خدایا چگونه از حُسنِ تَوَجُّهَت
پس از مرگ ناامید شوم؟
در حالی که در طولِ زندگى ام
مرا جز به نیکى سرپرستى نکردى.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- خیلی دوست دارم شهید بشم (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••
تامیتونیدنوکرۍکنید(:
#شھیدمصطفۍصدرزاده💚'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | روز امام رضا علیهالسلام
امام رضا علیهالسلام:
🔺حکایت استغفار و ریختن گناهان به سبب آن، حکایت برگ درخت است که با تکان خوردن میریزد.
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#همه_خادم_الرضاییم
هدایت شده از اَنارستــــــون
دلم هوای تو کردهست، خوب میدانی...
#چهارشنبهها
#السلام_علیک_یا_علیبنموسیالرضا
هدایت شده از اَنارستــــــون
در این حرم چیزی ندیدم غیرِ زیبایی
کم نیست در صحنت نفسهای مسیحایی
هدایت شده از اَنارستــــــون
از کودکی با پنجره فولاد مانوسم
وقت گرفتاری نخواهم رفت هر جایی
هدایت شده از اَنارستــــــون
از آب سقاخانه هر کس خورده، میفهمد
زمزم ندارد این چنین آب گوارایی
#استورۍ📲
-نگاهمکنیهنگاهتومیتونهزندگیمباشه
توکهبودنتمیتونهدلخوشیمباشه♥️ . .
#چهارشنبههایرضوۍ✨
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشهای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم:
_منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟
به سختی لب از لب باز کرد و پرسید:
_من؟!!!
و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم:
_تو و همه شیعهها!
لبخندی زد و گفت:
_الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب...
که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم:
_مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه!
فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم:
_مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعهها فقط امام علی (علیهالسلام) رو خلیفه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟
احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
_راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (علیهالسلام) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم.
از پاسخ بیروحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد:
_الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم.
در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان میداد:
_الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...
و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد.
زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادیام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم. من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند! من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقیام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات قلبیاش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست!
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر میکرد.
به خانههایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید:
_کجا الهه جان؟
کیف پول دستیام را نشانش دادم و گفتم:
_دارم میرم سوپر خرید کنم.
خندید و گفت:
_آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!
و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد:
_خُب منم باهات میام!
از لحن مردانهاش خندهام گرفت و گفتم:
_تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه.
به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد:
_خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!
پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت:
_الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!
خندیدم و با شیطنت گفتم:
_خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!
از حرفم با صدای بلند خندید و گفت:
_تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!
که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانهاش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت:
_اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!
نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازهها عبور میکردیم که پرسید:
_الهه! زندگی با مجید چطوره؟
از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و او دوباره پرسید:
_میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟
و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت:
_از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!
و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم.
لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید:
_الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟
و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت:
_پس یه وقتایی بحث میکنید!
از هوشمندیاش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید:
_تو شروع میکنی یا مجید؟
نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم:
_داری بازجویی میکنی؟
لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت:
_نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!
و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد:
_تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره خودتم یه کاری میکنی!
نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم:
_من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!
و عبدالله پرسید:
_خُب اون چی میگه؟
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالم در پناه توست...
امشب که پر از شور و طربم
یک کرب و بلا باشه طلبم😍
#ماه_شعبان #میلاد_امام_حسین
#شعبان #عزیزم_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عزیزم_حسین 🌱
بهنظرماینسهنفرخوشبختترین
آدمهاروزمیناند✨:) ! .
انشااللهقسمتتکتکتونبشہ
- کلیپوبازکنیدلطفا♥️
#استوری
#دلتنگی
@omideakbaree