🖤🕯
سرمایه ات خرج مسلمانی ما شد
حق مسلمانی ما با تو ادا شد
دستت کلید قفل های بسته بوده
پیغمبر از دستان تو حاجت روا شد
اسلام بی تو بی گمان در شعب می مرد
دین خدا با همتت دین خدا شد
تو اجر زحمت های احمد بودی اما
مزد تو بانو! حضرت خیرالنسا شد
مادر بزرگی مثل تو دارد،جز این نیست
زینب اگر آیینۀ زهرا نما شد
ای داغ تو بر سینۀ خاتم نشسته
بی تو درون قلب زهرا غم نشسته
در عفتت مریم کنیز صبح و شامت
آسیه خدمت می کند، هاجر سلامت
مال و منال و هستی ات شد خرج اسلام
احمد به حیرت مانده در نوع مرامت
زهرا فقط در دامن تو رشد کرده
ای مادر زهرا همین بس در مقامت
طرز جهاد تو زبان زد مانده بانو
خلق خدا ماندند در نوع قیامت
حق است اگر در رتبه ات عمری بگوئیم
دین خدا یکجا سند خورده به نامت
با این که بر عرش خدایت پا نهادی
رفتی و داغی بر دل زهرا نهادی
#وفات_حضرت_خدیجه
بخونید خیلی قشنگه: اولين روزي كه امام حسين (ع) روزه گرفتند همه اهل بيت در كنار سفره جمع شدند؛ پيامبر اكرم (ص) رو به امام حسين فرمودند:
حسين جان عزيزم روزه ات را باز كن. امام حسين فرمودند:
جايزه من چه خواهدبود؟
پيامبر فرمودند: نصف محبتم را به كساني كه تو را دوست دارند مي بخشم.
حضرت علي(ع) فرمودند:
پسرم حسين جان بفرما. باز امام فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟
حضرت علي فرمودند: نصف عبادت هايم براي كساني كه عاشق تو هستند.
حضرت فاطمه(س) فرمودند:
عزيز دلم افطار كن.امام حسين پرسيدند:
جايزه شمابه من چيست؟
حضرت فرمودند: نصف عبادت هايم را به كساني که بر تو گريه مي كنند مي بخشم.
امام حسن(ع) فرمودند:
برادر جان روزه ات را بازكن و امام همان سوال را پرسيدند.
حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهكاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت.
و درهمين حال جبرئيل بر پيامبر نازل شد فرمود خدا مي فرمايد:
من از شماها مهربانتر هستم و آنقدر آن كساني كه عاشق تو هستند را به بهشت ميبرم تا تو راضي شوي یا حسین.
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺤﻤﺪ "ص" ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﻬﺮﻩ کسی که این حدیث رابه دیگران می رساند
حاج مهدی سلحشور چند شب قبل تو حرم حضرت معصومه میگفت:...دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی وبعدش پخش میکنی !!!حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی.. فکرش را بکن.. روز قیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..
سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين
حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود.ولى شيطان به بيشتر مردم اجازه ى پخش اين ايه را نميدهد.💚
پخش این حدیث ارجمند صدقه جاریه میباشد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سبزه ام را می سپارم دستِ آقای نجف
طالِعم دستِ علی باشد برایم بهتر است✨
اِعتقاد هر کسی باشد برایش محترم
۱۳ را دوست دارم... زادروزِ حیدرست💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- من امشب اومدم بغلتو
محکم گرفتم :)*
یهتیکهازکتاب"قصهۍدلبرۍ"بودکهمیگفت:
امامرضاتنهاکسیهکههرچۍبهصلاحتنباشهبه صلاحتمۍکنه :)🌱! . .
هدایت شده از مسابقه ماه خدا 4
🎁شماهم برنده نگین انگشتر حرم امام حسین (ع) هستید #بدون_قرعه_کشی🎁
🌺تعدادی از جوایز بدون قرعه کشی و تعدادی هم با قرعه کشی تقدیم میشه
🔰توضیح مسابقه:
ابتدا روی لینک بزنید و وارد کانال مرجع تقلید خودتون بشید:
💢ویژهمقلدین امامخامنهای👇
https://eitaa.com/joinchat/4100522063C1fc61ec4ab
💢ویژهمقلدینآیتاللهمکارم👇
https://eitaa.com/joinchat/3092316245C521fc541d4
💢ویژهمقلدینآیتاللهسیستانی👇
https://eitaa.com/joinchat/1868169268C10d21e4259
#کد4019
#ثوابیهویی
میتونینبراےآقاسهڪارانجامبدین؟
¹-براشوندوبارصلواتبفرستین🕊
²-سهباربراشوناللهمعجللولیڪالفرج
³-اینپیاموحداقلبه1کانال،گروه یابیشتربفرستیدهرچےڪرمتونهدیگه..
