💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکاراي مهرداد بود .
رضوان هم چندباري که رفته بود پیش برادرش مهرداد
رو دیده بود . به قول خودش اوایل کار داشت و براي انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد .
ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه اي بره اونجا .
وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دختراي دیگه
راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با
پدرش حرف می زنه . آقاي محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق
درباره ي خونواده ي ما و مهرداد ، تصمیم می
گیره با پدرم صحبت کنه . و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاري می کنه .
اون روزي که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهاي بالا رفته خیره شد به گالي قالی .
مامان دهنش از تعجب باز مونده بود . بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم .
باور نمی کردم یه روزي خونواده اي براي دخترشون برن خواستگاری . و تا مدت ها این کار خونواده ي
محجوب شده بود سوژه ي خنده ي من .
با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن.
چون به یقین کسی بهتر از رضوان
نمی تونست عروس خونواده ي ما بشه.
از همون روزها هم مهرداد که نماز هاش رو یه خط در میون می
خوند به خاطر رضوان سعی کرد عقاید و
رفتارهاش رو مطابق خواسته ش درست کنه .
و خیلی زود شیفته ي رضوانی شد که حجب و حیاش از همون روز اول چشم مهرداد رو خیره کرده بود .
****
با اینکه قرار بود کل موهام رو رنگ کنم ولی آرایشگر ماهرم فقط چند تکه از موهام رو رنگ کرد . اول به
خواست من قرار بود کل موهام به رنگ شرابی در بیاد . ولی
وقتی شیما جون رنگ لباسم رو پرسید نظرم رو رد
کرد .
چند تکه از موهام به رنگ قرمز مایل به شرابی در اومد . اولش خیلی خوشم نیومد ولی وقتی موهام رو حالت
داد و به صورت کج مقداریش رو روي صورتم ریخت و چندتا نگین بزرگ روي موهام زد به انتخابش احسنت
گفتم . اون رنگ با پوست گندمی کمی تیره م خوب هماهنگ بود و بهم میومد .
وقتی تو خونه لباسم رو که مدل ماهی بود تنم کردم ، همراه صندل هاي پاشنه دارم ؛ حس خوبی پیدا کردم .....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|
امام صادق(ع):
انسان با ایمان همواره از دو چیز نگران است، از گناهان گذشته خود که نمى داند خدا با او چگونه رفتار مى کند، و از عمر باقیمانده که نمى داند چه خواهد کرد. اصول کافى/ج2/ص7.
•💜🌈•
چُونمُرادِدلوجانَمتُویۍازهَردوجَھان
ازتُـودلبَرنَڪنم،تادلوجٰاناستمَـرا..!💜
#دلبـریجات🪁
•.#امام_زمان
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰#دوربین_مخفی| اعتقادات مردم کم شده؟!
کار احساسی مردم تهران برای امام زمان (عج)
#تلنــگر
گفتم:بهشتت؟
گفت:لبخندحسین'؏'
گفتم:جهنمت؟
گفت:دورے از حسین'؏'
گفتم:دنیایت؟
گفت:خیمھ عزاے حسین'؏'.
گفتم:مرگت؟
گفت:شهـادت.
گفتم:مدفنت؟
گفت:بےنشان.
گفتم:حرف آخرت؟
گفت:یاحـسین''؏'' :)
#امام_حسین
#امام_زمان
هدایت شده از حریم عشق
یک نفر جهت ادمین شدن تبادل برای کانال نیازمندیم ‼️😊
اگه هستین بسم الله
به این آیدی پیام بدین👇
@omideakbaree2
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سوم
متفاوت تر از همیشه شده بودم . منم همین رو می خواستم .
خواهر شوهر باید از همه بهتر و تو چشم تر باشه .
از خونه که خارج شدیم موهام با نسیم خنکی که می وزید به رقص در اومد . فروردین بود و وزش نسیم خنک
روح آدم رو جال می داد .
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . عاشق بهار بودم و این
هواي مطبوعش .
با ورودمون به تالار ، باز هم زیر لب به خاطر جدا بودن مراسم کلی غر زدم . اما به محض اومدن مهمونا و
همینطور عروس و داماد کم کم همرنگ بقیه شروع کردم به
رقصیدن و شادي کردن .
رضوان تو لباس عروس شده بود مثل فرشته اي که آدم دلش نمی
خواست نگاه ازش بگیره . لبخند قشنگی رو
لب هاش بود و دستش رو با شرم گذاشته بود تو دستاي مهردادي که تموم حواسش به عروسش بود .
بهم خوش گذشت و خیلی لذت بخش بود
عروسی تنها برادرم واقعاً
به خصوص زمان هایی که نگاه دیگران با
تحسین بهم دوخته می شد .
مراسم که تموم شد با تک زنگ پویا سریع مانتوم رو برداشتم و به مامان اطلاع دادم که همراه پویا می رم خونه.
بنده ي خدا انقدر سرش شلوغ بود و هرکسی از یه طرف ازش
خداحافظی می کرد و براي بار هزارم بهش
تبریک می گفت ، که نتونست هیچ مخالفتی بکنه . و فقط با چشماش کمی چپ چپ نگاهم کرد .
