💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهار
من - دستمم گرفته نه یه بار چند بار ولی باور کن هميشه فکر می کردم قراره زنش بشم و همین باعث میشد رابطه مون اینجوری پیش بره ... می خواستم بعد از برگشتن از مسافرت بهش بله بگم و رسماً نامزد شیم و بریم دنبال کارای عروسیمون ولی اون سقوط و دیدن تو همه چی رو به هم ریخت
گره ای بین ابروهاش افتاده بود...گره ای که بند دلم رو پاره می کرد
چشمام رو بستم و سعی کردم با تموم صداقتم بگم که به خاطر حرفاش زندگیم عوض شد
من - نمیدونم چی شد اولش فقط می خواستم اذیتت کنم اما حرفات زیر و روم کرد به دلم نشستین هم تو و هم حرفات ... معلق شدم بین چیزی که بودم و چیزی که می شنیدم ... اثر خودت رو گذاشتی طوری که وقتی برگشتم دیگه تمرکز نداشتم ... دیگه نمیدونستم باید به راه قبلم ادامه بدم یا خدایی که تو میگفتی رو وارد زندگیم کنم
چشم باز کردم ... کاش اخماش رو باز می کرد ... اون اخما نشون میداد تو ذهنش هیچ چیز خوبی جریان نداره ناچاراً ادامه دادم
من - به قول خودت شاید حکمت خدا بود چون با اون عدم تمرکزم بی اختیار از پویا فاصله گرفتم میخواستم به فکر و راهم سمت و سو بدم بعد تصمیم بگیرم که میتونم با پویا ادامه بدم یا نه ؛ که نتونست کوچکترین فاصله رو تحمل کنه از همون اول شروع کرد بدخلقی یه هفته هم نگذشت که یه دختر دیگه رو هم وارد زندگیش کرد ... می گفت فقط باهاش دوسته چون من تو مهمونیا همراهیش نمیکنم یکی رو جایگزینم کرده
نمیدونم از قصد بود یا ذاتش همین بود که سریع دل بده هر چی بود من نتونستم با اون کارش کنار بیام دعوامون شد نه یه بار که چند بار هر دفعه هم تهدید کرد
چرخیدم به سمتش
من - اون ماشینی که اون شب میخواست بزنه بهم پویا بود میخواست زهر چشم بگیره به قول خودش الانم باز اون بود که زنگ زد بازم تهدید کرد همه جا داره تعقیبمون میکنه میگه نمیذاره اب خوش از گلومون پایین بره انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم
اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوی پاش نگاه می کرد سکوتش رو دوست نداشتم ترجیح می دادم سرم داد بزنه
بگه من به دردش نمیخورم...بگه من لیاقتش رو ندارم اما سکوت نکنه
گاهی وقتا سکوت چقدر بد و غیر قابل تحمل میشه ... چقدر دلت میخواد یه چیزی به اجبار هم که شده این سکوت رو بشکنه هر سکوت رو میشه به چند هزار حرف تعبیر کرد و من مونده بودم سکوت امیرمهدی رو به چی تعبیر کنم
چشمم خشک شد به صورتش و اخمش ولی تغییری نکرد
چشمم خشک شد به نفس های پر حرصش ولی قطع نشد
چشمم خشک شد به انگشت های مشت شده ش و باز نشد
چشمم خشک شد به تکون های پاش که ساکن نشد
به چه مانند کنم حال پریشان تو را ؟
باز هم ولوله ای تو دلم به راه افتاد چه جوری من رو از خودش می روند ؟ با داد ؟ با فریاد ؟ من رو می شکست و بعد از زندگیش پرت می کرد بیرون ؟
مطمئاً دیگه من رو نمیخواست مگه میشد مردی مثل امیرمهدی به این راحتی از این موضوع بگذره ؟
مگه میشد بی خیالش شد ؟ وقتی خودم با گفتنش مشکل داشتم پس باید بهش حق می دادم که با شنیدنش مشکل پیدا کنه
باید از اول میگفتم و نه وقتی که داشتیم همه ی موانع رو هموار می کردیم
نه زمانی که فکر می کردیم تا یکی شدنمون راهی نمونده
نه موقعی که هر دو داشتیم یک دل می شدیم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_پنچ
من به خودم به امیرمهدی به خوشبختیمون ؛ ظلم کردم با دیر گفتنم
با حس تکون خوردنش برگشتم به سمتش
دست هاش رو روی صورتش گذاشته و چند بار بالا و پایین کرد و آروم گفت
امیرمهدی - نوچ لعنت خدا بر دل سیاه شیطون
