eitaa logo
حریم عشق
174 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکاراي مهرداد بود . رضوان هم چندباري که رفته بود پیش برادرش مهرداد رو دیده بود . به قول خودش اوایل کار داشت و براي انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد . ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه اي بره اونجا . وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دختراي دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه . آقاي محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره ي خونواده ي ما و مهرداد ، تصمیم می گیره با پدرم صحبت کنه . و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاري می کنه . اون روزي که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهاي بالا رفته خیره شد به گالي قالی . مامان دهنش از تعجب باز مونده بود . بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم . باور نمی کردم یه روزي خونواده اي براي دخترشون برن خواستگاری . و تا مدت ها این کار خونواده ي محجوب شده بود سوژه ي خنده ي من . با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن. چون به یقین کسی بهتر از رضوان نمی تونست عروس خونواده ي ما بشه. از همون روزها هم مهرداد که نماز هاش رو یه خط در میون می خوند به خاطر رضوان سعی کرد عقاید و رفتارهاش رو مطابق خواسته ش درست کنه . و خیلی زود شیفته ي رضوانی شد که حجب و حیاش از همون روز اول چشم مهرداد رو خیره کرده بود . **** با اینکه قرار بود کل موهام رو رنگ کنم ولی آرایشگر ماهرم فقط چند تکه از موهام رو رنگ کرد . اول به خواست من قرار بود کل موهام به رنگ شرابی در بیاد . ولی وقتی شیما جون رنگ لباسم رو پرسید نظرم رو رد کرد . چند تکه از موهام به رنگ قرمز مایل به شرابی در اومد . اولش خیلی خوشم نیومد ولی وقتی موهام رو حالت داد و به صورت کج مقداریش رو روي صورتم ریخت و چندتا نگین بزرگ روي موهام زد به انتخابش احسنت گفتم . اون رنگ با پوست گندمی کمی تیره م خوب هماهنگ بود و بهم میومد . وقتی تو خونه لباسم رو که مدل ماهی بود تنم کردم ، همراه صندل هاي پاشنه دارم ؛ حس خوبی پیدا کردم ..... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|
امام صادق(ع): انسان با ایمان همواره از دو چیز نگران است، از گناهان گذشته خود که نمى داند خدا با او چگونه رفتار مى کند، و از عمر باقیمانده که نمى داند چه خواهد کرد. اصول کافى/ج2/ص7.
•💜🌈• چُون‌مُرادِدل‌وجانَم‌تُویۍازهَردوجَھان ازتُـودل‌بَرنَڪنم،تادل‌وجٰان‌است‌مَـرا..!💜 🪁 •.
میگفت شهادت‌هدف‌نیـســت ... ! هدف‌اینه کـه‌عَلَمِ‌اسلام‌رو‌بــه اسم‌امـٰام‌زمان‌«عج»‌بالا‌ببریــد حالـا‌اگـه‌وسط‌این‌راهٔ‌شهـیدشـدید فدائ‌سرِاسلــام!' -خیلـی‌قشنگ‌میگفت ... !
بـہ‌تک‌تک‌ثانیہ‌های‌نبودت‌قسم دارندضررمی‌کنندمردم‌دنیآبدون‌تو !'
ای فرزند آدم ! زمانی‌ که می‌بینی خداوند انواع نعمت‌ها را به تو می‌رساند در حالی که تو معصیت کاری، بترس . ‹ حکمت ۲٥ نهج‌البلاغه ›
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰| اعتقادات مردم کم شده؟! کار احساسی مردم تهران برای امام زمان (عج)
گفتم:بهشتت؟ گفت:لبخندحسین'؏' گفتم:جهنمت؟ گفت:دورے از حسین'؏' گفتم‌:دنیایت؟ گفت:خیمھ عزاے حسین'؏'. گفتم:مرگت؟ گفت:شهـادت. گفتم:مدفنت؟ گفت:بےنشان. گفتم:حرف آخرت؟ گفت:یاحـسین''؏'' :)
هدایت شده از حریم عشق
یک نفر جهت ادمین شدن تبادل برای کانال نیازمندیم ‼️😊 اگه هستین بسم الله به این آیدی پیام بدین👇 @omideakbaree2
نشر دهید...
