#داستان
#ماه_رمضان_مهدوی
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷
🌿«روزه گچی»🌿
#قسمت_اول
خانم صالحی🧕 یکی از معلم های عجیب و غریب، در عین حال منظم و دوست داشتنی مدرسه ماست.
روز دوشنبه ساعت🕰 دوم که هدیه های آسمانی داشتیم به کلاس آمد و مثل همیشه با سلامی بلند بچه ها را غافلگیر کرد.
سپس بدون این که منتظر جواب بماند یا نگاه کند کی با کتاب تو سر بغل دستیش می زند یا با گرفتن نیشگون دوستش را مثل فنر از جا می پراند صاف رفت سراغ تابلو و بدون این که ثانیه ای وقت را تلف کند ماژیک 🖍را برداشت و روی تابلو نوشت :
«روزه گچی»
سپس به سمت بچه ها چرخید و نگاهش👀 را زوم کرد روی بچه ها. هنوز صدای تق و توق صندلیها و پچ پچ بچه ها می آمد. خانم صالحی صدایش را بین سر و صدای بچه ها رها کرد. بچه ها! کی تا حالا روزه گچی گرفته؟
♋️ ادامه دارد....
شکوفه های باغ انتظار
💗نگاه خدا💗 قسمت33 بعد از خوردن شام ،آقا سید و عاطفه منو رسوندن خونه -آقا سید، عاطفه جون خیلی خوش گذ
💗نگاه خدا💗
قسمت34
رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا بهم کادو داد و پوشیدم با شالی که عاطی هدیه داد واقعن خیلی قشنگ بودن
به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم
وقتی رسیدیم،مادرجون و آقا جون زودتر از ما رسیده بودن
سلام و احوالپرسی کردیم
نشستم کنار مادر جون،
مادرجون داشت قرآن میخوند و گریه میکرد
سال که تحویل شد ،با هم روبوسی کردیم ،زیر گوش مادر جون گفتم : من راضی ام هر کاری دوست داشتین انجام بدین مادرجونم به لبخندی زد و پیشونیمو بوسید از لای قرآنش دو تا تراول ۵۰ تومن درآورد داد من...
مادر جون : عیدت مبارک مادر
- خیلی ممنونم
گوشیم زنگ خورد عاطفه بود
- سلاااام بر عروس خانم
عیدت مبارک
عاطی: سلام بر دوست گرامی ،عید تو هم مبارک - ، خوش میگذره؟
عاطی: وااییی مگه میشه بیای کنار شهدا و خوش نگذره
سارا جان بهشت زهرا هستی؟
- اره عزیزم
عاطی: بی زحمت میشه بری سر قبر شهید من ،یه فاتحه ای بخونی...
- واااییی خدااا از دست تو ،چشم
عاطی: چشمت بی بلا به بابا سلام برسون - شما هم به شاهزاده سلام برسون
بلند شدمو رفتم سمت گلزار ،کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد
یه فاتحه ای خوندم و داشتم بر میگشتم که چشمم به یه سنگ قبر خورد
رفتم جلو تر روش نوشته بود شهید گمنام امام زمان یه لحظه حالم یه جوری شد نشستم کنارش یه فاتحه ای خوندم ،شما هم مثل من تنهایین!
نه اسمی ،نه نشانی ،هیچی...
یه دفعه با صدای بابا به خودم اومدم...
- جانم بابا
بابا رضا: سارا جان بیا بریم دیر میشه - چشم
ساعت ۱۲ پرواز داشتیم واسه همین همونجا با مادر جون و اقا جون خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه چمدونامونو برداشتیم رفتیم فرودگاه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکوفه های باغ انتظار
💗نگاه خدا💗 قسمت34 رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا بهم کادو داد و پوشیدم با شالی که عاطی هدیه داد واق
💗نگاه خدا💗
قسمت35
پروازمون تاخیر نداشت،سوار هواپیما شدیم
همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم
چشمامو بستمو مثل بچه کوچیکا سرمو گذاشتم روی دست بابا کتشو چنگ میزدم
بیچاره کتشو اینقدر چنگ زدم چین افتاده بود
خیلی زود رسیدیم
از هوا پیما پیاده شدیم رفتم داخل فرودگاه چمدونامونو برداشتیم
رفتیم به سمت بیرون که عمو حسین و دیدم بیرون منتظر ما بود و دست تکون میداد
بابا و عمو حسین همدیگه رو بغل کردن - سلام عمو حسین
عمو حسین: سلا سارا جان خوبی ؟
عیدت مبارک
- عید شما هم مبارک ...
