eitaa logo
حریم عشق
174 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــــــــ دُختر ۱۶ ساله ای که دست به قلمش همه جا پُر شده و از عاشقانه هاش میگه 🙂👇 ♥⇨‌ https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29 ♥⇨https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29 حیفه جوین ندی ، خیلی خوش قلمه☺️👆
حریم عشق
ــــــــــ دُختر ۱۶ ساله ای که دست به قلمش همه جا پُر شده و از عاشقانه هاش میگه 🙂👇 ♥⇨‌ https://eitaa
کانال این دخترِ انقلابی ای که عاشقه اینه، خدایی قلمش کولاکه ☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29 فقط عاشق های انقلابی بیان!😍👆
گشته‌ام در جهان و آخر کار . . .! دلبری برگزیدم که مپرس . . . 😌♥️ https://eitaa.com/joinchat/3795058874C5baddfe59d عاشقانه‌های حاج آقا حاج خانومش:)💕🙈 حاج‌خانوم‌یه‌چیزی‌بگو،دیوونم‌کن‌ وای‌حاج‌آقامرگ‌برآمریکا😂🖐🏻✨
حریم عشق
گشته‌ام در جهان و آخر کار . . .! دلبری برگزیدم که مپرس . . . 😌♥️ https://eitaa.com/joinchat/37950588
حاج‌خانوم‌‌میگن‌همه‌دنبال‌لینک‌ کانالمون‌هستن،‌😂🌱 https://eitaa.com/joinchat/3795058874C5baddfe59d بچها‌کانال‌این‌حاج‌خانوم‌با‌حاج‌آقاشون ایتارو ترکوندن با‌عاشقانه‌ای‌که‌میزارن🤭💛!
4_5981338380313560695.mp3
5.59M
(ع)🌸 🌱 شب‌عشق‌وشب‌شوروشب‌بارونہ شب‌شیدایۍدلهاۍپریشونہ😍♥️! . .
تو از ازل جوادی و ما از ازل الفقیر یا ایها الجواد تَصَدَّق علی الفقیر♡🌱 . _ مجتبی خرسندی
🎉🎊🎉 🎊🎉 🎉 🎊﷽🎉 🎉اَلسَّـــــــــ♡ــــــلامُ عَلَیکَ یَا بَقیَّهُ الله"عج"🎊 🎉اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🎊 🎉خلاصه زیارت روز چهارشنبه🎊 🎉اَسَّـــــــــ♡ــــــلامُ علیک یا موسی ابن جعفر ایهاالکاظم ￷"￵ع￷" ￵و یا علی ابن موسی الرضا "ع" و یا محمد ابن علی الجواد ￷"￵ع￷" و یا علی ابن محمد الهادی ￷"￵ع￷" ￵ جمیعاً و رحمه الله و برکاته￵🎊 🎉ســـ♡ــلام دوستان ، صبح چهارشنبه دوازدهمین روز بهمن ماه مصادف با دهم رجب و سالروز ولادت با سعادت جوادالائمه علیه السّلام و سالروز ورود رهبر کبیر انقلاب اسلامی و بنیانگزار نظام مقدس جمهوری اسلامی پرخیر و برکت همراه با رزق و روزی حلال🎊 🎉ذکر روز چهارشنبه: یا حیُّ یا قَیُّوم ۱۰۰ مرتبه🎊 🎉امام محمد تقی جواد الائمه عليه السلام🎊 🎉َلَاثٌ مَنْ كُنَّ فِيهِ لَمْ يَنْدَمْ تَرْكُ الْعَجَلَةِ وَ الْمَشُورَةُ وَ التَّوَكُّلُ عِنْدَ الْعَزْمِ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَل‏🎊 🎉سه چیز است که هر کس آن را مراعات کند ، پشمیان نگردد : اجتناب از عجله ، مشورت کردن و توکل بر خدا در هنگام تصمیم گیری .🎉 🎉📚 كشف الغمة (ط - القديمة) ج ‏۲ - ص ۳۴۹🎊 🎉با حضورت ستاره‌ها گفتند نور در خانه‌ی امام رضاست کهکشان‌ها شبیه تسبیحی دستِ دُردانه‌ی امام رضاست🎊 🎉ولادت با سعادت ابن الرضا(ع)، جوادالائمه علیه السلام مبارک باد.🎊 🎉 🎊🎉 🎉🎊🎉
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: _عطیه جان! به سلامتی خبریه؟ عطیه بی‌آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده‌ای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجان‌زده شدم که بی‌اختیار جیغ کشیدم : _وای عطیه!!! مامان شدی؟!! عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: _هیس! عبدالله میشنوه! مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لب‌هایش می‌خندید که رو به آسمان زمزمه کرد: _الهی شکرت! سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم می‌گفت: _مبارک باشه مادر جون! ان شاء الله قدمش خیر باشه! از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه! حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی‌آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: _فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه! سپس چهره‌ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: _محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازک‌تر بهش بگی! انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند. بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی‌پاسخ نگذاشت و گفت: _عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره! و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: _خجالت می‌کشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن. لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن: _به سلامتی! شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ @omideakbaree ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل می‌رساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن‌های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می‌کردند، منظره‌ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث می‌شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی‌ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار می‌گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه‌ها با پای برهنه به دنبال توپی می‌دویدند و به هر بهانه‌ای، تنی هم به آب می‌زدند یا خانواده‌هایی که روی نیمکت‌های زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره می‌کردند. با گام‌هایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه‌ها را شکافته و پیش می‌رفتیم. بیشتر او می‌گفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانش‌آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و ده‌ها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میان‌مان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: _تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم. همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: _چی بگم؟ شانه بالا انداخت و پاسخ داد: _هر چی دوست داری! هر چی دلت می‌خواد! از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: _ای کاش هر چی دلت می‌خواست برات اتفاق می‌افتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه! از پاسخ رندانه‌ام خندید و گفت: _حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد. نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: _الهه! الآن چه آرزویی داری؟ بی‌آنکه از پرسش ناگهانی‌اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: _دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه! و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بین‌مان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعه‌ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده‌ام کرده بود، به گونه‌ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده‌ام! خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: _الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم. با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می‌داد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم: _باشه، از همینجا برگردیم. و راه‌مان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه‌ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه‌ها هم پارچه نوشته‌های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: _الآن چه ماهی هستیم؟ عبدالله همچنان که به پرچم‌ها نگاه می‌کرد، پاسخ داد: _فکر کنم امشب شب اول محرمه. و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: _این پرچم‌ها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه‌مون مجید افتادم! و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: _چند شب پیش که داشتم می‌رفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمی‌گشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ @omideakbaree ❤🍃❤🍃❤🍃❤
میلاد با سعادت امام جواد(علیه السلام) مبارک باد🌸🍃 عِزُّ المُؤمِنِ فی غِناهُ عَنِ النّاسِ. ❇️عزّت مؤمن، ‌در بی نیازی او از مردم است.
مشهد اگر نزدیک باشد بستِ طوسی راهِ ورود ما فقط باب الجواد است... 🖇💌