eitaa logo
شکوفه های باغ انتظار
114 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨قصه صورتی_۱✨ صورتی خیلی قشنگ و ناز است. اندازه یِ از خانه مان تا اون دور دورها دوستش دارم❤️ صورتی گُلِ ⚘قشنگی است که مامان برایم خریده است. من اسمش را گذاشتم صورتی، چون رنگش صورتی است. تازه برگهایش🌿 هم سبز است. خیلی وقت بود که صورتی هنوز به دنیا نیامده بود، مامان می گفت: «اون هنوز غنچه است، چند روز طول می کشه تا به دنیا بیاد. من خیلی خیلی صبر کردم. چندبار شب شد، دوباره صبح شد تا بالاخره صورتی به دنیا آمد🤗 صورتی هیچ کس را مثل من دوست ندارد، چون من مامانش هستم😍همیشه هم مواظبش هستم که غصه نخورد. هر روز به اون آب💧 می دهم تا تشنه نماند. بعدش هم پرده ی پنجره ی اتاقم را می زنم کنار تا خورشید🌞 را ببیند. امروز به صورتی گفتم: «صورتی جان، هیچ وقت از چیزی نترس. من اصلا تو رو تنها نمیذارم. همیشه ی همیشه پیشت می مونم😊 مامان هدی را گذاشت کنار پنجره و رفت تا غذا 🥘را آماده کند. هدی وقتی صورتی را دید خیلی ذوقی شد. چشماش برقی شد🤩 بعد هم خندید. دستش را دراز کرد که صورتی را بگیرد. دستش را گرفتم. چشمهامو اخمالو کردم و گفتم: دست نزن، اون صورتیه منه😌 تو نمیتونی بهش دست بزنی من مامانشم و مواظبشم....
✨قصه صورتی_۲✨ ...هدی ترسیده بود. می خواست گریه کند😢 که گفتم: گریه نداره، تو هنوز کوچولویی، اینو می فهمی؟ دست هدی را گذاشتم روی دستم🤚 و اندازه گرفتم، بعد هم نشانش دادم و گفتم: نگاه کن، ببین چه قدر از من کوچولوتری. بعد هم کف پاهایش👣 را بالا بردم و گفتم: اینارو نگاه کن، چه قدر کوچولوان. این یعنی این که هنوز نمیتونی به وسایل من دست بزنی. هروقت بزرگ شدی و دست و پات اندازه خودم شد، اون وقت شاید اجازه دادم یک روز مامان صورتی ⚘باشی هدی شست دستش را مکید و به صورتی نگاه کرد. حالا دیگه خیالم راحت شده بود که اتفاقی برای صورتی نمی افتد. مامان آمد تا هدی را با خودش ببرد، من را نگاه کرد و گفت: «هانیه جان، بابا اومده نمی خوای بیای پیش بابا؟ لِی لِی زدم و پریدم وسط اتاق: «سلام بابایی.»😍 سلام دختر گلم. صورتی چطوره؟ دستهایم را به هم کوبیدم و جیغ کشیدم: خوبه، خو... خو... خوبه. بابا چایی اش را سر کشید و به مامان گفت: «همه جای شهر پر شده از جشن و شادی🎉 مردم ریختن تو خیابونا. نمی دونی چه ذوقی دارن. فردا هم قراره امام خمینی بیاد تهران. آماده باش که می خواهیم بریم استقبال آقا» مامان که داشت هدی را خواب می کرد خندید و گفت: «خدا رو شکر که زنده موندیم و این روز رو دیدیم☺️ کی فکرش رو می کرد که مردم ما بتونن شاه رو بیرون کنن.» ...
✨قصه صورتی_۳✨ ...از حرف های مامان و بابا یک چیزهایی فهمیدم. انگشتم را زدم به کله ام و گفتم: من عکس امام خمینی رو دیدم☺️ همون آقایی که مثل پدربزرگ های مهربونه!...بابایی منم می بری امام رو ببینم❓ مامان با بابا تکه تکه حرف زد تا من نفهمم چی می گه: «ق_ب_و_ل_ک_ن_ک_ه_ب_ی_ا_د» خیلی فکر کردم که چی گفت🤔 اما باز هم نفهمیدم. می خواستم یک چیزی بگویم که بابا گفت: «بله که می برمت. این شادی برای همه ماست. امام خمینی پدر همه بچه هاست.» جیغ کشیدم: «هورا...🥳 امام داره میاد. منم می خوام برم ببینمش. من امامو دوست دارم، اون هم منو یه عالمه دوست داره»🧡 مامان سفره ی شام 🥘را انداخت و گفت: «شامتو بخور و زودتر برو بخواب😴 که فردا خیلی کار داریم. گفتم: «مامانی، امام خیلی قویه که تونسته شاه رو بندازه بیرون؟ مامان گفت: «بله، امام قوی💪 و باهوشه. مردم هم خیلی امام رو دوست دارن. شاه👺 انقدر مردم رو اذیت کرد که همه از دستش خسته شدن. اون دلش نمی خواست دین اسلام باشه دلش نمیخواست زنها و دخترا حجاب داشته باشن😈 شاه می خواست کاری کنه که ایران هم مثل کشورهای بی ایمان باشه. مردم هم دلشون می خواست دینشون رو نگه دارن و ازش مواظبت کنن تا روزی که امام زمان بیاد👌برای همین هم همه ی حرف های امام رو گوش دادن و تونستن با کمک هم شاه رو بیرون کنن🤗