شیطون داشت با ذهنش چیکار میکرد که اینجور از ته دل بهش لعنت فرستاد
بلند شد ایستاد
امیرمهدی - بلند شین کمی قدم بزنیم
مات نگاهش کردم نگاهش به رو به روش بود باور نمی کردم بعد از شنیدن اون حرفا حاضر باشه حتی باهام حرف بزنه چه برسه به قدم زدن
مردد مونده بودم بین رفتن و نرفتن پاهام یارای همراهیش رو نداشت
می ترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم برگشت به سمتم
امیرمهدی - بلند شین
من - نمیتونم
امیرمهدی - باید حرف بزنیم انقدرا حالم خوش نیست که بتونم نشسته حرف بزنم
من - نمیام هر چی میخوای بگی نشنیده قبول دارم میخوای تمومش کنی این رابطه رو هم قبول دارم
عصبی شد
امیرمهدی - اگه منم بخوام مثل شما سریع قضاوت کنم و حکم بدم که فاتحه ی همه چی رو باید بخونیم بلند شین همونجور که پای اشتباهتون وایسادین پای قول و قرارمون هم وایسین الان همه ی دنیا رو هم به هم بريزيم نه چیزی عوض میشه و نه گذشته پاک میشه
اخمش بیشتر شد
امیرمهدی - من نمیفهمم چرا هر مسئله ای پیش میاد شما سریع جا میزنین ؟ یعنی فردا تو زندگیمونم میخواین اینجوری باشین ؟ با هر اتفاق و سختی بگین دیگه نمیتونیم با هم ادامه بدیم ؟ زن باید قوی باشه باید پشت مرد باشه اگر قرار باشه هر دقیقه جا بزنین من با چه اطمینانی میتونم گره های زندگیمون رو باز کنم ؟
بلند شدم ایستادم
من - خب ... من باید زودتر حرف میزدم زودتر میگفتم... این چیزا با اعتقادات تو جور در نمیاد
امیرمهدی - چرا فکر میکنین به اين چیزا فکر نکردم ؟ آدمی نیستم که بدون فکر پا جلو بذارم اون شبم گفتم میخوام با عقل جلو برم پس مطمئن باشین فکر این چیزا رو کرده بودم
من - تو که از چیزی خبر نداشتی
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - مگه حجاب شما و طرز لباس پوشیدنتون به این آقایی که گفتین ربط داشته ؟ مگه مهمونیاتون مختلط نبوده ؟ مگه هر جور دلتون میخواسته لباس نمیپوشیدین ؟ مگه با نامحرم راحت برخورد نمیکردین؟
ناباور نگاش میکردم
از قبل به این چیزا فکر کرده بود ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_شش
امیرمهدی - چرا فکر می کنین به این مسائل فکر نکرده اومدم جلو ؟ همون اوایل که قلبم مهرتون رو تو خودش جا داد بارها به خودم گفتم این چیزا رو به خصوص اون شبی که با چشم خودم دیدم دست دادنتون با پسر خاله تون رو ولی هربار چیزای دیگه هم میدیدم مثل حجابتون که لحظه به لحظه بهتر از قبل میشد نماز خوندنتون ،روزه گرفتنتون، دعا کردنتون مثل کودک نوپا قدم به قدم پیشرفتتون رو دیدم پس سعی کردم راهنمای خوبی باشم نه اینکه سر راهتون مانع بذارم و بگم این بچه راه نمی افته هیچوقت بچه ای رو به صرف اینکه بلد نیست راه بله دعوا نمی کنن يا اگر زمین خورد طردش نمی کنن در مقابلش صبر میکنن و آروم آروم باهاش پیش میرن تا دیگه نیازی به کمک نداشته باشه
اروم پلک رو هم گذاشت
امیرمهدی - من خدا نیستم که به خاطر گذشته بازخواستتون کنم
چشماش رو باز کرد
امیرمهدی - وقتی خدا میدونه چه کارهایی کردین و باز هم با این اشتیاق شما رو به طرف خودش میکشونه من چیکاره ام که به این بنده ای که خدا مشتاقشه پشت کنم ؟ هر روز باید صدبار خدا رو شکر کنم که مهر بنده ای که دوسش داره رو انداخته تو دلم و به قدری ريشه اش رو تو دلم محکم کرده که با هر باد نا موافق کوچکترین تکونی نخوره
شروع کرد آروم قدم بر داشتن
امیرمهدی - به جای اینکه بذارین شیطون از رحمت خدا مایوستون کنه مطمئن تر به خدا اعتماد کنین و محکم تر از قبل باشین جایگاه شما با شنیدن چندباره ی اين چیزا نه پیش خدا و نه پیش بنده ش تغییر نمیکنه
