💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_یک
کمی خودم رو بهش نزدیک کردم
من - هفته ی دیگه خیلی سرت شلوغه ؟
امیرمهدی - خیلی
من - یعنی نمیبینمت ؟
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - بعید میدونم دلم طاقت بیاره
من - منم نمیتونم
امیرمهدی - میخواین برنامه ی بچه ها رو بذارین تو این دو هفته ؟ حداقل سرتون گرم میشه و روزا زودتر میگذرن
من - برنامه ی بچه ها ؟
امیرمهدی - تدریس ریاضی تون
سری تکون دادم
من - آره ،خوبه
امیرمهدی - راستی یادم رفت بگم از حاج عمو خواستم برام استخاره کنن خیلی خوب اومد دیگه نگران اون نذرتون نباشین
من - مطمئنی ؟ آخه نذرم ؛ نذر سلامتی تو بود
لبخندی زد
امیرمهدی - خدا مطمئنم کرد چون معنی آیه ای که اومد این بود " و این رحمتی از جانب ما بود هر که سپاس دارد بدین سان او را پاداش می دهیم "
من - نیتت چی بود ؟
امیرمهدی - که با توجه به اون نذر خدا به اين ازدواج راضیه و حکمتش به اين ازدواجه
نفس راحتی کشیدم ... اینم از این ... انگار همه چی داشت خود به خود جور میشد، آروم گفت:
امیرمهدی - اگر موافقین دیگه بریم پیش بقیه فکر کنم به اندازه ی کافی معطل کردیم
سری تکون دادم و بلند شدم
من - فکر نمیکنم حواسشون به دیر کردنمون باشه
امیرمهدی - مطمئناً صبر کردن تا حرفامون تموم شه میدونن امشب قراره بوده به یه نتیجه ی قطعی برسیم الانم منتظرن بدونن چی شد
خندیدم
من - یعنی نمیدونن ؟ بعید می دونم
لبخندی زد
امیرمهدی - پدر و مادرا از دل بچه هاشون خبر دارن
راه افتادیم اما با یاد آوری چیزی حسرت بار گفتم:
من -وای...
و ایستادم
امیرمهدی - چی شده ؟
ناباور دستم رو جلوی دهنم گرفتم
امیرمهدی - میگم چی شده ؟
آخ که بدجور پشتم لرزید من که هیچ وقت دروغ نمیگفتم ... بغض کردم
من - دروغ گفتم ،به اون دوتا پسر دروغ گفتم
اخم کرد
امیرمهدی - چی رو؟
من - دروغ گفتم شارژ گوشیم تموم شده من هیچ وقت دروغ نمیگفتم
و با ناراحتی از انجام کاری که هیچ وقت انجام نمیدادم گفتم:
من - ترسیدم مثل اون شب تو پاساژ به خاطر حرف زدنم با اون پسرا دعوامون شه هول شدم دروغ گفتم ، هر وقت دروغ میگم تا چند روز حس می کنم یه چیزی ته حلقم گیر کرده وای خدا
چشماش رو بست
امیرمهدی - پس از ترس من دروغ گفتین
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