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 متفاوت تر از همیشه شده بودم . منم همین رو می خواستم . خواهر شوهر باید از همه بهتر و تو چشم تر باشه . از خونه که خارج شدیم موهام با نسیم خنکی که می وزید به رقص در اومد . فروردین بود و وزش نسیم خنک روح آدم رو جال می داد . چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . عاشق بهار بودم و این هواي مطبوعش . با ورودمون به تالار ، باز هم زیر لب به خاطر جدا بودن مراسم کلی غر زدم . اما به محض اومدن مهمونا و همینطور عروس و داماد کم کم همرنگ بقیه شروع کردم به رقصیدن و شادي کردن . رضوان تو لباس عروس شده بود مثل فرشته اي که آدم دلش نمی خواست نگاه ازش بگیره . لبخند قشنگی رو لب هاش بود و دستش رو با شرم گذاشته بود تو دستاي مهردادي که تموم حواسش به عروسش بود . بهم خوش گذشت و خیلی لذت بخش بود عروسی تنها برادرم واقعاً به خصوص زمان هایی که نگاه دیگران با تحسین بهم دوخته می شد . مراسم که تموم شد با تک زنگ پویا سریع مانتوم رو برداشتم و به مامان اطلاع دادم که همراه پویا می رم خونه. بنده ي خدا انقدر سرش شلوغ بود و هرکسی از یه طرف ازش خداحافظی می کرد و براي بار هزارم بهش تبریک می گفت ، که نتونست هیچ مخالفتی بکنه . و فقط با چشماش کمی چپ چپ نگاهم کرد . منم اصلا به روي خودم نیوردم که چندان مایل نیست اون موقع شب با یه پسر غریبه تنها برگردم خونه . مخصوصاً پایین پله هاي تالار پویا رو منتظر دیدم . مانتوم رو نپوشیده بودم که پویا لباس و مدل موهام رو ببینه . می دونستم با اون هنري که آرایشگر معروفم روي صورتم پیاده کرده لذت می بره . همینطورم شد . با دیدنم سوت بلندي زد . بعد در حالی که دو تا دستاش رو کمی باز کرده بود لبخندي زد و گفت : پویا – به به . ببین پرنسس چیکار کرده ! از لحن شگفت زده ش خوشم اومد . لبخندي زدم و پله هاي آخر رو با عشوه پایین اومدم . جلوش که رسیدم ، چرخی زدم و گفتم . من – چطور بودم امشب ؟ در حالی که چشم هاش رو کمی تنگ کرده بود ، نگاهی بهم انداخت . پویا – عالی . مثل همیشه . کلا لذت می بردم از تعریفاش . مثل هر دختر دیگه اي از این حرفا خوشم میومد . با همون حالت کمی اومد به سمتم . نگاهش پر از حس بود . یه حسی که وادارم می کرد ساکت بایستم و بذارم به طرفم بیاد و کارش رو انجام بده . خودم هم دلم می خواست اولین محبت رو باهاش تجربه کنم . براي ترغیب کردنش به چیزي که تو سرش بود ، نگاهی به صورتش انداختم . و بعد دوباره به چشماش . کمی مکث کرد . انگار می خواست ببینه بهش اجازه ي این کار رو می دم یا نه . دلم می خواست بگم " بیا جلو دیگه " . اما به جاي هر حرفی ، ل.ب پایینم رو به دندون گرفتم وچشمام رو به سرخوشی خمار کردم .فهمید اجازه رو صادر کردم . سرش رو با سرعت جلو آورد... 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 هنوز به من نرسیده صداي قدم هاي کسی که به پله ها نزدیک می شد تو سالن پیچید . و پشتش صداي چندتا زن،با سرعت از هم فاصله گرفتیم . قلبم به شدت خودش رو به دیواره ي سینه م می کوبید . هول کرده بودم . سریع به بالای پله ها نگاه کردم . خوشبختانه هنوز سر و کله ي کسی پیدا نشده بود و این نشون می داد کسی ما رو ندیده . حال پویا هم دست کمی از من نداشت . چون اونم هول کرده نگاهش به بالای پله ها بود . با پیدا شدن هیکل خاله حمیده م بالای پله ها برگشت به سمتم . پویا – بپوش بریم . نمی ذارن دو دقیقه خوش باشیم . خنده م گرفت از جمله ي آخرش . بدجور خورده بود تو پرش . از روزي که با هم آشنا شدیم تا شب عروسی اجازه ي این زیاده رویا رو بهش نداده بودم،حتی بعد ازخواستگاري رسمی مادرش تموم مدت به بهونه ي فکر کردن براي جواب دادن بهشون کمی محدودش میکردم . البته کمی ، وگرنه که دست گرفتن و یا حلقه کردن دستش دورم هیچ مانعی نداشت . سوار ماشین شدیم .... با نفس عمیقی ماشین رو روشن کرد . کمی تعلل کرد،بعد برگشت به سمتم . پویا – اینجا کسی نیست ما رو ببینه . بیا جلو ببینم ! لبخند بدجنسی زدم . من – نه دیگه حسش نیست . باشه براي بعد . بی توجه به حرفم اومد جلوتر . پویا – بییا که خودم سر حال میارمت . و نگاهش رفت سمت چشمهام . دستم رو به علامت نه گرفتم جلوش . من -اُاُ هنوز با هم نسبتی نداریما ! با لحنی که معلوم بود دیگه نمی تونه خوددار باشه ، آروم گفت : پویا – بیا .. بذاري خودم کاري می کنم که نسبت دار بشیم .و باز کمی اومد نزدیک تر .قلبم ضربان گرفت . چقدر اینجور حرف زدناش رو دوست داشتم . اینکه حس می کردم خیلی دوسم داره و دلش می خواد زودتر بهم برسه ، برام خوشایند بود . به خاطر همین بود که می خواستم بهش جواب مثبت بدم . من این حس هاي خوب رو با هیچ کسی تجربه نکرده بودم . و فکر می کردم همین حس هاي خوب کافیه براي انتخاب شریک زندگی . شاید چون این حس ها تا اون روز فقط متعلق بود به پویا . و اگر من با شخص دیگه ای هم همین ها رو تجربه می کردم مطمئناً دنبال دلیل دیگه اي براي انتخاب شریک زندگیم می گشتم . هنوز شروع نکرده بود که پسش زدم . ترسیدم تو ماشین کارمون از اون حد فراتر بره .چشماش رو با دلخوري به چشمام دوخت . پویا – نکن 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|