آروم قدم برداشتم و پشت سرش راه افتادم
امیرمهدی - به شیطونی هم که میخواد با یادآوری اين چیزا نذاره یه پیوند مقدس شکل بگیره باید لعنت فرستاد
باید چی می گفتم ؟ چیکار می کردم ؟
هر واژه و حرفی پیش اين همه خوبی امیرمهدی کم می اومد ... این آدم احسن الخالقین خدا نبود ؟
اگر بود پس من کی بودم ؟ من در مقابل اين آدم باید چیکار می کردم ؟ به خدا که لیاقتش خیلی بیشتر از من بود
منی که همیشه عجولانه قضاوت میکردم
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
بیخود نبود که ملیکا راضی نبود عقب بکشه و با زور میخواست خودش رو عروس خونواده ی درستکار کنه
اون بهتر از من میدونست چه گوهری تو وجود امیرمهدی هست و باید برای به دست آوردنش تلاش کرد
نه ! من این گوهر رو از دست نمیدادم هر بهایی که لازم بود میدادم
اخ که کاش میتونستم بپرم بغلش و از فرق سر تا نوک انگشتش رو ببوسم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هفت
صداش کردم
من - امیرمهدی ؟
همونجور در حال قدم برداشتن جواب داد
امیرمهدی - بله ؟
یه قدم بیشتر بر نداشتم
من - امیرمهدی ؟
در حال قدم برداشتن به جلو کمی به سمت عقب چرخید
امیرمهدی - بله ؟
نه... من دلم یه جانم از ته دل میخواست تا جونم رو فداش کنم
ایستادم
من - امیرمهدی ؟
ایستاد و چرخید به طرفم
امیرمهدی - اونی که میخواین رو تا محرم نشیم نمیشنوین
از کجا فهمید ؟ اعتراض کردم
من - امیرمهدی
خندید
امیرمهدی - تو بدترین شرایط هم دست از شیطنت بر نمیدارین
سری تکون داد
امیرمهدی - لا اله الا الله از دست اين دختر
لبش رو گاز گرفت و بعد لبخندی زد آرامش بخش
امیرمهدی - بعد از عید فطر و جا به جا شدنمون باید محرم بشیم که من نمیتونم این شیطنتای شما رو کنترل کنم!
آخ که اسم محرم شدن اومد نیش منم شل شد با محرم شدن این همه دوری دیگه وجود نداشت ، این همه کنترل نگاه ، این همه سردی دستای من و له له زدن برای یه نفس ؛داشتن ذره ای از هرم گرمای دستاش
برام مثل خواب بود محرم بودن با امیرمهدی! محرمیتی که دل هر دومون قبولش داشت و بی تابش بود
محرمیتی که با رضایت خونواده هامون بود
محرمیتی که نشون دهنده ی تعلق ما به هم بود نه از سر اجبار و برای زنده موندن مثل محرمیتمون تو کوه اون لحظه برای من بهترین چیز محرم بودن با مردی بود که از مهرش لبریز بودم
چقدر برای این لحظه ها من دعا کرده بودم چقدر حسرت داشتن چنین روزایی رو خورده بودم .. چقدر دل بریده بودم و چقدر با امید دل بسته بودم و نمیدونستم محرم بودن با امیرمهدی یعنی چی
که اگر می دونستم ؛ یه لحظه رو هم از دست نمی دادم
قدمی جلو رفتم و حرف دلم رو زدم
من - چرا انقدر دیر ؟
چنان با حسرت گفتم که برای لحظه ای باز هم نسیم نگاهش گذرا صورتم رو نوازش کرد
نفس عمیقش رو آروم و با طمأنینه بیرون داد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هشت
امیرمهدی - این هفته که شهادته و شبای احیا هفته ی دیگه هم من تو بانک خیلی سرم شلوغه و نمیتونم با خیال راحت به اين مراسما برسم روز عید هم اسباب کشی داریم میمونه برای بعد از اسباب کشی
متعجب پرسیدم
من -اسباب کشی ؟
سری تکون داد و لبخندی زد
امیرمهدی - خونه رو فروختیم
من -چرا؟
بعد از مکث چند ثانیه ای جواب داد
امیرمهدی - وام گرفته بودم که اگر بشه با فروش ماشینم و یه مقدار پولی که دارم یه خونه ی نقلی بخرم که بابا پیشنهاد دادن با فروش خونه و گذاشتن همون وام یه خونه ی دو طبقه بخریم که طبقه ی دومش مال ما باشه اینجوری دیگه ماشین رو نمیفروشم و با پولی که دارم می تونیم یه عروسی جمع و جور بگیریم
با تردید پرسید .
