eitaa logo
حریم عشق
174 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 💕 » براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي نه. طبق روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار ميشد. ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن ميآوردند! با شســتن دستهاي آنان، مراسم با صرف ناهار تمام ميشد. در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم. ابراهيم و جواد دوســتاني بســيار صميمي و مثل دو بــرادر براي هم بودند. شوخي هاي آنها هم در نوع خود جالب بود. در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود. ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نميدانست حرفي زد! جواد با ّ تعجب و بلند پرسيد: جدي ميگي؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو! بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلي شــديد و بــدون صدا ميخنديد. گفتم: چي شده ابرام؟! زشته، نخند! رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زير آب گرفت و... جواد در حالي كه آب از ســر و رويش ميچكيد با تعجب به اطراف نگاه ميكرد. گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشك كند! ـ٭٭٭ـ در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودند خيلي خوشحال شديم. جلوي مقر شــهيد اندرزگو جمع شــديم. دقايقي بعد ماشــين آنها آمد و ايســتاد. ابراهيم و رضا پياده شــدند. بچه ها خوشــحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيــم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد. يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــين رفتنــد! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردنــد، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چي، چي شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچه ها با چهره هايي اشــك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشــتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان! •••🕊
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 💕 » آخرين روزهاي ســال 1360 بود. با جمع آوري وسائل و تحويل سلاح ها، آماده حركت به سمت جنوب شديم. بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند. گروه اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد. روزهاي آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه ُكلت گرفته و هنوز تحويل نداده است! ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بي فايده بود. گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشــي و فراموش كردي تحويل دهي؟ كمي فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم. اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. بعد پيگيري كرد و فهميد ســلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. يك هفته قبل هم محمد برگشته تهران. آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته. برگشته روستاي خودشــان به نام كوهپايه در مســير اصفهان به يزد. ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. ُ صبح زود رسيديم. هوا تقريبًا سرد بود، به ابراهيم گفتم: خب، كجا بايد بريم! گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده. كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش ميرفت. او به ما كه غريب هاي در آن آبادي بوديم نگاه ميكرد. ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر. پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: ســلام جانم، دنبال كسي ميگردي؟! ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو ميشناسي؟! پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم. پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلامید، بخوريد كه بايد قوي باشيد. بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي ميكند. اما الان رفته شهر، تا شب هم برنميگردد. ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟! ُ ابراهيم ادامه داد: اســلحه كلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي. پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر! ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نميشيم. پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق، پيرزن ادامه داد: وســايل محمد توي اين گنجه اســت. چند روز پيش من ديدم يك چيزي را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد. •••🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 💕 » ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست! پيرزن گفت: اگر ميتوانستم خودم بازش ميكردم. بعد رفت و پيچگوشتي آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم. َدر گنجه كه باز شــد اســلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟ پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نميگه. شما با اين چهره نوراني مگه ميشه دروغ بگيد! از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران. در مســير كمربندي اصفهان چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عمليات ها كمكمون ميكرد. گفت: آقاي مداح رو ميگي؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه. ُ گفت: خب بريم ديدنش. رفتيم جلوي پادگان. ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت دژباني رفت و پرسيد: سلام، آقاي مداح اينجا هستند؟ دژبــان نگاهي به ابراهيم كرد. ســرتا پاي ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي با ُ شلوار كردي و پيراهن بلند و چهرهاي ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته! مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هســتيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم. دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوســيد. با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد. بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند. آقاي مداح مســئول جلسه بود. دو تا صندلي براي ما آورد و ما هم كنار اعضاي جلسه نشستيم. بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد: دوســتان، همه شــما من را ميشناســيد. من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحميلي مدال شجاعت و ترفيع گرفتم. گروه توپخانه من ســخت ترين مأموريت ها را به نحو احسن انجام داد و در همه عمليات هايش موفق بوده. من سخت ترين و مهمترين دوره هاي نظامي را در داخل وخارج كشور گذرانده ام. اما كســاني بودند و هستند كه تمام آموخته هاي من را زير سؤال بردند. بعد مثالــي زد كه: قانون جنگ هاي دنيا ميگويد؛ اگر به جايي حمله ميكنيد كه دشــمن يكصد نفر نيرو دارد، شما بايد سيصد نفر داشته باشي. مهمات تو هم بايد بيشتر باشد تا بتواني موفق شوي. بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقاي هادي و دوستانش كارهائي ميكردند كه عجيب بود. مثلاً در عملياتي با كمتر از صد نفر به دشمن حمله كردند، اما بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند و يا اسير مي آوردند. من هم پشتيباني آنها را انجام ميدادم. خوب به ياد دارم كه يكبار ميخواســتند به منطقه بــازي دراز حمله كنند. من وقتي شــرايط نيروهاي حمله كننده را ديدم به دوســتم گفتم: اينها حتمًا شكست ميخورند. اما در آن عمليات خودم مشــاهده كردم كه ضمن تصرف مواضع دشمن، بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند! ُ يكي از افســران جوان حاضر در جلســه گفت: خب آقاي هادي، توضيح دهيد كه نحوه عمليات شما به چه صورت بوده، تا ما هم ياد بگيريم؟ ابراهيم كه ســر به زير نشســته بود گفت: نه اخوي، ما كاري نكرديم. آقاي مداح زيادي تعريف كردند، ما كاره اي نبوديم. هر چه بود لطف خدا بود. •••🕊
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 💕 » آقاي مداح گفت: چيزي كه ايشان و دوستانشان به ما ياد دادند اين كه ديگر مهمات و تعداد نفرات كارساز نيست. آنچه كه در جنگ ها حرف اول را ميزند روحيه نيروهاست. اينها با يك تكبير، چنان ترســي در دل دشــمن مي انداختند كه از صد تا توپ و تانك بيشتر اثر داشت. بعد ادامه داد: اينها دوستي داشتند كه از لحاظ جثه كوچك، ولي از لحاظ قدرت وشهامت از آنچه فكر ميكنيد بزرگتر بود. اسم او اصغر وصالي بود كه در روزهاي اول جنگ با نيروهايش جلوي نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسيد. من از اين بچه هاي بسيجي و با اخلاص اين آيه قرآن را فهميدم كه ميفرمايد: «اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه ميكنيد.» ساعتي بعد از جلسه خارج شديم. از اعضاي جلسه معذرت خواهي كرديم و به سمت تهران حركت كرديم. بين راه به اتفاقات آن روز فكر ميكردم. ابراهيم اســلحه كمــري پرماجرا را تحويل ســپاه داد و به همــراه بچه هاي اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند. دوران تقريبًا چهارده ماهه گيلان غرب با همه خاطرات تلخ و شــيرين تمام شد. دورانــي كه حماســه هاي بزرگي را با خود به همراه داشــت. در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمينگير حملات يك گروه كوچك چريكي بودند! ☆☆☆ در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتيم. زيارت حضرت دانيال نبي. آنجا خبردار شــديم،كليه نيروهاي داوطلب كه حالا به نام بسيجي معروف شده اند در قالب گردانها و تيپ هاي رزمي تقسيم بندي شده و جهت عمليات بزرگي آماده ميشوند. در حين زيارت، حاج علي فضلي را ديديم. ايشــان هم با خوشــحالي از ما اســتقبال كرد. حاج علي ضمن شــرح تقســيم نيروها، ما را به همراه خودش بــه تيپ المهدي(عج) برد. در اين تيپ چندين گردان نيروي بســيجي و چند گردان سرباز حضور داشت. حاج حسين هم بچه هاي اندرزگو را بين گردانها تقسيم كرد. بيشتر بچه هاي اندرزگو مسئوليت شناسايي و اطلاعات گردانها را به عهده گرفتند. رضــا گودينــي با يكي از گردانها بود. جواد افراســيابي بــا يكي ديگر از گردانها و ابراهيم در گرداني ديگر. كار آمادگي نيروها خيلي سريع انجام شد. بچه هاي اطلاعات سپاه ماه ها بود كه در اين منطقه كار ميكردند. تمامي مناطق تحت اشغال توسط دشمن، شناسايي شد. حتي محل استقرار گردان ها و تيپ هاي زرهي عراق مشــخص شده بود. روز اول فروردين سال 1361 عمليات فتح المبين با رمز يا زهرا آغاز شد. •••🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ(🕊💞) ـ 🕊 از بیانات مقام معظم رهبری : من کتابی خواندم مربوط به شهید ابراهیم هادی. این کتاب خیلی جالبه، خیلی جذابه. من کتاب (سلام بر ابراهیم) را خواندم و تا مدتها دلم نمی آمد از روی میز کارم بردارم و بگذارم توی کتابهایم. شخصیتی که در این کتاب معرفی شده خیلی جاذبه دارد… مثل مغناطیس انسان را جذب می کند. بگردید این شخصیت ها را پیدا کنید. از این قبیل شخصیت‌های برجسته که سردار هم نیستند. حتی فرمانده گردان هم نیستند. اما حکایت ها دارند…✍ ┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓  「⃢🦋➺@shahidebrahiimm ┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛ این کانال مختص هستش... سلام برابراهیم را میتوانید از این کانال به صورت قسمت قسمت در اختیار داشته باشید ... این شهید الگویی تمام است والله اگر از ته دل به او توسل پیدا کنید و کمک بخواهید بی جواب نخواهین ماند... که درنظرها گمنام است ولی همه جا و در کنار همه کس حضور دارد و آماده ی یاری رساندن... ولی این یاری رساندنش دیگر مثل قدیم نیست بلکه از جنس آسمان هاست... 🕊 https://eitaa.com/joinchat/1889140939C9fde8d7464 👆ابراهیم دلها_قهرمان من💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 💕 » عصر همان روز از طرف ســپاه، مســئولين و معاونين گردانها را به منطقه عملياتي بردنــد. از فاصله هاي دور منطقه و نحوه كار را توضيح دادند. يكي از سخت ترين قسمت هاي عمليات به گردانهاي تيپ المهدي (عج) واگذار شد. با نزديك شــدن غروب روز اول فروردين، جنب وجوش نيروها بيشتر شد. بعد از نماز، حركت نيروها آغاز شد. من لحظه اي از ابراهيم جدا نميشــدم. بالاخره گردان ما هم حركت كرد. اما به دلایلی من و او عقب مانديم! ساعت دو نيمه شب ما هم حركت كرديم. در تاريكي شب به جايي رسيديم كه بچه هاي گردان در ميان دشت نشسته بودند. ابراهيم پرسيد: اينجا چه ميكنيد!؟ شما بايد به خط دشمن بزنيد! گفتند: دســتور فرمانده اســت. با ابراهيم جلو رفتيم و به فرمانده گفت: چرا بچه ها را در دشــت نگه داشــتيد؟ الان هوا روشــن ميشــه، اينها جانپناه و خاكريز ندارند، کاملا هم در تيررس دشمن هستند. فرمانده گفت: جلو ما ميدان مين است، اما تخريبچي نداريم. با قرارگاه تماس گرفتيم. تخريبچي در راه است. ابراهيم گفت: نميشه صبر كرد. بعد رو كرد به بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بيان تا راه رو باز كنيم! چند نفر از بچه ها به دنبال او دويدند. ابراهيم وارد ميدان مين شــد. پايش را روي زمين ميكشيد و جلو ميرفت! بقيه هم همينطور! هاجو واج ابراهيم را نگاه ميكردم. نََفس در سينه ام حبس شده بود. من در كنار بچه هاي گردان ايستاده بودم و او در ميدان مين. رنگ از چهره ام پريده بود. هر لحظه منتظر صداي انفجار و شهادت ابراهيم بودم! لحظات به ســختي ميگذشــت. اما آنها به انتهاي مسير رسيدند! شكر خدا در اين مسير مين كار نشده بود. آن شب پس از عبور از ميدان مين به سنگرهاي دشمن حمله كرديم. مواضع دشمن تصرف شد. اما زياد جلو نرفتيم. نزديك صبح ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شــد. بچه ها هم او را سريع به عقب منتقل كردند. صبح ميخواســتند ابراهيم را با هواپيما به يكي از شهرها انتقال دهند. اما با اصرار از هواپيما خارج شد. با پانسمان و بخيه كردن زخم در بهداري، دوباره به خط و به جمع بچه ها برگشت. در حملــه شــب اول فرمانده و معاونين گردان ما هم مجروح شــدند. براي همين علي موحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد. همان روز جلســه اي با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوايي برگزار شد. طرح مرحله بعدي عمليات به اطلاع فرماندهان رسيد. كار مهم اين مرحله تصرف توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود. بچه هاي اطلاعات سپاه مدت ها بود كه روي اين طرح كار ميكردند. پيروزي در مراحل بعدي، منوط به موفقيت اين مرحله بود. شب بعد دوباره حركت نيروها آغاز شد. گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها حركت ميكرد، پشت سرشان علي موحد، ابراهيم و بقيه نيروها قرار داشتند. هر چه رفتيم به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيديم! پس از طي شش كيلومتر راه، خسته و كوفته در يك منطقه در ميان دشت توقف كرديم. علــي موحد و ابراهيم به اين طرف و آن طــرف رفتند. اما اثري از توپخانه دشمن نبود. ما در دشت و در ميان مواضع دشمن گم شده بوديم! با اين حال، آرامش عجيبي بين بچه ها موج ميزد. به طوري كه تقريبًا همه بچه ها نيم ساعتي به خواب رفتند. ابراهيــم بعدهــا در مصاحبه با مجله پيــام انقلاب شــماره فروردين 1361 ميگويد: آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف ميرفتيم چيزي جز دشت نميديديم. لذا در همانجا به سجده رفتيم و دقايقي در اين حالت بوديم. خدا را به حق حضرت زهرا (س)وائمه معصومين قسم ميداديم. •••🕊
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 💕 » او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان(عج) فقط آقا را صدا ميزديم و از او كمك ميخواســتيم. اصلا نميدانستيم چه كاركنيم. تنها چيزي كه به ذهن ما ميرسيد توسل به ايشان بود. ٭٭٭ هيچكس نفهميد آن شب چه اتفاقي افتاد! در آن سجده عجيب، چه چيزي بين آنها و خداوند گفته شد؟ اما دقايقي بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت! پس از طي حدود يك كيلومتر به يك خاكريز بزرگ ميرسد. زماني هم كه به پشــت خاكريز نگاه ميکند. تعداد زيادي از انواع توپ و سـلاح های سنگين را مشاهده ميکند. نيروهــاي عراقي در آرامش كامل اســتراحت ميكردنــد. فقط تعداد كمي ديده بان و نگهبان در ميان محوطه ديده ميشــد. ابراهيم سريع به سمت گردان بازگشت. ماجرا را با علي موحد در ميان گذاشــت. آنها بچه ها را به پشــت خاكريز آوردند. در طي مســير به بچه ها توصيه كردند: تا نگفته ايم شليك نكنيد. در حين درگيري هم تا ميتوانيد اسير بگيريد. از سوي ديگر نيز گردان حبيب به فرماندهي محسن وزوايي به مقر توپخانه عراق حمله كردند. آن شــب بچه ها توانســتند با كمتريــن درگيري و با فريــاد الله كبر و ندای يازهرا(س)توپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادي از عراقي ها را اســير بگيرند. تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشكلي جدي روبرو كرد. بچه ها بافاصله لوله هاي توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت نبود نيروي توپخانه از آنها استفاده نشد. توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد ابراهيم را ديدم که يك افسر عراقي را همراه خودش آورد! افسر عراقی را به بچه هاي گردان تحويل داد. پرسيدم: آقا ابرام اين كي بود؟! جواب داد: اطراف مقر گشــت ميزدم. يك دفعه اين افسر به سمت من آمد. بيچاره نميدانست تمام اين منطقه آزاد شده. من به او گفتم اسير بشه. اما او به سمت من حمله كرد. او اسلحه نداشت، من هم با او كشتي گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم. نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروي كمكي به حركت مان در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود. يك دفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند. ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن َ ها دويد. بعد پريد بالاي تانك و در برجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو حركت كرديم. بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه دشمن حمله كرديم! با تعجب گفت: نه! چطور مگه؟! ادامه دادم: دشــمن از قســمت جلو با نيروي زيادي منتظر ما بود. ولي خدا خواست كه ما از راه ديگري آمديم كه به پشت مقر توپخانه رسيديم. به همين خاطر توانســتيم اين همه اسير و غنيمت بگيريم. از طرفي دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش كامل بود. بعد از آن مشغول استراحت شده بودند كه ما به آنها حمله كرديم! دوباره اســراي عراقي را جمع كرديم. به همــراه گروهي از بچهها به عقب فرســتاديم. بعد به همــراه بقيه نيروها براي آخرين مرحله كار به ســمت جلو حركت كرديم. •••🕊