‌ام، می‌دانم آدم خوش‌ذوقی‌ است؛ اما این‌بار هیچ واکنشی از خودش نشان نمی‌دهد. چشم‌هایش همان‌طور بی‌رمق و خالی از فروغ باقی می‌ماند، حالِ گرفته و غمگینی دارد و با همان گرفتگی روی پله می‌نشیند: - زهری! امام یعنی نقطه روشنایی در اوج تاریکی؛ درست مثل همان ماه آسمان که خودت می‌گفتی. سکوتش غم‌بار و ملال‌آور است: - زهری! امام مثل پدر است و هرکس از او دور باشد، شبیه به یتیمی است که از پناه خود دوری گزیده است. بالاخره صدایش، سکوت طنین‌انداز را می‌کشند: - امام... دل‌تنگی! اکنون تنها همین دو واژه در ذهنم می‌گذرد. به هلال ماه زل می‌زنم‌، حال عجیبی دارم و از طرفی برای زهری خوشحال هستم: - وقتی به شطّ رفتیم سؤالی از من پرسیدی و حالا می‌خواهم از تو سؤالی کنم، زهری! اگر امام را نبینی و نتوانی با او دیدار کنی، بازهم همین‌قدر عاشق و شیفته می‌مانی؟ مثل اسپند روی آتش، بی‌قرار و آشفته می‌شود: - معلوم است که می‌مانم مؤمن! مگر کافر باشم که از میزان علاقه‌ام به امام کاسته شود، تو خودت می‌گفتی که این عشق آسمانی است و ارتباطی به دیدن ظاهر و رخ یار ندارد. زیر نور ماه که حالا پررنگ‌تر شده، دراز می‌کشم و دست راستم را زیر سرم می‌گذارم. هم‌زمان با آهی که می‌کشم، صدایش می‌زنم: - زهری! در همان حالت که نشسته به سمتم برمی‌گردد: - بله سرورم؟ بله قربانت شوم؟ می‌خواهی بگویی با این دل‌تنگی بسازم؟ مگر می‌شود بوی عطر خاص و بهشتی که نشان می‌دهد پیش امام بودی، از تو به مشامم برسد و دل‌تنگ نشوم؟ اما چشم! هرچه شما بگویی، اصلاً فردا به بلادمان برمی‌گردم و دیگر... . بغض کلامش را می‌برد و اجازه حرف دیگری را به او نمی‌دهد. مستقیم نگاهش می‌کنم، آن‌قدر خیره‌اش می‌مانم که انگار می‌خواهم به درونش نفوذ کرده و حالش را بعد از شنیدن حرف‌هایم، بدانم: - می‌خواهی امام زمانت را ببینی؟ به یک‌باره رنگ رخساره‌اش پر می‌کشد و دهانش باز می‌ماند. با حالتی مسخ‌شده، میخ چهره من می‌شود، ناگهان به خود می‌آید و با ناباوری دست روی دهانش می‌گذارد: - یعنی می‌شود مؤمن؟ با اطمینان پلک می‌زنم: - بله که می‌شود مؤمن، از امام برای این دیدار رخصت گرفته‌ام. دیگر این‌بار اعتراضی نمی‌کند که چرا تکه‌کلامش را به زبان آورده‌ام، تنها با نگاه اشک‌آلوده‌ای که ناشی از شوق است، به ماه زل می‌زند. 🔶ادامه داستان در👇
شکوفه های باغ انتظار
نفسم از شدت شوق، دستپاچه و با تأخیر از میان سینه‌ام خارج می‌شود. گویی قدم‌هایم را روی ابرها برمی‌دار
