eitaa logo
حریم عشق
181 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
من_تموم_زندگیمو‌_از_امام_رضا_گرفتم__حسین_طاهری_۲۰۲۲_۰۹_۲۶_۱۷_۳۸_۴۵_۱۷۱.mp3
4.02M
از در ِ این خونه بوده اینهمه بها گرفتم .. من تموم ِ زندگیمو از امام رضا گرفتم :)*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیال کن رسیدی کربلا هوا بارانی یه طرف حرم سقای دشت کربلا یه طرف حرم آقا اباعبدالله به‌به چه تصویر قشنگی😭💔 آقاجان یعنی میشه مارو هم بطلبی میدونم این همه عاشق داری ولی میترسم من به چشمت نیام😭💔 ╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮ ‌ @shahidomidakbari ╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگیم اصلا بدون ِ حسین ؛ تپش تو قلب ِ ما واسه چی؟!:]
آقاییم همیشه ز سلطانی شماست یک عمر نوکرم که تو سالار من شوی
هدایت شده از  ‹ مَحــٰـاءْ ›
دلم به مهر تو و آستان تو بند است ...
‹عکس‌نوشتـہ؛›
حریم عشق
من بی دل آمدم که تو دلدار من شوی... #قاسم_نعمتی #چهارشنبه‌ها #السلام_علیک_یا_علی‌بن‌موسی‌الرضا 🖇💌
-چه‌خوش‌گفت‌شاعرشیرین‌سخن +چه‌گفت؟! -دلمان‌یڪ‌بغل‌سیرحرم‌میخواهد:))!'
حریم عشق
‹عکس‌نوشتـہ؛›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شھیدحججی‌میـگفت‌؛ یـھ‌وقتـٰایی‌دل‌ڪندن‌از‌یـھ‌سر؎چیـزای‌خوب باعـث‌میشـھ‌چیـزای‌بھتـر؎‌بدسـت‌بیـٰاریم . . بـرای‌رسیـدن‌بہ‌مھدی‌زهـرا‹عج›از‌چـی‌ دل‌ڪندیم . . ?!'
🌱 یٰا اَراَفَ مِنْ کُلِّ رَئـوُفِِ . . ؛ خدای ما انقـدر مهربان هست که اگر حق بندگی شو به جا نیاریم میبخشه،و خودش هم نوازش می‌کنه، آنوقت همین خدای مهربان وقتی ببینه دل یک بنده‌اش را میرنجانیم، یا قضاوتی ، تهمتی غیبتی و... انجام میدهیم . . ؛ نمیبخشه..تا وقتی بریم و از دل ، اون بنده‌اش در بیاریم !🙃💕 [انقدر صفای دل پیدا کنیم،که شبیه خدا و به رنگ خدا بشیم((:💗] | 💚| ♡³¹³♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😉 ✅بنده محمد صادق رحمانی هستم. 📚 کارشناسی ارشد روانشناسی دارم و در زمینه مشاوره کودک تخصصی کار کرده ام. ⛳️فعالیت های من در فضای کودک: تدریس برگزاری کارگاه برای والدین برگزاری کارگاه برای مربیان درمان اختلالات رایج دوران کودکی(بیش فعالی،وابستگی،اضطراب،نافرمانی،لجبازی، پرخاشگری.....) تفسیر نقاشی(شخصیت شناسی کودک) کتاب خوانی و معرفی کتاب تحلیل فیلم در فضای کودک 🌱در این کانال سعی میکنم تجربیاتم و جدیدترین پژوهش های فضای کودک رو با شما به اشتراک بزارم. 🙏اگر مایل بودید این کانال رو به دوستان و آشنایانتون و هر کسی که به دردش میخوره معرفی بفرمایید.🌺 @rahmanimoshavereh
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست‌بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: _الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه. نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب‌آلودم، دست می‌کشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگی‌مان می‌گذشت، هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحت‌تر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه‌ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر زرق و برق من، جلوه‌ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینت‌ها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: _چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه‌ها ندارم! در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: _حالا شیر می‌خوری یا چایی؟ صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که می‌نشست، پاسخ داد: _همون چایی خوبه! دستت درد نکنه! فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: _بفرمایید! که لبخندی زد و با گفتن: _ممنونم الهه جان! فنجان را نزدیک‌تر کشید و من پرسیدم: _امشب دیر میای؟ سری جنباند و پاسخ داد: _نه عزیزم! ان‌شاء‌الله تا غروب میام. و من با عجله سؤال بعدی‌ام را پرسیدم: _خُب شام چی می‌خوری؟ لقمه‌ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: _این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی می‌خواد! با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: _من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟ و او با مهربانی پاسخم را داد: _منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیرِ زبونمه! از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: _اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه! به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: _من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه‌تر