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه عمو حسین دل تو دلم نبود که سلما رو ببینم
چقدر دلم براش تنگ شده بود
رسیدیم خونه
عمو حسین با کلید در خونه رو باز کرد : یا الله ،یاالله ،صاحب خونه کجایین ،؟
مهمونای عزیزتون اومدن
خاله ساعده با سلما اومدن
خاله ساعده( بغلم کرد،گریه اش گرفته بود) سلام عزیزم ،سلام دخترم خیلی خوش اومد - سلام خاله جون مرسی
سلما: واییی مامان بزار منم بغلش کنم
خندم گرفت...
سلما : وااااییییی سارا چقدر خوشحالم که اینجایی - منم خیلی خوشحالم که میبینمت... (چمدونمو بردم اتاق سلما ، با اینکه اتاق خالی دیگه ای هم داشتن من همیشه دلم میخواست برم اتاق سلما ،واقعن اتاقش پر از انرژی بود و حالمو خوب میکرد
سلما رشته اش عکساسی بود
طراحیش هم بی نظیر بود
دیوارای اتاقش عکس بچه های فلسطینی و عکسای شهدا بود )
اینقدر خسته بودم که خواهش کردم یه کم استراحت کنم ،با صدای اذان از خواب بیدار شدم واییی که چقدر دلم برای این صدا تنگ شده بود ،انگار با رفتن مامان فاطمه این صدا هم تمام شده بود،بابا که صبح تا شب حجره بود ، روزای جمعه هم که خونه بود میرفت نماز جمعه یا مسجد چقدر دلتنگ این صدا بودم
بلند شدم لباسمو عوض کردم رفتم داخل پذیرایی سلما و خاله ساعده داشتن نماز میخوندن همیشه برام سوال بود اینجا خیلیا آزاد زندگی میکنن چرا اینا هنوز به یه چیزایی مقید هستن سلما که نمازش تمام شد اومد سمتم
سلما : سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا...
(نمیدونم چرا اتاق سلما میرم همش احساس خواب میکنم )
- ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه...
خاله ساعده: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری - چشم
بابا رضا کجاست؟
خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون
سلما: واییی سارا چقدر حرف واسه گفتن دارم باهات...
- منم همین طور...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکوفه های باغ انتظار
💗نگاه خدا💗 قسمت35 پروازمون تاخیر نداشت،سوار هواپیما شدیم همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم
💗نگاه خدا💗
قسمت36
خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین ،سلما یه کم وسیله بردا برین تو اتاقتون ،بابا حسین و حاج رضا اومدن صداتون میکنم
سلما: چشم مامان خوشگلم ، پاشو بریم سارا
سلما: خوب شروع کن
- نوچ ،اول تو
سلما: باشه، من دارم ازدواج میکنم ( از خوشحالی جیغ کشیدم که سلما دستشو گذاشت روی دهنم )
سلما: هیسسسس ،چه خبرته
- واییی شوخی نکن
کیه؟ میشناختیش؟
سلما: نه نمیشناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش...
- وایییی ،پس عاشق هم شدین...
سلما: نوچ ،من عاشق شدم...
- شوخی میکنی ،از تیپش خوشت اومد؟
سلما : از گریه هاش - یعنی چی ،دیونه شدی
سلما: یه بار که رفته بودم همراه بابا ،ستاد مشغول عکس گرفتن بودم ،صدای گریه شنیدم ،صدا رو دنبال کردم دیدم یه مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه میکنه و گریه میکنه
اولش فقط جالب بود برام ،و چند تا عکس گرفتم ازش خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه میکنه بابا هم گفت ، علی یکی از مدافعین حرم بوده ،همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا بر میگرده ،علی هم به خاطر خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب میبینه و قطعش میکنن
خیلی برام جذاب بود،روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا میرفتم میدیدمش ،که کم کم فهمیدم عاشقش شدم
- وایییی دختر تو عاشق یه مرد ویلچری شدی؟
سلما: اره...
- تو دیونه ای خوب ،بعدش چی کار کردی؟
سلما: اولش فکر میکردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس ،حسه عشقه ،یه روز رفتم باهاش حرف زدم ،گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج میکنین -وایییی تو دیگه کی هستی ...
سلما : یه عاشق ...
- خوب اونم حتمن از خدا خواسته گفت باشه نه؟
سلما: نه ،گفت قصد ازدواج ندارم - واییی خدااا ، سلما: ،اونم به همین خاطر دیگه ستاد نیومد. که شاید این حس از سرم بپره ،ولی من وقتی نمیاومد بیشتر دلتنگش میشدم
واسه همین به بابا گفتم ،از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاشت ،چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم که اشتباه باشه
بابا هم گفت میره باهاش صحبت میکنه
-خاله ساعده چی؟
سلما: مامان که تا مدت باهام حرف نمیزد
تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد ،نمیدونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد
الانم یه صیغه محرمیت خوندیم که درسم تمام بشه بعد عقد و عروسی و باهم بگیریم
- سلما من هنوز تو شوکم..
سلما ( خندید) سارا وقتی عاشق بشی دیگه نقطه ضعف طرف اصلا پیدا نمیشه ...
- پس خدا کنه عاشق نشم...
سلما: من که دعا میکنم عاشق بشی تو...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکوفه های باغ انتظار
💗نگاه خدا💗 قسمت36 خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین ،سلما یه کم وسیله بردا بری
💗 نگاه خدا💗
قسمت37
- سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟
سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه
سلما: خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم
- من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم
سلما: اخه چرا ،چی شده مگه ؟ ( همین لحظه صدای در اومد)
خاله ساعده: بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن
سلما : ای بابا ، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا - باشه ( شامو که خوردیم ،با سلما میزو جمع کردیم ،ظرفارو شستیم ،شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق)
- سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و ...
سلما: قابلت و نداره....
- حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش..
سلما : خوب ،من پایین میخوابم ،تو رو تختم بخواب - نه بابا زشته ،بیا باهم بخوابیم ،جا میشیماا...
سلما: نه قربون دستت ،جنابعالی میخوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰ درجه میچرخین ،از جونم سیر نشدم...
- نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم...
سلما : همینش هم خطر مرگ داره برام ،خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده
- بزاریم واسه فردا ،؟
امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمیخوام با گفتن حرفام حالم بد بشه
سلما: باشه - قربونت برم من ، راستی شوهرت کی نمیاد ببینمش؟
سلما: چرا دو روز دیگه میاد میبینیش - چه خوب ، حالا بخوابیم خستم ...
سلما : واااییی دختر ،از دست تو ،
(باز با صدای اذان بیدار شدم ، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز میخونه چقدر این دختر شبیه فرشته هاست ،ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده ،قدرشو بدونه)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شهادت_امام_علی_علیه_السلام
✨حضرت علی علیه السلام اولین امام شیعیان در روز سیزدهم رجب، سال سی ام عام الفيل(۲۳ سال پیش از هجرت)،در شهر مکه و در خانه ی کعبه🕋متولد شد. پدرش ابوطالب، عموی پیامبر، و مادرش فاطمه بنت اسد است.حضرت علی درسالهای کودکی همزمان با خشکسالی در مکه، به خانه ی پیامبر رفت و پس از آن همه جا همراه پیامبر بود.او نخستین کسی بود که اسلام آورد. حضرت علی✨در سال دوم هجرت، در مدینه با حضرت فاطمه، دختر پیامبر ازدواج کرد. حضرت علی خیلی شجاع و فداکار بود و در همه ی جنگ ها شرکت می کرد. پیامبر✨در سال دهم هجری هنگام بازگشت از آخرین حج، در جایی به نام «غدير خم» جانشین خود را معرفی کرد و فرمود: «هر کس که من مولای اویم،علی مولای اوست خداوندا! دوست بدار کسیکه دوستش دارد و دشمن باش با کسی که دشمن اوست.» اما پس از رحلت پیامبر مردم با ابوبکر بیعت کردند 🤝 امام علی✨هم برای جلوگیری از جنگ⚔ و اختلاف بین مسلمانان، سالها سکوت کرد. سرانجام پس از خلافت ابوبکر، عمر و عثمان، با اصرار زیاد مردم، امام علی خلافت را پذیرفت. او نزدیک پنج سال خلافت کرد. در این زمان، دشمنان اصلی او «معاویه» حاکم سرزمین شام و گروهی به نام «خوارج» بودند. او چند بار با آنها جنگید. سرانجام حضرت علی(علیه السلام) ✨در نوزدهم رمضان سال چهلم هجری، هنگام نماز در مسجد کوفه🕌، به دست یکی از خوارج به نام «ابن ملجم» زخمی شد و دو روز بعد به شهادت 😭رسید. حرم مقدس حضرت علی✨در شهر نجف، در کشور عراق است.
🌹 نوجوانانه (۲)
هر چیزی که برای خودت دوست داری برای دیگران هم دوست داشته باش و هرچیزی که برای خودت دوست نداری برای دیگران هم دوست نداشته باش.
💌 بخشی از نامه ۳۱ نهج البلاغه
🌸 #نوجوانانه
🌱 #فرزندان_علی
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#بچه_های_بهشت
#رمضان_دعا
☺️بچه ها
من هنوز به سن تکلیف نرسیدم ولی همیشه با مادرم وضو می گیرم ونماز می خونم تازه چندروز هم روزه کامل گرفتم
🌺بچه ها مامانم می گه این کارها یک نوع تمرینه تا موقعی که به سن تکلیف رسبدیم قوی بشیم تاشیطون نتونه ما رو شکست بده
👇👇👇👇
✅من این تمرین ها رو همیشه انجام می دم شما چطور...‼️
🔷🔸💠🔸🔷
شکوفه های باغ انتظار
💗 نگاه خدا💗 قسمت37 - سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟ سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخ
نگاه خدا:
قسمت38
سلما: پاشو ،پاشو سارا،چقدر میخوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم...
سلما: دختر لنگ ظهره دیگه ،اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار میشدی
پاشو میخوایم بریم بازار - باشه الان بلند میشم
بلند شدم و دست و صورتمو شستم ،لباسامو پوشیدم
رفتم بیرون - سلام
خاله ساعده: سلام سارا جان بیا بشین صبحانه بخور
سلما : سارا زود باش - چشم
چند تا لقمه نون پنیر خوردم و از خاله ساعده خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون آدمای مختلفی میدیدم،هم با حجاب ،هم بیحجاب ،با سلما رفتیم یه کم خرید کردیم بعد هوا اینقدر گرم بود رفتیم یه کافه آبمیوه خوردیم
منم کل ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود و براش تعریف کردم
سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد...
هر چی دلش خواست بهم گفت
بعدش باهم برگشتیم خونه ،رسیدیدم بابا و عمو حسین هم خونه بودن
بابا رضا: سارا جان خوش گذشت
سلما: عموجان از دستای پر ما نگاه کنین متوجه میشین ....
- اره بابا جون ،عالی بود
عمو حسین: امشب جایی قرار نزارین میخوایم بریم بیرون
منو سلما: آخجوووون
بعد ناهار منو سلما رفتیم تو اتاق،روی تخت دراز کشیدیم
سلما: سارا؟
- جانم
سلما: یه موقع با سرنوشتت بازی نکنی
- خیالت راحت هرچی باشه از اوضاعی که الان دارم میدونم بهتر میشه...
سلما: نخند دارم جدی صحبت میکنم باهات،تو دختر خیلی خوبی هستی ،نزار آینده ات خراب بشه
- هییی،بگذریم بخوابیم ،شب برین بیرون...
سلما: واااییی باز بخوابی...
- اره خستم
غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم و رفتیم شهر بازی وااایییی از شهربازی تهرانم خطرناک تره ولی خیلی جای قشنگی بود ،
بعدش شام عمو حسین مارو برد یه رستوران شیک شام رو اونجا خوردیم بعد رفتیم یه کم دور زدیم تا برگردیم خونه ساعت ۱ شب شد
شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق
- واااییی سلما فردا علی جونت میاد...