- پدر شما که نبودید محمدبن‌احمد قطان آمد. دید که در خانه نیستید، دست‌خطی نوشت و به من داد: - آن را بیاور تا بخوانم. با گفتن چشمی از جا برمی‌خیزد، نامه را می‌گیرم و می‌خوانم: بسم‌اللّه الرحمن الرحیم؛ درود بر نائب امام زمان(عج) امروز یکی از جاسوسان عبیدالله نزدم آمد و اموالی را تقدیم داشت. در پاسخ به او گفتم که اشتباه آمدی و مرا با این امور کاری نیست و در‌این‌باره چیزی نمی‌دانم! آن فرد اصرار فراوانی کرد و همچنان انکار نمودم و گفتم شخصی نیستم که او در نظر دارد. تا این که آن شخص مأیوسانه بازگشت. قبل‌ازاینکه به منزل شما بیایم، پیش حاجزبن‌یزید وشاء بودم.‌ مثل اینکه آن جاسوس نزد او هم رفته بود، حاجز نیز مثل من عمل کرده و به او گفته بود که اصلاً هیچ نقش و وظیفه‌ای در سازمان وکالت ندارد و شخص موردنظر او نیست. آمدم منزلتان، اهل‌وعیال گفتند که حضور ندارید. ازآنجاکه فکر می‌کنم اتفاق بسیار حائز اهمیتی است، آن را در قالب نامه‌ای نوشتم تا بعد از آمدن‌تان مطالعه فرمایید. نامه را می‌بندم و نفسم را با فشار بیرون می‌دهم، نگاهی به محمد می‌اندازم و زمزمه می‌کنم: - با این وجود فکر می‌کنم خطر رفع شده و عبیداللّه‌بن‌سلیمان هم از جستجو ناامید شده؛ اما باز احتیاط لازم است. اسبش را زین می‌کند و خورجین و وسایل‌هایش را روی آن می‌گذارد. دلم از رفتنش به شکل غریبی به تنگ آمده. در این مدت او را به‌عنوان رفیق خود دانسته و بیش‌ازحد وابسته‌اش شدم‌. قبل‌ازاینکه بر شترش بنشیند، برای آخرین بار به سمتم برمی‌گردد و در آغوشم می‌گیرد، دستی بر کتف او می‌کشم و با بغضم مبارزه می‌کنم: - ممنونم از تو مؤمن، تا آخر عمر خود را مدیون تو می‌دانم. به‌واسطه تو بود که توانستم به بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌ام دست پیدا کنم و رؤیاهایم رنگ واقعیت به خود بگیرند. برای من دل‌کندن سخت است ؛ اما باید بروم. از تو ممنونم برای مدتی که مرا در خانه‌ات مهمان نمودی و اجازه دادی افتخار معاشرت با تو نصیبم شود، حلالم کن برادر... . از آغوشش خارج می‌شوم و برای مدت طولانی نگاهش می‌کنم‌، آن‌قدر که تصویرش در مغزم حک شود و هرگز شکل سیمایش را از خاطر نبرم: - چه چیز را حلال کنم؟ من که جز خوبی از تو چیزی ندیدم‌. روز اولی که تو را دیدم، نگاه سبز رنگ و براقت مرا میخ کرد. چفیه را که پایین دادی، دیدم صورتت آن چیزی نبود که تصوّر می‌کردم! چهره‌ای مهربان و دلنشین از تو دیدم، رفیق باور کن وداع با تو برای من سخت‌تر است، اگر به من بود دلم می‌خواست تا آخر عمر کنار هم باشیم؛ اما چه کنم که اصرار‌هایم برایت افاقه نمی‌کند. سفر به سلامت، خیر همراهت باشد. با لحظاتی مکث، دل می‌کنَد و سوار بر اسب می‌شود. چندی قبل‌ازاینکه زهری قصد رفتن کند، حاجز آمد و حالا هم در بدرقه زهری، کنار من و محمد است. زهری خطاب به حاجز می‌گوید: - مراقب رفیق ما باش. حاجز دست روی شانه‌ام می‌گذارد و با لبخند پاسخ می‌دهد: - حواسم هست، خیالت راحت. سپس زهری از محمد هم خداحافظی می‌کند و به راه می‌افتد، با نگاهم او را بدرقه می‌کنم. می‌رود و درحالی‌که نگاه من خیره راه‌رفته‌اش می‌باشد، زمزمه می‌کنم: - خداحافظ مؤمن! (فصل آخر)