امیرمهدی - مشکلی که ندارین با این جور عروسی و زندگی کنار مادر شوهر و پدر شوهر ؟
نمی دونست که جهنمم با حضورش برای من بهشته و پر از دلخوشی ... نمی دونست که من به خاطرش حاضرم هر چیزی رو تحمل کنم ...نمی دونست من رو چنان بنده ی محبتش کرده که حاضر نیستم اين بندگی رو رها کنم ... نمی دونست که این سوال رو پرسید
قدمی به طرفش برداشتم برای قرص شدن دلش با اطمینان گفتم
من - با تو حاضرم ته دنیا هم زندگی کنم
گاهی وقتا واژه ها هم کم هستن برای بیان احساسات آدم حتی اگر دست و پا و نگاه آدم هم بیان کمک باز هم حق مطلب ادا نمیشه
گاهی باید با زبونی غیر از زبون واژه ها حرف زد ... گاهی باید به جای حرف زدن عمل کرد
و من به خودم قول دادم عمل کنم به چیزی که گفتم به چیزی که تو انديشه ام جولان می داد حتی اگر سخت بود و گاهی خارج از حد توانم
شاید اینجوری میتونستم جواب این همه خوبی امیرمهدی رو بدم
اما حرفی که زد باعث شد بفهمم هر کاری هم بکنم باز هم چند پله ازش عقب ترم
لبخندی زد و گفت
امیرمهدی - ممنونم بابت این همه خوبی
و من رو گذاشت تو بهت اینکه اگر من خوب بودم پس امیرمهدی چی بود ؟ حیف نبود اگر به خودم لب خوب بودن رو می دادم ؟
قطعاً بی انصافی بود وقتی کسی مثل امیرمهدی تو دنیا وجود داشت، آدمای دیگه " خوب بودن " رو دنبال خودشون یدک می کشیدن
کاش خدا آدمایی مثل امیرمهدی رو از ادمای دیگه جدا و بالا ی تپه ای قرار میداد و خوبیشون رو برای همه عیان می کرد تا ادمای دیگه یاد بگیرن خوب بودن رو
اروم من رو از دنیای تفکر جدا کرد
امیرمهدی - حالا حرف بزنیم ؟
چشم رو هم گذاشتم
من - بزنیم
دوباره به سمت نیمکت دیگه ای رفتیم و نشستیم ولی اینبار هر دو بیش از اندازه مصمم بودیم و محکم
محکم برای ایستادن روی حرفامون خیلی جدی شروع کرد به گفتن و لحنش باعث شد خوب گوش کنم
امیرمهدی - من حرفام رو میزنم هر جا که موافق نبودین بگین تا یه فکر دیگه بکنیم باشه ؟
سری تکون دادم
من - باشه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_نه
امیرمهدی - در مورد رفت و آمد با خونواده ها که دیگه مشکلی ندارین ؟
سری تکون دادم
من -نه ،فقط عروسیای مختلط چی ؟
امیرمهدی - اون رو بذارین به وقت خودش گاهی اتقاقای غیر قابل پیش بینی باعث می شه آدم تو لحظه تصمیم خاصی بگیره فقط از الان بگم که ممکنه به بعضی از این عروسیا نریم
سخت بود قبولش اما بودن با امیرمهدی به این سختیا می ارزید
من - باشه
امیرمهدی - مطمئن باشین دلم نمیخواد هیچ چیزی رو بهتون تحمیل کنم اگر قرار باشه بر نرفتنمون حتماً دلیلش رو میگم در مورد کراوات هم بگم که هیچ قولی نمیدم باور کنین ازش خوشم نمیاد و ممکنه گاهی به خاطر شما ازش استفاده کنم البته گاهی؛ نه همیشه . اما قول میدم شب عروسیمون برای عکسای آتلیه ازش استفاده کم بیشتر از این قولی نمیتونم بدم
من - همینم کافیه
امیرمهدی - من با جوراب نازک و لباس تنگ هیچ جوره کنار نمیام تو مهمونیای زنونه هر جور دوست دارین لباس بپوشین ولی جایی که مرد نامحرم هست ...
پریدم وسط حرفش
من -اینم قبوله مشکلی باهاش ندارم فقط رنگ لباسم ؟
امیرمهدی - رنگش خیلی تو چشم نباشه قرمز و صورتی و رنگای این مدلی نباشه
سرش رو کج کرد و با لحن خواهشانه اضافه کرد
امیرمهدی - سفیدم نباشه
خندیدم
من - باشه ،سفیدم نباشه
امیرمهدی - ممنونم واقعا فکر نمیکردم رنگ لباس رو به این راحتی قبول کنین
اگر از دلم خبر داشت اینجوری نمیگفت
امیرمهدی - با کفش پاشنه دارتون مشکلی ندارم فقط خواهشاً صدای تق تقش رو کنترل کنین
من - حواسم هست
امیرمهدی - در مورد آهنگ هم بگم اونقدری تو خونه نیستم که برای گوش دادن به آهنگ مورد علاقه تون دچار مشکل بشین فقط قول بدین آهنگی که گوش میکنین ارزش داشته باشه که براش وقت بذارین وقتی هم من خونه هستم از شنیدن آهنگ هایی که خواننده ش زنه صرف نظر کنین
نفس عمیقی کشیدم خودم رو برای سخت تر از این چیزا آماده کرده بودم
تو هر چیزی سعی کرده بود تا اونجا که میتونه با چیزهایی که دوست داشتم کنار بیاد
من - با اینم مشکلی ندارم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه
امیرمهدی - با مد هم مشکلی ندارم تا زمانی که خارج از عرف یه آدم متشخص نباشه هر وقت میخواین رو مد لباس بخرین اول ببینین اون لباس شخصیت شما رو چه جوری نشون میده ، اگر وقار و متانتی که شایسته ی یه زن ایرانیه رو به نمایش میذاره اونوقت انتخابش بکنین
این حرفش یعنی باید قید بعضی چیزها رو بزنم البته من باید به اینجور لباس پوشیدن ها عادت میکردم چون برای رفتن به خونه ی اقوامش نمی تونستم مثل قبل انتخاب های آزادانه ای داشته باشم و خواه ناخواه انتخاب هام محدود می شد پس قبول حرفش چندان سخت نبود
من - اینم قبول دارم
امیرمهدی - در مورد بلند خندیدن و بلند حرف زدن و شیطونی کردنم باید بگم که تو خونه و حریم محرم ها اشکالی نداره ولی ترجیح میدم شیطنت هاتون فقط برای خودم باشه میدونم خودخواهیه ولی...