سلما: اره...
سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد ،هر از گاهی چشمامو به زور باز میکردم میدیدم بیداره و داره قرآن میخونه ،چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد
صبح با صدای خاله ساعده از جا مثل موشک پریدیم ...
خاله ساعده: سلما ، سلما پاشو علی اقا اومد
سلما: واااییی مامان شوخی نکن ،آبروم رفت
- میگم خواب منم به تو سرایت کرده هااا
( بالشتشو پرت کرد سمتم )
سلما: واااییی خدا تو نپوسیدی اینقدر خوابیدی
- دیگ به دیگه میگه روت سیاه...
خاله ساعده: زشته بابا ،بیچاره خیلی وقتع اومده نزاشت بیدارت کنم ،سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل...
شکوفه های باغ انتظار
نگاه خدا: قسمت38 سلما: پاشو ،پاشو سارا،چقدر میخوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم... سلم
💗نگاه خدا💗
قسمت39
- اه چه حیف شد ،خوب خاله جون بیدارم میکردین میاومدم بیرون ،علی آقا میاومد کنار عشقش
سلما: کوفت نخند ،پاشو پاشو
سلما رفت دست صورتشو شست ،یه بلوز و شلوار اسپرت پوشید موهاشو هم بالا دم اسبی بست ،رفت بیرون
منم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم ،تعریفایی که سلما از علی کرده بود،یه پیراهن بلند پوشیدم با شال گذاشتمو موهامو زیر شال بردم رفتم بیرون دیدم اقا سید دستش یه دسته گله با گلای رنگارنگ سلما هم صورتش سرخ شده نشسته بود کنارش -سلام
( علی آقا سرش و پایین کرده بود): سلام ،ببخشید که بیدارتون کردم - نه بابا من که بیدار بودم،این سلما خانم بودن که هفت پادشاه خواب بودن...
سلما: عع سارا ،بدجنس
- آها ببخشید ،اینم بگم، دیشب سلما جان به خاطر این دیدار امروز تا صبح نخوابید،دم صبح خوابید ،اینو من شاهدم...
سلما: واییی سارا تو که مثل خرگوش خوابیده بودی که (علی اقا همونطور که به سلما نگاه میکرد میخندید)
خاله ساعده : حالا اینقدر به هم نپرین ،بیاین صبحانه بخورین (صبحانه رو که خوردیم )
سلما: سارا بریم آماده شیم - چرا؟
سلما: بریم بیرون دیگه - واییی تو چقدر ماهی، نامزدت بعد مدتی اومده باید باهم تنها باشین،
مزاحم میخواین چیکار
علی آقا: این چه حرفیه ،شما هم مثل خواهر من ،درست نیست خونه تنها باشین
سلما: واا سارا ،این حرفا چیه ،پاشو بریم - اصلا میدونین چیه ،خوابم نصفه موند ،میخوام برم بخوابم...
سلما: من که میدونم بهونه اس ، باشه ، ولی فردا حتمن باید بیای همراهمون بیرون - باشه چشم سلما و علی آقا رفتن ،من تو کارای خونه به خاله ساعده کمک کردم از اونجایی که علی اقا جایی رو نداشت باید شب خوابیدن میاومد اینجا،منم وسیله هامو جمع کردم بردم یه اتاق دیگه گذاشتم ، چون میدونستم این دوتا عاشق بعد مدتها حرف زیادی دارن باهم ، موقع ظهر همه اومدن خونه منم میزو اماده کرده بودم که ناهار بخوریم
سلما: ساراجون خسته شدی امروز شرمنده - واییی این حرفا چیه من کاری نکردم کارای مهم و خاله ساعده انجام داد
سلما: من میرم لباسمو عوض میکنم میام - برو عزیزم موقع ناهار من رفتم کنار بابا رضا نشستم ،سلما و علی آقا کنار هم
واقعن خیلی به هم می اومدن ،یاد عاطفه و آقا سید افتادم
چقدر خوشحال بودم که هر دوتا دوستم با کسی که دوستش داشتن ازدواج کردن
بعد ناهار ظرفا رو من و سلما جمع کردیم و شستیم بعد رفتم تو اتاقم
یه دفعه سلما اومد تو اتاق
سلما: سارا چرا وسایلت و اوردی اینجا - خوب میخواستم تو و علی اقا با هم باشین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ماه_رمضان_مهدوی
#شب_قدر
📺کلیپ قشنگ شبِ قدر
✨دخترقشنگم،پسرگلم ؛ شب قدر، شب بسیار ارزشمندی هستش و فرصت بسیار خوبی برای دعا کردنه🤲 پس در این شب دستهامون را به آسمان بلند میکنیم و از ته دل با 💜خداجون حرف میزنیم و ظهور آقامون🌟 امام زمان عجل الله فرجه الشریف رو میخوایم.
