eitaa logo
حریم عشق
179 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خنده‌ای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت: _انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمک‌گیر شد! ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: _گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد! که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: _حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده! و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: _ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم چرونی؟!!! از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: _ابراهیم! خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟ ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: _من نمی‌دونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما می‌خوره؟!!! پدر مثل اینکه از حرف‌های ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: _مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری می‌گی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مرده‌اس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا می‌رسونه! جوونه، کار می‌کنه، خدا هم ان شاء‌الله به کار و بارش برکت میده! اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: _یعنی شما راضی می‌شی خواهر من بره تو یه خونه اجاره‌ای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!! و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: _من و تو هم که زندگی‌مون رو تو همین خونه اجاره‌ای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی می‌کردیم! و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: _من که به عنوان برادر راضی‌ام! جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: _من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد! و لعیا هم تأیید کرد: _به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی می‌کنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن. ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: _من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟ و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیرِ پدر را به زبانش آورد: _به خدا منم دلم از همین می‌سوزه! که مادر بلافاصله جواب داد: _عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو می‌زنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده! که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: _آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟ عبدالله که از سؤال بی‌مقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: _کی رو میگی؟ و ابراهیم طعنه زد: _این شازده دوماد رو میگم! عبدالله به آرامی خندید و گفت: _خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من! و ابراهیم با گفتن: _آخِی! چه پسر سر به زیری!!! پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد: _خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم! سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: _علف هم که به دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه! و با اشاره‌ی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را می‌کشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