سکوت کرد منم سکوت کردم تا حرفش رو کامل کنه
امیرمهدی - آخه با شیطنت...
باز هم حرفش رو خورد بلند شد ایستاد و پشت به من سریع گفت
امیرمهدی - با شیطنت خیلی به چشم آدم خواستنی میشین
انقدر سریع گفت که یه لحظه شک کردم به چیزی که شنیدم ولی وقتی اومد و دوباره کنارم نشست با حرفی که زد فهمیدم درست شنیدم
امیرمهدی - هیچ وقت از دخترایی که از این شیطنت ها میکردن خوشم نمی اومد اما نمیدونم چرا هر حرف و حرکت شما برام شیرین بود
لبخندی زد
امیرمهدی - میدونم اینم کار خدا بوده وگرنه که آدم یه شبه انقدر تغییر نمی کنه
راست می گفت کار خدا بود که با اون همه اختلاف فکری یکدل و هم نظر نمیشدیم
انگار خدا معجزه کرده بود که من با حرفاش جادو میشدم و به راحتی قبولشون میکردم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_یک
کمی خودم رو بهش نزدیک کردم
من - هفته ی دیگه خیلی سرت شلوغه ؟
امیرمهدی - خیلی
من - یعنی نمیبینمت ؟
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - بعید میدونم دلم طاقت بیاره
من - منم نمیتونم
امیرمهدی - میخواین برنامه ی بچه ها رو بذارین تو این دو هفته ؟ حداقل سرتون گرم میشه و روزا زودتر میگذرن
من - برنامه ی بچه ها ؟
امیرمهدی - تدریس ریاضی تون
سری تکون دادم
من - آره ،خوبه
امیرمهدی - راستی یادم رفت بگم از حاج عمو خواستم برام استخاره کنن خیلی خوب اومد دیگه نگران اون نذرتون نباشین
من - مطمئنی ؟ آخه نذرم ؛ نذر سلامتی تو بود
لبخندی زد
امیرمهدی - خدا مطمئنم کرد چون معنی آیه ای که اومد این بود " و این رحمتی از جانب ما بود هر که سپاس دارد بدین سان او را پاداش می دهیم "
من - نیتت چی بود ؟
امیرمهدی - که با توجه به اون نذر خدا به اين ازدواج راضیه و حکمتش به اين ازدواجه
نفس راحتی کشیدم ... اینم از این ... انگار همه چی داشت خود به خود جور میشد، آروم گفت:
امیرمهدی - اگر موافقین دیگه بریم پیش بقیه فکر کنم به اندازه ی کافی معطل کردیم
سری تکون دادم و بلند شدم
من - فکر نمیکنم حواسشون به دیر کردنمون باشه
امیرمهدی - مطمئناً صبر کردن تا حرفامون تموم شه میدونن امشب قراره بوده به یه نتیجه ی قطعی برسیم الانم منتظرن بدونن چی شد
خندیدم
من - یعنی نمیدونن ؟ بعید می دونم
لبخندی زد
امیرمهدی - پدر و مادرا از دل بچه هاشون خبر دارن
راه افتادیم اما با یاد آوری چیزی حسرت بار گفتم:
من -وای...