میشه! و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پُر شد. از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگی‌مان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری‌اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیت‌الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز می‌گشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم می‌کردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویس‌های کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پرده‌های اتاق را از حریر سفید با والان‌های ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگی‌های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دستِ تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره‌ای از خانه پدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت می‌کرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی‌هیچ هزینه‌ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچ‌های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک می‌کند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت: _بَه بَه! عروس خانم! خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم: _مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم! خندید و به شوخی گفت: _حالا نهار رو با من بخوری! شام رو می‌خوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟ دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: _نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم! از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: _ماشاءالله! حالا بلدی؟ و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: _نه! می‌ترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم! مادر از این همه پریشانی‌ام خنده‌اش گرفت و دلداری‌ام داد: _نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه‌اس! سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه‌ای از نگرانی که در صدایش موج می‌زد، پرسید: _الهه جان! از زندگی‌ات راضی هستی؟ دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: _یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟ نمی‌فهمیدم از این بازجویی بی‌مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: _مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو می‌گیری؟ یا مثلاً مجبورت نمی‌کنه تو نمازت مُهر بذاری؟ تازه متوجه نگرانی مادرانه‌اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم: _نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز می‌خونم یا چطوری وضو می‌گیرم. سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: _مامان! مجید فقط می‌خواد من راحت باشم! هر کاری می‌کنه که فقط من خوشحال باشم. از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: _تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟ در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که می‌بینم در وضو پاهایش را مسح می‌کند، هر بار که دست‌هایش را در نماز روی هم نمی‌گذارد و هر بار که بر مُهر سجده می‌کند، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا می‌شود تا یاری‌اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دست‌هایش پُر از کیسه‌های میوه بود و لب‌هایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمی‌گرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش می‌دادم، می‌خرید. پاکت‌های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: _الهه جان! برات پسته گرفتم! با اشتیاق به سمت پاکت‌ها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: _وای پسته! دستت درد نکنه! خوب می‌دانست به چه خوراکی‌هایی علاقه دارم و همیشه در کنار خرید‌های ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
💠حریف از شیطان سخت تر...!! 🔹مرحوم آیت الله حق شناس(رحمت الله علیه): 🔻مبارزه با نفس دشوار تر از مبارزه با شیطان است. در این مبارزه همواره باید خدا را در سحرگاهان صدا بزنید و از او کمک بخواهید.
📨 هزار بار در دعا (مثلا) بگویی خدا سرم درد می کند شفا بده ، اما یکبار برای دیگران دعا کنی این یک بار ، پنج هزار برابر برای خودت نافع تر بود. «»
هدایت شده از اَنارستــــــون
باب‌الحوائج‌ها حوائج از تو گیرند ای قبله‌ی هر حاجتی موسی‌بن‌جعفر... 🖇🏴
هدایت شده از اَنارستــــــون
تمام کشور من کاظمین کوچک مردی است که در هر گوشه‌ای از خاک ایران بارگاهی داشت... 🖇🏴
1633264318609776566392.mp3
4.11M
امام رضا من همون بچه‌ی بازیگوش تو صحنم آقا (((: