💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهار
من - دستمم گرفته نه یه بار چند بار ولی باور کن هميشه فکر می کردم قراره زنش بشم و همین باعث میشد رابطه مون اینجوری پیش بره ... می خواستم بعد از برگشتن از مسافرت بهش بله بگم و رسماً نامزد شیم و بریم دنبال کارای عروسیمون ولی اون سقوط و دیدن تو همه چی رو به هم ریخت
گره ای بین ابروهاش افتاده بود...گره ای که بند دلم رو پاره می کرد
چشمام رو بستم و سعی کردم با تموم صداقتم بگم که به خاطر حرفاش زندگیم عوض شد
من - نمیدونم چی شد اولش فقط می خواستم اذیتت کنم اما حرفات زیر و روم کرد به دلم نشستین هم تو و هم حرفات ... معلق شدم بین چیزی که بودم و چیزی که می شنیدم ... اثر خودت رو گذاشتی طوری که وقتی برگشتم دیگه تمرکز نداشتم ... دیگه نمیدونستم باید به راه قبلم ادامه بدم یا خدایی که تو میگفتی رو وارد زندگیم کنم
چشم باز کردم ... کاش اخماش رو باز می کرد ... اون اخما نشون میداد تو ذهنش هیچ چیز خوبی جریان نداره ناچاراً ادامه دادم
من - به قول خودت شاید حکمت خدا بود چون با اون عدم تمرکزم بی اختیار از پویا فاصله گرفتم میخواستم به فکر و راهم سمت و سو بدم بعد تصمیم بگیرم که میتونم با پویا ادامه بدم یا نه ؛ که نتونست کوچکترین فاصله رو تحمل کنه از همون اول شروع کرد بدخلقی یه هفته هم نگذشت که یه دختر دیگه رو هم وارد زندگیش کرد ... می گفت فقط باهاش دوسته چون من تو مهمونیا همراهیش نمیکنم یکی رو جایگزینم کرده
نمیدونم از قصد بود یا ذاتش همین بود که سریع دل بده هر چی بود من نتونستم با اون کارش کنار بیام دعوامون شد نه یه بار که چند بار هر دفعه هم تهدید کرد
چرخیدم به سمتش
من - اون ماشینی که اون شب میخواست بزنه بهم پویا بود میخواست زهر چشم بگیره به قول خودش الانم باز اون بود که زنگ زد بازم تهدید کرد همه جا داره تعقیبمون میکنه میگه نمیذاره اب خوش از گلومون پایین بره انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم
اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوی پاش نگاه می کرد سکوتش رو دوست نداشتم ترجیح می دادم سرم داد بزنه
بگه من به دردش نمیخورم...بگه من لیاقتش رو ندارم اما سکوت نکنه
گاهی وقتا سکوت چقدر بد و غیر قابل تحمل میشه ... چقدر دلت میخواد یه چیزی به اجبار هم که شده این سکوت رو بشکنه هر سکوت رو میشه به چند هزار حرف تعبیر کرد و من مونده بودم سکوت امیرمهدی رو به چی تعبیر کنم
چشمم خشک شد به صورتش و اخمش ولی تغییری نکرد
چشمم خشک شد به نفس های پر حرصش ولی قطع نشد
چشمم خشک شد به انگشت های مشت شده ش و باز نشد
چشمم خشک شد به تکون های پاش که ساکن نشد
به چه مانند کنم حال پریشان تو را ؟
باز هم ولوله ای تو دلم به راه افتاد چه جوری من رو از خودش می روند ؟ با داد ؟ با فریاد ؟ من رو می شکست و بعد از زندگیش پرت می کرد بیرون ؟
مطمئاً دیگه من رو نمیخواست مگه میشد مردی مثل امیرمهدی به این راحتی از این موضوع بگذره ؟
مگه میشد بی خیالش شد ؟ وقتی خودم با گفتنش مشکل داشتم پس باید بهش حق می دادم که با شنیدنش مشکل پیدا کنه
باید از اول میگفتم و نه وقتی که داشتیم همه ی موانع رو هموار می کردیم
نه زمانی که فکر می کردیم تا یکی شدنمون راهی نمونده
نه موقعی که هر دو داشتیم یک دل می شدیم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