سلام خوبید😊
اومدیم با کلی تجربه و کلی سوپرایز پیشتون دوباره😉😏
"تنها مرجع رسمی رسانه امیرگرافی در ایتا"
خب از تجربیات و از کارهایی که قراره در کانالمون انجام بدیم بگم براتون🧐🤔👇
🔶دوره طراحی و تدوین داریم با کمترین هزینه
🔷سفارش های گرافیکی با کمترین هزینه
🔶استوری مناسبتی
🔷فونت رایگان میزاریم
🔶ابزار های گرافیکی میزاریم
🔷یه چیز جذاب بگم? کلی آموزش داریم😻 هفته ای دوتا آموزش😳😱
خب حالا نمیخوای عضو کانالمون بشی؟!👇😊
https://eitaa.com/joinchat/1197080862C6c2d4963c3
مطمئن باشید پشیمون نمیشید🌱
چون با کلی تجربه در پیام رسان های مختلف اومدیم.❤️✅
عضو شید پشیمون نمیشید🖤👇
https://eitaa.com/joinchat/1197080862C6c2d4963c3
https://eitaa.com/joinchat/1197080862C6c2d4963c3
نگاه به آمار کممون نکنید چون تازه اومدیم به ایتا😁😉
چالش میزاریم باجایزه کانال😍
آموزش پوسترگزاشتیم وهمچنین3تاسفارش رایگان به اولین نفری که بیادپیوی☺️
سلام رفیق خوبی ♥️🌿
فیلم خام برای ادیت میخوایی
ولی پیدا نمیکنی🥺
تواین کار پره عکس فیلم خام وتازه کلی ابزار های گرافیکی جذاب هم میزاره😎
#تاتراکت_به_صورت_رایگانه
https://eitaa.com/Alaqma_Graph
https://eitaa.com/Alaqma_Graph
«بسـمـربخـٰلقمھـد؎✨🌻!'
صبـح خـودرابـا سـلام بـه 14معـصـوم (ع)شـروع کنیـم✨
☘بسْـمِﺍﻟﻠَّـﻪِﺍﻟـﺮَّﺣْﻤٰـﻦِﺍﻟـﺮَّﺣِﻴـﻢ☘
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌸✨
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ 🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ 🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌸
🌹السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...🌸
ﻭ ﺭﺣـﻤﺔ ﺍﻟلّٰـﻪ ﻭ ﺑـرﮐـاتـه🌸
التـماس دعـای فـرج💛(:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌿⃟💚⇜ #سلام_به_معصومین ✨
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
رضوان – اونا هم عروس بی جوراب نمی خوان .
لبخندي زد .
رضوان – افرادي مثل خونواده ي من به جوراب پوشیدن حساسن . احتمالاً خونواده ي اونا هم باید همینجوري باشن .
و بعد با نگرانی اضافه کرد .
رضوان – فقط امیدوارم مثل خونواده ي عموي من نباشن که عقیده دارن دختر تا شب عروسیش حق نداره ابرو برداره .
اشاره ي مستقیمش به ابروهاي برداشته ي من بود .
با ترس و نگرانی دستی به ابروهام کشیدم . رو به مامان با نگرانی گفتم .
من – حالا چیکار کنم ؟
انگار که می شد ابروهاي تمیزم رو کاري کرد .
مامان با قاطعیت گفت .
مامان – من دختر به همچین خونواده اي نمی دم . دیگه زیادي با ما فرق دارن .
رضوان هم با گفتن " حالا خدا بزرگه . تا نریم نمی فهمیم چی به چیه " من رو هل داد به سمت کفشم .
-•-•-•-•-•-•-•-
همسایه ي خاله با احترام بهمون خوش آمد گفت و به طرف سالن اصلی هدایتمون کرد .
خاله که جلوتر از ما راه می رفت ، کمی به سمتمون متمایل شد و رو به من گفت .
خاله – مادر و خواهرش رو می شناسی ؟
آروم و با دلهره جواب دادم .
من – یه بار از دور دیدمشون .
نمی دونستم می تونم بشناسمشون یا نه .
خاله سري تکون داد و آرومتر از قبل گفت .
خاله – اون رو به رو نشستن .
دل تو دلم نبود . انگار اومده بودن خواستگاریم . قلبم نزدیک بود از دهنم بیاد بیرون . انقدر که تند تند می زد .
خاله با قدم هاي بلند رفت به سمتشون و کمی بلند گفت:
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
خاله – سلام خانوم درستکار . حال شما ؟ خوبین ؟
با این حرفش مادر و خواهر امیرمهدي که حالا تو دیدم قرار گرفته بودن بلند شدن و ایستادن .
خانوم درستکار با لبخند رو به خاله گفت .
درستکار – سلام خانوم نیازمند . خداروشکر . شما چطورین ؟
خاله پیش رفت و مامان روو دنبال خودش کشوند . من و رضوان هم مثل بچه هاي خلف دنبالشون می رفتیم .
دست سردم تو دستاي گرم رضوان بود و از استرس فشارشون می دادم .
خاله جلو رفت و با مادر امیرمهدي روبوسی کرد . بعد هم شروع کرد به معرفی ما .
خاله - ایشون سعیده جان خواهرم هستن . عروس گلشون رضوان جان . و دخترشون مارال جان .
چشماي خانوم درستکار که بهم دوخته شد یه حالی شدم . انگار چشماي امیرمهدي بهم دوخته شده . همونجور بود با همون طرز نگاه . و البته همون رنگ . سبز تیره .
خاله رو به ما گفت .
خاله – ایشون هم یکی از بهترین دوستان و همسایگان ما . خانوم درستکار هستن . و ایشون هم دخترشون نرگس خانوم .
خانوم درستکار و نرگس ، لبخند به لب با هر سه نفرمون سلام و احولپرسی کردن . گرچه که من از استرس و نگرانی زبونم کم کار شده بود و به آرومی و با هزار بدبختی جواب دادم .
مانتوهامون رو در اوردیم .
خاله با زیرکی کنار خانوم درستکار نشست و جا رو براي ما هم باز کرد . مامان رو بین خودش و خانوم درستکار نشوند و سعی کرد با اینکار پل ارتباطیی بینشون درست کنه .
رضوان هم دست کمی از خاله نداشت . چون رو کرد به نرگس و گفت .
رضوان – نرگس خانوم به ما افتخار می دین ؟
نرگس هم با لبخند قشنگی که بی شباهت به لبخندهاي امیرمهدي نبود به سمتمون اومد و کنارمون جاي گرفت .
در تموم مدتی که مولودي خونده می شد و همه دست می زدن رضوان با نرگس در حال صحبت بود . از سن و تحصیلاتش شروع کرد به پرسیدن تا هر چیزي که می شد درباره ش حرف زد . بیشتر اونا حرف می زدن و من
شنونده بودم .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