و ایستادم
امیرمهدی - چی شده ؟
ناباور دستم رو جلوی دهنم گرفتم
امیرمهدی - میگم چی شده ؟
آخ که بدجور پشتم لرزید من که هیچ وقت دروغ نمیگفتم ... بغض کردم
من - دروغ گفتم ،به اون دوتا پسر دروغ گفتم
اخم کرد
امیرمهدی - چی رو؟
من - دروغ گفتم شارژ گوشیم تموم شده من هیچ وقت دروغ نمیگفتم
و با ناراحتی از انجام کاری که هیچ وقت انجام نمیدادم گفتم:
من - ترسیدم مثل اون شب تو پاساژ به خاطر حرف زدنم با اون پسرا دعوامون شه هول شدم دروغ گفتم ، هر وقت دروغ میگم تا چند روز حس می کنم یه چیزی ته حلقم گیر کرده وای خدا
چشماش رو بست
امیرمهدی - پس از ترس من دروغ گفتین
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_دو
من - نمیخواستم مثل اون شب بشه
سری به حالت تأسف تکون داد
امیرمهدی - چیکار کردم من که آدمی که هميشه راست میگفت ناچار شده دروغ بگه
من - تقصیر خودم بود
امیرمهدی - گناهتون به گردن منه باعث و بانی این دروغ من بودم
من -هميشه سعی کردم دروغ نگم دروغ حالم رو بد میکنه چه گفتنش چه شنیدنش
امیرمهدی - همین خصلتتون هم بود که من رو جذبتون کرد
من - من هیچ وقت به گناه بودن و نبودنش اهمیت ندادم ولی برام فاجعه بوده
امیرمهدی - از این به بعد باید به گناه بودنش اهمیت بدین الانم گناه دروغتون به گردن منه
من - میدونم تا چند روز اعصابم به خاطر این دروغ غیر عمد به هم میریزه
امیرمهدی - امیدوارم تاوانش برای هر دومون ناراحتی چند روزه باشه نه بیشتر
من - مگه کار غیر عمد تاوان داره ؟
امیرمهدی - غیرعمد نه
من -پس...
امیرمهدی - بهش فکر نکنین خدا از دل آدما خبر داره
همراه هم به سمت بقیه رفتیم ... وقتی نتیجه ی حرفامون رو گفتیم ... لبخند عمیقی روی لب ها نشست و نگاه ها مهربون تر و آشنا تر شد
بوسه ی پر مهر طاهره خانوم روی پیشونیم لبخند همه رو عمیق تر کرد و شاید همون نگاه ها و لبخند ها باعث شد تعلق خاطرم رو به امیرمهدی عمیق تر کرد و تعهدم رو نسبت بهش بیشتر.
***
شب های احیا آروم اومد و آروم گذشت ...هر سه شب همراه مامان با خونواده ی امیرمهدی رفتیم مسجد
هر سه شب دعای جوشن کبیر خوندیم هر سه شب من بودم و دعاها و حرفایی که یه عمر یا نشنیده بودم یا بهش بی توجه بودم
شب اول فقط ترجمه ی دعا رو خوندم ترجمه ش هم برای من سنگین بود نه اینکه نمی فهمیدم چی نوشته نه ...
بلکه مونده بودم تو اون همه صفاتی که از خدا گفته بود، من بودم و صفاتی که هر کدوم به تنهایی باعث میشد عاشق مالکش بشی
شب دوم با سختی دعا رو به عربی خوندم
شب سوم هم دعا رو خوندم هم معانیش رو نگاه کردم و هم همپای بقیه اشک ریختم
نه به خاطر خواستن چیزی از خدا که برای صفات قشنگی که با چشم دیده بودم و با تموم وجودم درک کرده بودم
ای اجابت کننده ی دعاها... راستی که اجابت کننده بود... راستی که میشنید هر دعایی رو و اجابت میکرد...مگه تو اون چند ماه دعاهای من رو بی جواب گذاشته بود ؟
ای آمرزنده خطاها...ای برطرف کننده بلاها... ای منتهای امیدها... به واقع خدایی که بهش ایمان آورده بودم همین بود
خدایی که از خطاهای من در گذشته بود و باز هم جواب دعاهام رو داده بود... خدایی که بلای سقوط رو ازم دور کرده بود و کسی مثل امیرمهدی رو نصیبم کرده بود
خدایی که امیدم برای هر کاری بود... ای که برای خواننده اش اجابت کند... ای که به مطیع و فرمانبردارش دوست است... ای که به هر که دوستش دارد نزدیک است... ای که برای هرکس که از او نگهبانی خواهد نگهبانست
من به واقع تک تک این صفات خدا رو با چشم دیده بودم... تو کوه .... سقوط هواپیما .... زمانی که برای سلامت امیرمهدی نذر کردم ... وقتی امیرمهدی سالم برگشت... وقتی بهم ابراز علاقه کرد...