بچه ها جون ما رو هم توی دعاهای خودتون فراموش نکنید🙏❤️
🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲
#شعر_کودکانه
✨ معجزه پیامبر ✨
روزی گلی به من گفت
پیـــامبر شما کیـــست
به من بــــگو نـازنین
نام کتاب او چیست؟
گفتم پیـــــامبر مــــا
محمد مصطفی است
معـــــجزه پیــــــامبر
قرآن کتاب خداست
وقتـــی گلا شنـیدن
از تــه دل خندیدن
گــــل محمــــــدی را
با خوشحالی بوییدن
🖊 شاعر: سیما شمال نصب
🎈 #فرزندان_علی
💌 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
شکوفه های باغ انتظار
💗نگاه خدا💗 قسمت39 - اه چه حیف شد ،خوب خاله جون بیدارم میکردین میاومدم بیرون ،علی آقا میاومد کنار عش
💗 نگاه خدا💗
قسمت40
سلما: چقدر تو خوبی!
ولی نمیخواد علی اقا خودش گفت سختشه نمیاد تو اتاق من - واا چه حرفا ،،میخواد بیاد کنار زنش دیگه ،بهش بگو من از اینجا تکون نمیخورم ،دوست داره میتونه پذیرایی بخوابه ...
سلما: واییی از دست توو
سلما رفت و من تو اتاق تنها بودم ،حوصلم سر رفته بود واسه عاطفه زنگ زدم
عاطی: سلام بیمعرفت - واااییی تو چقدر پروییی ،دست پیش گرفتی ،پس نیافتی ؟یه زنگ نزدی که زنده رسیدیم؟ ،مردیم؟ ،منفجر شدیم ؟
( صدای خنده اش بلند شد): واییی سارا مطمئن بودم سالم میرسی ،عزرائیل تو رو میخواد چیکار...
- کوفت مگه من چمه؟
عاطی: هیچی بابا ،هر کی بردتت پس میاره تو رو - اره راست میگی
عاطی بر گشتین از راهیان نور؟
عاطی: اره عزیزم ،دیروز اومدیم ،الانم تو گشت و گذار و مهمونی به سر میبریم - خوش بگذره پس ،فقط زیاد نخور چاق میشی ،آقا سید پشیمون میشه ...
عاطی: دیوونه ، تو چی خوش میگذره - عالی
عاطی: سوغاتی یادت نره هااا ،میکشمت - ای واایی شانس آوردی گفتی باشه چشم
عاطی: سارا جان کاری نداریم برم اماده شم همران اقا سید بریم بیرون
- نه گلم ،سلام برسون...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکوفه های باغ انتظار
💗 نگاه خدا💗 قسمت40 سلما: چقدر تو خوبی! ولی نمیخواد علی اقا خودش گفت سختشه نمیاد تو اتاق من - واا چ
💗نگاه خدا💗
قسمت41
صبح باصدای سلما بیدار شدم
سلما: سارا بیدار شو میخوایم بریم بیرون - نمیااام دیشب تا صبح خوابم نبرد دم صبح خواب رفتم...