منم اصلا به روي خودم نیوردم که چندان مایل نیست اون موقع
شب با یه پسر غریبه تنها برگردم خونه .
مخصوصاً پایین پله هاي تالار پویا رو منتظر دیدم . مانتوم رو
نپوشیده بودم که پویا لباس و مدل موهام رو ببینه
. می دونستم با اون هنري که آرایشگر معروفم روي صورتم پیاده
کرده لذت می بره .
همینطورم شد . با دیدنم سوت بلندي زد . بعد در حالی که دو تا دستاش رو کمی باز کرده بود لبخندي زد و
گفت :
پویا – به به . ببین پرنسس چیکار کرده !
از لحن شگفت زده ش خوشم اومد . لبخندي زدم و پله هاي آخر رو با عشوه پایین اومدم .
جلوش که رسیدم ، چرخی زدم و گفتم .
من – چطور بودم امشب ؟
در حالی که چشم هاش رو کمی تنگ کرده بود ، نگاهی بهم انداخت .
پویا – عالی . مثل همیشه .
کلا لذت می بردم از تعریفاش . مثل هر دختر دیگه اي از این
حرفا خوشم میومد .
با همون حالت کمی اومد به سمتم . نگاهش پر از حس بود . یه
حسی که وادارم می کرد ساکت بایستم و بذارم
به طرفم بیاد و کارش رو انجام بده .
خودم هم دلم می خواست اولین محبت رو باهاش تجربه کنم . براي ترغیب کردنش به چیزي که تو سرش
بود ، نگاهی به صورتش انداختم . و بعد دوباره به چشماش .
کمی مکث کرد . انگار می خواست ببینه بهش اجازه ي این کار رو می دم یا نه .
دلم می خواست بگم " بیا جلو دیگه " . اما به جاي هر حرفی ،
ل.ب پایینم رو به دندون گرفتم وچشمام رو به سرخوشی خمار کردم .فهمید اجازه رو صادر کردم . سرش رو با سرعت جلو آورد...
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهارم
هنوز به من نرسیده صداي قدم هاي کسی که به پله ها نزدیک می شد تو سالن پیچید . و پشتش صداي چندتا زن،با سرعت از هم فاصله گرفتیم .
قلبم به شدت خودش رو به دیواره ي سینه م می کوبید .
هول کرده بودم . سریع به بالای پله ها نگاه کردم .
خوشبختانه هنوز سر و کله ي کسی پیدا نشده بود و این نشون می
داد کسی ما رو ندیده .
حال پویا هم دست کمی از من نداشت . چون اونم هول کرده نگاهش به بالای پله ها بود .
با پیدا شدن هیکل خاله حمیده م بالای پله ها برگشت به سمتم .
پویا – بپوش بریم . نمی ذارن دو دقیقه خوش باشیم .
خنده م گرفت از جمله ي آخرش . بدجور خورده بود تو پرش .
از روزي که با هم آشنا شدیم تا شب عروسی اجازه ي این زیاده
رویا رو بهش نداده بودم،حتی بعد ازخواستگاري رسمی مادرش تموم مدت به بهونه ي فکر کردن براي جواب دادن بهشون کمی
محدودش میکردم .
البته کمی ، وگرنه که دست گرفتن و یا حلقه کردن دستش دورم هیچ مانعی نداشت .
سوار ماشین شدیم ....
با نفس عمیقی ماشین رو روشن کرد . کمی تعلل کرد،بعد برگشت به سمتم .
پویا – اینجا کسی نیست ما رو ببینه . بیا جلو ببینم !
لبخند بدجنسی زدم .
من – نه دیگه حسش نیست . باشه براي بعد .
بی توجه به حرفم اومد جلوتر .
پویا – بییا که خودم سر حال میارمت .
و نگاهش رفت سمت چشمهام .
دستم رو به علامت نه گرفتم جلوش .
من -اُاُ هنوز با هم نسبتی نداریما !
با لحنی که معلوم بود دیگه نمی تونه خوددار باشه ، آروم گفت :
پویا – بیا .. بذاري خودم کاري می کنم که نسبت دار بشیم .و باز کمی اومد نزدیک تر .قلبم ضربان گرفت . چقدر اینجور حرف زدناش رو دوست داشتم . اینکه حس می کردم خیلی دوسم داره و
دلش می خواد زودتر بهم برسه ، برام خوشایند بود .
به خاطر همین بود که می خواستم بهش جواب مثبت بدم . من این
حس هاي خوب رو با هیچ کسی تجربه نکرده بودم . و فکر می
کردم همین حس هاي خوب کافیه براي انتخاب شریک زندگی .
شاید چون این حس ها تا اون روز فقط متعلق بود به پویا . و اگر من با شخص دیگه ای هم همین ها رو تجربه می کردم مطمئناً دنبال دلیل دیگه اي براي انتخاب شریک زندگیم
می گشتم .
هنوز شروع نکرده بود که پسش زدم . ترسیدم تو ماشین کارمون از اون حد فراتر بره .چشماش رو با دلخوري به چشمام دوخت .
پویا – نکن
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|