من در مقابل این پروردگار باید چیکار می کردم ؟
هر تکه ای دعا چشمای من رو بیشتر و بیشتر باز کرد... انگار در حین دعا خوندن تموم اتفاقات از لحظه ی سوار شدن به هواپیما تا همون لحظه بر پرده ی ذهنم به نمایش در اومده بود
امیرمهدی راست میگفت شناخت خدا حال ادم رو عوض میکرد....مسئولیت آدم رو بیشتر میکرد
انگار حس تلافی خوبی های خدا تو وجود آدم به غلیان می افتاد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_سه
وقتی خالق انقدر خوب بود چرا من بنده ی بدی باشم ؟ چرا وقتی اون به حرفم گوش می کرد من به حرفاش بی توجه باشم ؟
پس اولین قدم رو برداشتم برای خدایی که بهم لطف بیش از حد داشت شب آخر احیا تصمیم گرفتم در مورد پوشش و حجابم یه تجدید نظر کلی داشته باشم
سخت بود ولی غیرممکن نبود می دونستم که بالاخره یه روز عادت می کنم
بعد از خروج از مسجد وقتی داشتیم تا مکان پارک ماشین پیاده می رفتیم خودم رو به امیرمهدی رسوندم و باهاش هم قدم شدم
با طمأنینه قدم بر می داشت حس کردم تو فکره اول نمیخواستم خلوتش رو به هم بزنم به خصوص که چشمای قرمزش نشون میداد شب پر سوزی داشته و حسابی با خدا خلوت کرده
اما بهترین فرصت برای طرح سوالم بود برای همین آروم گفتم:
من - فلسفه ی حجاب چیه ؟
نگاهش به سمتم چرخید و جایی نزدیک صورتم متوقف شد
امیرمهدی - خودتون چی فکر میکنین ؟
من - خب ... چیزی که میدونم اینه که باید خودمون رو جلو نامحرم بپوشونیم
امیرمهدی - چراش رو میدونین ؟
من - عمیق نه
امیرمهدی - ببینین خدا وقتی میگه مرد میتونه به طور همزمان چهارتا زن داشته باشه یعنی مرد رو طوری آفریده که میتونه در آن واحد عاشق چهارتا زن باشه یعنی قلبش به راحتی تکون میخوره ،یعنی زود عاشق میشه مثل زن نیست که فقط عشق یه مرد رو تو قلبش نگه داره
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - این طبیعت مرده از طرفی زن لوند و زیباست خدا زن رو این طور آفریده بعضی آدما زود درگیر عشق میشن کنترل کمتری روی احساسشون دارن بعضی هم به گفته ی خود خدا قلباشون مریضه این جور آدما میشن آفت زندگی زن ،چون به کوچکترین بهونه ای امنیت و آرامش رو از زن میگیرن...خدا میگه اگه زن خودش رو بپوشونه دیگه جایی برای فرصت طلبی اين آدما باقی نمیمونه به خصوص اینکه این آدما به زنی که در عقد مرد دیگه ای هست هم رحم نمیکنن
نگاهش رو به رو به رو دوخت
امیرمهدی - خیلی از خونواده ها به خاطر اینجور چیزها از هم پاشیده شدن وقتی مردی به خودش اجازه میده به زن شوهر دار ابراز علاقه کنه یعنی یه جای کار می لنگه اونم اینجاست که اون زن با پوشش نا مناسب به اینجور ادما اجازه میده به طرفش بیان؛ شما یه ظرف غذای خوشمزه با تزیین بی نهایت زیبا رو بذارین تو هوای آزاد بعد از چند دقیقه میبینین که یه عالمه مگس دورش جمع می شن این همون مثل زیبایی زن و آدمای فرصت طلبه، شما دوست دارین همچین آدمایی بهتون نزدیک بشن ؟
سریع گفتم:
من - نه
امیرمهدی - پس دیگه نیازی نیست به فلسفه ی عمیق تری از حجاب برسین فکر کنم همین کافی باشه که برای مواظبت از خودتون حجاب رو انتخاب کنین
سری تکون دادم
من - آره من از یک ساعت پیش انتخابش کردم
ابروهاش بالا رفت
امیرمهدی - یک ساعت پیش ؟
سری تکون دادم
من - آره ، میخوام برای خدا بنده ی حرف گوش کنی باشم به پاس اين همه لطفی که در حقم کرده
چندتا نفس عمیق کشید
امیرمهدی - بزرگی خدا رو تا به حال دیدین ؟
من - آره...زیاد... به خصوص از اون روز سقوط هواپیما
امیرمهدی - و من هر روز و هر دفعه بیشتر از قبل و امشب نهایتشه
من - چطور؟
خیره شدم به اشک حلقه زده تو چشمش
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_چهار
امیرمهدی - چون اين سه شب ازش خواستم که برای استحکام زندگیمون به شما کمک کنه که خسته نشین... که جایی از اين همه تغییر کم نیارین و الان با این حرفتون میبینم جوابم رو به بهترین وجه داد
لبخندی زدم
من - در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده این کمترین کاریه که می تونم انجام بدم
امیرمهدی - من بیشتر بهش مدیونم چون داشتن شما بیش از لیاقت منه
چقدر دلم میخواست برم تو آغوشش من رو چقدر بزرگ میدید که فکر میکرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من این همه بودم ؟ بهش نزدیک تر شدم
من - کاش زودتر محرم شیم تحمل اين دوری رو ندارم
امیرمهدی - صبر منم داره تموم میشه گاهی میترسم از خوشحالی حرفاتون کاری انجام بدم که نباید