سلما: اره جونه خودت ،تو گفتی و من باور کردم ،پاشو خرگوش خانم - گفتم که خوابم میاد باشه فردا حتمن میام
سلما: باشه ( منو بوسید) فعلن
- به سلامت
سلما و علی آقا که رفتن منم بیدار شدم تخت و مرتب کردم ،رفتم بیرون
خاله ساعده: عع سارا جان چرا همراه سلما نرفتی - نه خاله جون،بزارین راحت باشن
خاله ساعده: الهی قربونت برم بیا صبحانه تو بخور
صبحانه مو خوردمو رفتم اتاقم چون هوا گرم بود لباسامو درآوردم و فقط یه مانتو نازک سفید پوشیدم که خودم تنهایی برم یه دور بزنم
خاله ساعده: سارا جان یه موقع گم نشی؟ - نه خاله جون بچه کوچیک که نیستم
خاله ساعده: باشه پس، صبر کن ادرس و شماره خونه رو بنویسم برات اگه یه موقع گم شدی یه ماشین بگیر بگو بیارتت خونه
- چشم
از خونه رفتم بیرون ،پیاده رفتم سمت بازار ،که واسه عاطفه و علی اقا سوغاتی بخرم
رفتم داخل یه مغازه ،چشمم به یه روسری ابریشمی بلند افتاد ،خیلی خوشم اومد خریدم با یه ادکلن مردانه بعد از خرید کردن رفتم داخل یه پارک یه دور زدم یه لحظه احساس کردم دو نفر دارن منو تعقیب میکنن ،اولش فک کردم مسیرمون یه سمته ولی وقتی مسیرمو عوض کردم متوجه شدم اره واقعن دارن منو تعقیب میکنن
ترسیدم از پارک اومدم بیرون
منتظر ماشین شدم ولی کسی واینستاد ،رفتم اون سمت خیابون
کلن خونه رو گم کرده بودم ،رفتم داخل چند تا از کوچه پس کوچه ها قائم بشم تا منو گم کنن
کوچه ها اینقدر خلوت بود که از خلوتش بیشتر ترسیدم تمام تنم میلرزید اصلا نمیدونستم از کدوم کوچه وارد شدم ،داخل کوچه انگار زیر زمین لوله شکسته بود اب میاومد بیرون
چشمم به جاده رفتاد سریع رفتم که برم سر جاده ماشین بگیرم
یه دفعه یکی جلوم مثل دیو ظاهر شد
به زبون انگلیسی صحبت میکرد ،ولی من متوجه نمیشدم چی میگفت اصلا
از ترس عقب عقب میرفتم اشک از چشمم جاری میشد ،تو دلم فقط از خدا کمک میخواستم ،خدایا کمکم کن ،خدایا آبروووم ...
خدایا بابام دق میکنه اگه یه بلایی سرم بیارم
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،همینجور که عقب میرفتم دیدم یه نفر پشت سرمم هست
شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستم که یکیشون دستشو گذاشت رو دهنم ،با دست دیگه اش دوتا دستمو گرفت ،،اون یکی هم رفت یه ماشین اورد به زور منو میکشوندن منم گریه میکردمو خودمو عقب میکشیدم
یه دفعه دیدم از پشت یه نفره دیگه اومد ،اونم انگیسی باهاش صحبت میکرد. ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌹 سلام_بر_ابراهیم 🌹🍃
🍃 قسمت اول 🍃
▪️چرا ابراهيم هادی؟
💠تابستان سال ۱۳۸۶ بود. در مسجد امينالدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشهی سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم.
بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با کمال تعجب ديدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!
درست مثل اينكه مسجد، جزيرهاي در ميان درياست!
امــام جماعت پيرمردي نوراني با عمامهاي ســفيد بود. از جا برخاســت و رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد. از پيرمردي كه در كنارم بود پرسيدم: امام جماعت را ميشناسي؟
جواب داد: حاج شــيخ محمد حســين زاهد هستند. اســتاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدي.
من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش ميكردم.
سكوت عجيبي بود. همه به ايشان نگاه ميكردند. ايشان ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:
دوســتان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق ميدانند و... اما رفقاي عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي، اينها هستند.
🍃بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم. تصوير، چهرهی مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز قهوهاي بر تنش بود.
خوب به عكس خيره شدم. كاملا او را شناختم. من چهرهی او را بارها ديده بودم. شک نداشتم كه خودش است. ابراهيم بود، ابراهيم هادي!
سخنان او براي من بسيار عجيب بود. شيخ حسين زاهد، استاد عرفان و اخلاق كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كردهاند چنين سخني ميگويد!؟
او ابراهيم را استاد اخلاق عملي معرفي كرد!؟
در همين حال با خودم گفتم: شــيخ حسين زاهد كه... او كه سالها قبل از دنيا رفته!!
هيجان زده از خواب پريدم. ســاعت ســه بامداد روز بيســتم مرداد ۱۳۸۶ مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اكرم (ص) بود.
اين خــواب، روياي صادقانهاي بود کــه لرزه بر اندامــم انداخت. كاغذي برداشتم و به سرعت آنچه را که ديده و شنيده بودم نوشتم.
ديگر خواب به چشمانم نميآمد. در ذهن، خاطراتي كه از ابراهيم هادي شنيده بودم مرور كردم.
📿فراموش نميكنم، آخرين شــب ماه رمضان سال ۱۳۷۳ در مسجد الشهداء بودم. به همراه بچههاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم.
مراســم بهخاطر فوت مادر اين شــهيد بود. منزلشان پشــت مسجد، داخل كوچهی شهيد موافق قرار داشت.
حاج حسين اللهكرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد.
خاطرات ايشان عجيب بود. من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده بودم!
🌱آن شب لطف خدا شــامل حال من شد. من كه جنگ را نديده بودم. من كه در زمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم.
اين صحبتها، ســالها ذهن مرا به خود مشغول كرد. باورم نميشد، يک رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد!
عجيبتر آنكه خودش از خدا خواســته بود که گمنام بماند! و با گذشت سالها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده!
و من در همهی كلاسهاي درس و براي همهی بچهها از او ميگفتم.
🍁هنوز تا اذان صبح فرصت باقي است. خواب از چشمانم پريده. خيلي دوست دارم بدانم چرا شــيخ زاهد، ابراهيم را الگــوي اخلاق عملي معرفي كرده؟!
فرداي آن روز، بر سر مزار شــيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم.
با ديدن چهره او كاملا بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم.
ديگر شک نداشتم که عارفان را نه درکوهها و نه در پستوخانههاي خانقاه بايد جست، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند.
همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزديک شهيد را از او گرفتم.
تصميم خودم را گرفتم. بايد بهتر و كاملتر از قبل ابراهيم را بشناســم. از خدا هم توفيق خواستم.
شــايد اين رســالتي اســت که حضرت حق براي شناخته شــدن بندگان مخلصش بر عهدهی ما نهاده است.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#روز_جهانی_قدس
🦋سلاااام به دخترخانم ها و آقا پسرهای گل😍طاعات و عباداتتون قبول باشه ان شاءالله 🙏
✨بچه ها جون همانطور که میدونید امروز آخرین جمعه ماه رمضان و روز جهانی قدس🕌هست و این روز برای همه مسلمانان جهان یک روز با عظمت و بزرگه. روزیه که به فرمان امام خمینی رحمت الله علیه برای آزادی قدس عزیز و فلسطین اشغالی باید ندای مرگ بر اسرائیل و مرگ بر دولت های استکباری و صهیونیست سر داد✊ و از آنها بیزاری جست و برای آزادی فلسطین و مردم مسلمان و رنج کشیده اش قیام کرد🕊چون که با این وحدت و همدلی می تونیم در ظهور امام زمان ارواحنافداه موثر باشیم و فرجشون رو ان شاءالله نزدیک تر کنیم🤲
💫امسال که به خاطر ویروس کرونا راهپیمایی حضوری برگزار نمیشه، بیاین با چند کار کوچک با تمام مسلمانان جهان همراه بشیم و دل امام زمانمون رو شاد کنیم🤗
🌸سر دادن شعارهای مخصوص روز قدس: مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، اسلام پیروز است/اسرائیل نابود است.
💐احتزاز پرچم فلسطین که خودتان اون را ساختید یا نقاشی کردید هنگام گفتن الله اکبر.
✍کشیدن یک نقاشی زیبا در مورد قدس و آزادی فلسطین.
👌یادتون باشه عکس ها و فیلم و نقاشی های قشنگ خودتون رو برای ما هم ارسال کنید☺️❤️