اللهـم؏ـجللولیڪالفـرج🌸🦋
#ماه_رمضان
#نشر_رگباری
#امام_زمان
سلام رفقا،نمازو روزه هاتون قبول 💐
یهمطلبیخاستمبهتونبگم😶
📌اول اینکه ممبرایجدیدمونخوش اومدین ممبرای قدیمی بمونید برامون.مرسیاز نگاههایگرمتون،👀
📌اگر کانال مشکلی داشت پیشنهادی داشتید ترجیحا انتقادی، مطلبی برای پیشرفت کانال،عکسی فیلمی .... حتما توی ناشناسیاپیوی بهمون بگیدبا دل وجانشنواهستیم.🎺🗞✨
لطفا لفت ندین ایرادی بود بگین تا حلش کنیم🙂🌱
📌رفقا کپیآزاده :) ولی صلوات یادتون نره🖇
📌واینکهیهذرهحمایتمونکنید اعضا بره بالاچالش میزاریم فعالیت بیشتر میشه.🖇♥️
📌برای راحتی شما و اینکه کانال شلوغ نشه و بتونید از مطالب راحت تر استفاده کنید #تب نداریم🌿
📌و اینکه از فردا باشروع کلاس ها سرمون یک خورده شلوغ میشه ؛ ما حواسمون به کانال هست اما اگه روزی فعالیتمون کم شد یا دیرو زود شد ممنون میشیم خارج نشید یکم صبوری کنید انشاءالله بعدش پرقدرت شروع میکنیم😍😌
♥️:مرسی از همراهیتون، التماس دعا💚
#مدیر
May 11
من شاگرد ِ تنبل ِ مکتب ِ امام حسینم ؛
غیبت های ِ غیر موجه ؛
و تکلیف های ِ انجام نداده ؛
کربلاهم میخواهم ..
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_پنچ
عذاب وجدان داشتم . مادر و پدرم به من اعتماد داشتن ولی اگر می فهمیدن چه کاري می خواستم انجام بدم
بازم بهم اعتماد می کردن ؟
یا پویایی که می خواستم بهش جواب بله بدم ! چه فکري پیش خودش می کرد ؟
امیرمهدي راست می گفت . ما تو شرایط بد و براي کمک به هم محرم شدیم . امیرمهدي راست می گفت .
راست .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•
چشمام رو باز کردم .
نگاهم نشست رو سقف اتاق .
دومین بیدار شدنم تو خونه ي خودمون بعد از اون اتفاق .
خونه ي خودمون . خونه ي امنی که تا قبل از سقوط هواپیما و گرفتار شدن بین اون حجم ها سنگی بزرگ و غول پیکر قدرش رو نمی دونستم .
همون خونه اي که دیوارهاش بهترین پناهگاه آدمه . سقفش مأمن آرامش و آسایشه .
جایی که با مادر و پدرم بهترین ساعات رو سپري می کنم بدون ترس و واهمه از چیزي . حتی اگر تو اون ساعت ها حوصله م سر بره . حتی اگر از بی کاري بارها غر بزنم .
جایی که عطر خوش چاي همیشه دم مادر فضاش رو عطرآگین می کنه .
جایی که وقتی پدر خسته از سر کار بر می گرده ممکنه دستش پر نباشه ، خسته باشه ؛ ولی در عوض با عشق و مهر توش پا می ذاره و لبریزمون می کنه از حس اطمینان . اطمینان به اینکه هیچ کس اجازه نداره به این کلبه
ي عشق و مهر دست درازي کنه .
جایی که برادر با تموم اذیتاش مهر برادریش رو به چیزي نمی فروشه . برادري که با شنیدن خبر سقوط هواپیما ماه عسلش رو نیمه گذاشت و با همسر سرشار از مهرش برگشت .
بلند شدم و روي تخت نشستم .
دو روز قبلش مثل یه فیلم از جلوي چشمام رد شد :
اومدن چند تا دیگه از محلیا و آوردن نون و پنیر محلی که بدجور به من و امیرمهدي مزه کرد .
بعد هم اومدن هلی کوپتر امداد ، که به خاطر وخیم بودن حال مرد مجروح اول اون رو اعزام کردن براي بستري شدن تو بیمارستان
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_شِش
ما هم صبر کردیم تا هلی کوپتر بعدي بیاد و ما رو ببره . با ماشین ما رو رسوندن بندرعباس . اونجا به خونه زنگ زدم .
مامان و رضوان خونه بودن به اضافه ي کل زناي فامیل . بابا و مهرداد رفته بودن براي خبر گرفتن از هواپیما و مسافراش . وقتی رضوان گوشی رو برداشت فقط تونستم بگم " من زنده م رضوان " و صداي هق هق گریه
ش بلند شد . با مامان هم حرف زدم .
امیرمهدي هم زنگ زد خونه شون . هیچ وقت از یادم نمی ره ، وقتی امیر مهدي پشت تلفن گفت " نرگس "صداي جیغ و گریه با هم قاطی شد . بعد هم صداي صلوات شنیدم .
لبخند امیرمهدي یه لحظه هم جمع نشد .
امیرمهدي . بازم امیرمهدي .
از دقیقه اي که وارد خونه شدم همه چیز عالی بود . تازه قدر عافیت دونستم . قدر خونه و مادر و پدر . قدر خونواده .
ولی دل من با تموم آرامش و عشقی که دریافت می کرد یه چیزي کم داشت . یه لبخند قشنگ ، یه نگاه خاص به رنگ سبز تیره ، یه قلب پر ضربان ، یه آغوش گرم که رعایت می کرد حتی محرم بودن اجباري رو .
من اون روز می خواستم امیرمهدي رو اذیت کنم غافل از اینکه خودم رو گرفتار کردم . و امیرمهدي رو ثبت تموم لحظه هام .
از ذهنم نمی رفت . به هیچ طریقی . شایدم منِ وجودیم نمی خواست رهاش کنه . انگار روحم رو باهاش پیوند زده بودم .
صداي زنگ آیفون تو خونه پیچید . صداي جواب دادن مامان رو شنیدم . تصور کردم رضوان اومده . اما صداي مامان تصوراتم رو به هم زد .
مامان – مارال بیداري ؟ . پویا اومده .
پویا!
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
سحر سیزدهم....
✍ دوازدهمین، بزم عاشقی مان رسید...؛ دلبرم
دوازده... عدد عاشقی من است....
من از چشمان دوازدهمین تجلی تو در زمین، روي ماهت را شناخته ام... و راه نور را یافته ام.
❄️دلبر دردانه من...؛
همه اعداد، در زمین تو، یک طرف...
#منتظر_ترین عدد زمین و آسمانت، یک طرف...
❄️چه رازی در آن ریخته ای، که هر بار به زبانم سرازیر میشود.. ؛ غم همه عالم را به یکباره در جانم می ریزد!!!
سیزده سحر است...که آغوش گشوده ای به روی من... تا کمی درد تنهایی ام را التیام ببخشی...
اما اله بی همتای من...؛
درد من...با یکی دو سحر، دوا نمی شود...
من، گمشده ای دارم که آیینه تمام قد تو، در زمین است.
من بدون او... راه آغوش تو را هزار بار گم کرده ام....
❄️چاره ای نمی کنی...محبوب من؟؟
یک اذن بيگاه تو، تمام آوارگی هزار ساله او را، و تمام درد غریب سینه مرا، به یکباره درمان می کند.
❄️سیزدهمین سحر ضیافتت..... پر است از بوی نرگسین پیراهن یوسفم...که سالهاست همه اهل زمین را، به حیرت وا داشته است....
مرا.....به لمس نگاهش، اجابت کن
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_هفت
چرا از شنیدن اسمش خیلی خوشحال نشدم؟ مگه نمی خواستم بهش بله بگم ؟ مگه نمی خواستم شریک زندگیش بشم ؟
سریع بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم . بعد هم قبل از ورودش سریع برگشتم اتاق تا لباس عوض کنم .
رو به روي کمد لباسام ایستادم .
بو.سه ش تو ذهنم جون گرفت . یه بو.سه ي معمولی و سرشار از شادي . با مامان اینا اومد فرودگاه پیشوازم .
تو بندرعباس مسئولین گفتن یا خونواده باید بیان دنبالمون یا اینکه خودمون با هواپیما بریم . از شنیدن اسم هواپیما بدنم یخ کرد . حاضر نبودم دوباره خودم رو بسپارم به غول آهنی بزرگی که به نظرم دیگه امن نبود .
ولی وقتی امیرمهدي نزدیکم زمزمه کرد " به خدا اعتماد کن ، زود می رسیم به خونواده مون " من باز هم اعتماد کردم و باز هم جواب اعتمادم رو گرفتم .
صحیح و سالم یک ساعت و نیم بعد تو آغوش مامان بودم که از زور گریه چشماش باز نمی شد .
پویا هم اومده بود . شاد بود . خوشحال بود . می دونستم نگرانم بوده .
از دیدن همه شون خوشحال بودم و ذوق زده ، که می تونستم یه بار دیگه ببینمشون . گرچه که چشمام گاهی سر می خورد به سمت امیرمهدي اي که تو آغوش دو تا زن بود . یکیشون جوون تر که حس کردم باید نرگس
خواهرش باشه و اون یکی هم زنی که از فرم صورتش حدس زدم مادرشه .
وقتی با خونواده ي شادم برگشتم خونه ، تو یه فرصت ؛ هرچند کوچیک ، تا کسی دورمون نبود پویا ل.ب هاش رو روي ل.ب هام قرار داد و یه بو.سه ي آروم روش نواخت .
اون لحظه مغزم هنگ کرد . فقط یه چیز می دیدم . صورت امیرمهدي که بین صورت من و صورت پویا فاصله انداخته بود .
و نگاه خاصش که کنترلش می کرد . انگار ملکوت رو به بند می کشید .
و لبخند هایی که در عین زیبایی از ابهت مردونه ش کم نمی کرد . چقدر دل حریصم از اون لبخند ها سیراب می شد !
و حرف هاي عاشقانه ش درباره ي خدا . که انگار سمت و سو می داد به سرگردانی هاي عقلم .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