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - همینجور که اين هفته سریع گذشت هفته ی دیگه هم سریع میگذره راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟
بحث رو عوض کرد... البته حق داشت با اون بحث احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم
از یادآوری اون بچه ها لبخندی زدم
من -بچه های باهوشی هستن هر چی میگم سریع یاد می گیرن
سری تکون داد
امیرمهدی - میدونم ،حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمیده مثل بچه های دیگه درس بخونن
من -نگران نباش امسال از اول مهر باهاشون کار میکنم تا نمره ی قبولی رو بگیرن
امیرمهدی - میدونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم
خندیدم
من - منم میدونم داری زیادی ازم تعریف می کنی ، تموم تلاشم رو میکنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه
امیرمهدی - ممنونم از اینکه انقدر پا به پام میاین
چشمام رو بستم
چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود برای داشتن امیرمهدی ؟ زیاد تر از ظرفیتم خوب بود
اون شب خوب بود به خصوص که مامان نتونست مثل دو شب قبل تعارف طاهره خانوم برای خوردن سحری در کنارشون رو رد کنه
موقع سحری خوردن هم انقدر امیرمهدی هوام رو داشت و پشت سر هم ظرف ماست و سالاد و کفگیر برنج به دستم داد که مامان و طاهره خانوم نتونستن لبخنداشون رو پنهون کنن و هر لقمه رو با خنده خوردن
شب خوبی بود ولی کی می دونست خدا چه امتحان بزرگی رو برامون در نظر گرفته ؟
میگن آدم از فرداش خبر نداره راست گفتن
من و امیرمهدی هم از چند روز بعدمون خبر نداشتیم و فقط منتظر بودیم روزها زودتر بگذره و لحظه ی محرمیتمون برسه
به درخواست امیرمهدی ،روز بعد بابا از پویا شکایت کرد
نفهمیدم کی به بابا زنگ زده بود و چی گفته بود که بابا خیلی مصمم رفت از پویا شکایت کرد
فکر میکردیم اینجوری ازش زهر چشم می گیریم و دیگه کاری به کارمون نداره در حالی که...
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_پنج
مثل سه چهار روز قبل باز هم راس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد ...خودش بود
انگار اون چند روز عدد ده ساعت دیواری جاش رو با اسم امیرمهدی عوض کرده بود
رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود با خنده گفت:
رضوان - خوبه محرم نیستین وگرنه نمیشد کنترلتون کرد
مامان - این دختر من غیر قابل کنترله وگرنه که اون بنده ی خدا خیلی رعایت می کنه
با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفای رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم و جواب دادم
من - جانم ؟
امیرمهدی - سلام هنوز محرم نشیدیما !
انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر نداد صادقانه گفتم:
من -وقتی اسمت می افته رو گوشیم زبونم به گفتن حرف دیگه ای نمیچرخه
با کمی مکث جواب داد
امیرمهدی - انشالله هفته ی دیگه منم از خجالتتون در میام
من - منتظرم ببینم یه " جانم " مهمونم می کنی
خندید
امیرمهدی - صبر چیز خوبیه !
من - که من ندارم
امیرمهدی - فعلاً که نشون دادین خیلی هم صبورین، امروز عصر وقت دارین بریم بیرون ؟
من - امروز ؟
رضوان خونه مون بود و زشت بود تنهاش بذارم
امیرمهدی - امروز بهتره چون فردا رو مرخصی گرفتم برای کمک به مامان و بابا که اگر خدا بخواد پس فردا روز عید بتونیم کل وسایل خونه رو ببریم خونه ی جدید
من - اگر ماه سی روز بود چی ؟
امیرمهدی - روز سی ام باید بیام سر کار چون برنامه ی فردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره
من - کار خاصی داری ؟
امیرمهدی - آره امسال اولین سالیه که روزه گرفتین به پاسش میخوام براتون یه هدیه بگیرم با سلیقه ی خودتون زود بریم و زود برگردیم که به افطار برسیم
میخواستم بگم " من که چند روزه رفتم تو مرخصی از روزه " ولی اون که روزه بود پس بی خیال حضور رضوان شدم که اومده بود خونه مون
من - باشه چه ساعتی؟
امیرمهدی - پنج و نیم خوبه ؟
من -عالیه
خداحافظی که کردیم به رسم ادب و احترامی که امیرمهدی یادم داده بود از مامان اجازه گرفتم و قول دادم زود برگردم
انقدر دور خودم چرخیدم و بین مانتوهام چرخ زدم برای انتخاب که عصر شد
سر ساعت حاضر شدم با یه دنیا دلخوشی یه دنیا انگیزه
شاد بودم از اینکه میخوام ساعتی رو کنار امیرمهدی بگذرونم
برای ما که محرم نشده بودیم یکساعت با هم بودن هم غنیمتی بود
شاد بودم و نمیدونستم موقع برگشت میشم برج زهرمار
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد