💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش
من – واقعاً چیزي که آدم می خواد و خدا بهش نمی ده به صلاحشه ؟
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – ببینین ! گاهی آدم ها کاري می کنن که خدا برآورده کردن خواستشون رو به تعویق می ندازه ؛
ببینه چه راهی رو در پیش می گیرن . گاهی هم به واسطه ي انجام گناه ، دیگه لیاقت برآورده شدن حاجتشون
رو ندارن . اینا مربوط به اعمال خود آدمه . ولی اونجایی که هیچکدوم از اینا دخیل نیست و خدا می گه " نه "
صد در صد به صلاحشه . گاهی می خواد بهتر و بیشتر بهش بده و گاهی می بینه به واسطه ي برآورده شدن
حاجتش چیز مهمی رو از دست می ده . شما دلتون می خواد یه چیز بزرگ یا یه عزیز رو از دست بدین به بهاي
به دست آوردن چیز دیگه اي ؟
کمی فکر کردم .
راضی می شدم ؟ مگه همین چند هفته قبلش به خاطر زنده موندن امیرمهدي از داشتنش گذشت نکردم ؟ مگه
به خدا نگفتم امیرمهدي رو نمی خوام تا سالم بمونه ؟ پس حاضر نبودم عزیزي رو از دست بدم .
آروم گفتم .
من – نه حاضر نیستم .
امیرمهدي – پس قبول دارین این نه گفتن خدا بهتره ؟
سري تکون دادم .
من – آره بهتره . فقط نمی فهمم چرا باید این برآورده شدن آرزوي آدم با از دست دادن چیزي همراه باشه .
امیرمهدي – اونم حکمتی داره که خودش می دونه . اگر قرار بود از کار خدا سر در بیاریم مخلوقش نمی شدیم
. می شدیم خدا .
راست می گفت دیگه . کی ما تونستیم از کار خدا سر در بیاریم ؟
با دست به مغازه اشاره کرد .
امیرمهدي – فکر کنم می خواستین پارچه بخرین !
نگاهی به مغازه کردم . نرگس و رضوان هنوز داخل بودن و در حال دیدن و خرید کردن .
حرف امیرمهدي نشون می داد دیگه تایم حرف زدنمون تمومه . و نمی خواد بیشتر از اون در کنار هم باشیم .
شاید نمی خواست خواهرش چیزي بفهمه .
" گفتم و رفتم داخل مغازه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت
به محض ورودم رضوان و نرگس به سمتم برگشتن . رضوان سریع پرسید .
رضوان – مامان سعیده پارچه خواستن ؟
سري تکون دادم .
من – آره . خودت براي مامان پارچه انتخاب کن . منم پارچه لباسی می خوام .
به خواست من ، فروشنده چند نوع پارچه ي مناسب رو نشونم دادم .
در حال دیدنشون بودم که رضوان کنارم ایستاد و آروم ، طوري که نرگس متوجه نشه گفت .
رضوان – نرگس اومد دنبالت دید داري با امیرمهدي حرف می زنی . چند لحظه نگاتون کرد و برگشت .
مبهوت برگشتم و نگاهش کردم .
من – واي آبروم رفت .
اخمی کرد .
رضوان – مگه داشتین چیکار می کردین ؟ حرف می زدین دیگه . ولی دیگه داشت زیاد طول می کشید .
سرم رو به طرف پارچه ها چرخوندم .
من – حالا پیش خودش چه فکري می کنه ؟
دستی به پارچه ي ساتن جلوي روم کشیدم .
من – چیزي نگفت ؟
رضوان – نه . بنده ي خدا انقدر پارچه ها رو نگاه کرد و به بهونه ي خرید از فروشنده خواست بیاره ببینیم ، تا
حرف زدن شما تموم شه .
تمام حواسم به حرفاي رضوان بود و در عین حال دستی به پارچه ها می کشیدم . یه کار غیر ارادي .
نرگس اومد نزدیکمون .
نرگس – چیزي انتخاب کردي ؟
برگشتم سمتش و لبخندي زدم . در حالی که تو دلم غوغایی به پا بود . اصلاً دلم نمی خواست حرف زدن من و
امیرمهدي رو به روم بیاره .
من – راستش چون نمی دونم می خوام چه مدل لباسی بدوزم انتخاب کردن سخته . ببخشید شما رو هم علاف
کردم !
لبخند دوستانه اي زد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
سعیکنیدقران،انیسومونستانباشد
نهزینتدکورهاوطاقـچههایمنزلتانشود.
بهتراســتقرآنرازینتقلبتانکنید..(:
_شهیدسیدمجتبیعلمدار
27.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی دیدنِ این کلیپ تواناییِ نگه داشتن ِ گریهارو میخواد ..:)
-أَنَا عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ اَلَّذِی کُنْتَ تُحِبُّهُ..
+آن علی بن ابیطالب که تو در دنیا
سنگِ او را به سینه میزدی و او را
دوست داشتی من هستم :)!
*صداییکههنگاممرگمیشنویم*
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت
نرگس – این حرفا چیه . اتفاقاً خیلی هم خوشحالم که باهاتون اومدم .
بعد پارچه اي رو با دست نشون داد .
نرگس – اون پارچه هم خیلی قشنگه . سه رنگ هم بیشتر نداره .
به پارچه ي مورد نظرش نگاه کردم . یه پارچه ي طلایی بی نهایت زیبا . که بیشتر براي لباس نامزدي یا
اینجور مراسم مناسب بود .
نرگس – یکی از دخترایی که مامانم براي امیرمهدي در نظر گرفته همیشه تو عروسیا لباساي این رنگی می
پوشه .
یه لحظه حس کردم پارچه از جلوي نظرم محو شد و من فقط و فقط صورت امیرمهدي رو می دیدم .
یکی از دخترا ؟
دخترایی که مامانش در نظر گرفته ؟
براي امیرمهدي ؟
واي ! ........ واي ! ...
چرا درست زمانی که حس شیرینی از حرف زدن با امیرمهدي تو وجودم بود باید بهم یادآوري می شد که
امیرمهدي سهم من نیست ؟
چه زود وقتش رسیده بود . اینکه بدونم من اونی نیستم که قراره یه عمر نگاه و لبخند امیرمهدي رو براي
خودش داشته باشه .
چقدر سخت بود قبول اینکه اون مرد بیرون ایستاده ، آدم این حواي پر اشتباه و مجنون نیست
حال بدي پیدا کرده بودم . طوري که دلم می خواست فریاد بکشم تا شاید اون همه حس بد رو از درونم بیرون
بریزم .
و براي اینکه این کار رو انجام ندم ، دستم رو روي لب هام گذاشتم . و خیره به اون پارچه دختري رو تصور می کردم که ممکن بود بشه زن خونه ي امیرمهدي . عروس طاهره خانوم و حاج آقا .
حس کردم نرگس نیم نگاهی بهم انداخت . و دوباره خیره شد به پارچه و گفت .
نرگس – گرچه که امیرمهدي تا الان راضی نشده حتی بریم خواستگاري .
نگاهش کردم . منظورش چی بود ؟
سرش رو کمی به سمت شونه ش خم کرد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نه
نرگس – راستش اصلاً نمی دونم چی تو ذهنشه .
برگشت سمت ما .
نرگس – بالاخره کدوم پارچه رو می خري ؟
چقدر سریع بحث رو عوض کرد . و من نفهمیدم از گفتن اون حرفا چه هدفی داشت ! می خواست بگه که براي برادرش دختر در نظر گرفتن ؟ می خواست بگه به حرف زدن باهاش دلخوش نکن ؟
یا منظورش این بود بگه من به درد امیرمهدي نمی خورم و مورد تأیید خونواده ش نیستم ؟
تو دلم گفتم " منظورش هر چی باشه فرقی نمی کنه . من که حق ندارم به امیرمهدي فکر کنم . پس بهتره اصلاً به روي خودم نیارم که از حرفاش چقدر سوال تو ذهنم ایجاد شده "
به زور لبخندي زدم و رو به هر دو گفتم .
من – فکر کنم یه روز دیگه بیام براي پارچه خریدن بهتره . مرددم کدوم بهتره !
رضوان سري تکون داد .
رضوان – هر جور خودت صلاح می دونی .
براي مامان به انتخاب رضوان و نرگس پارچه خریدیم . به اصرارشون من هم پارچه براي چادر نماز گرفتم تا مامان برام بدوزه .
از مغازه که خارج شدیم ، امیرمهدي رو پشت ویترین مغازه ي رو به رو منتظر دیدیم .
نرگس رو کرد به ما .
نرگس – می خواین یه دور هم تو پاساژ بزنیم ؟ البته اگر کاري ندارین !
نگاهی به سمت رضوان انداختم .
من – من که کاري ندارم . تو چی ؟
رضوان – منم کاري ندارم . تا زمانی که رضا بیاد دنبالمون وقت داریم یه چرخی بزنیم .
و رو به نرگس ادامه داد .
رضوان – امشب قراره برم خونه ي مامانم اینا . براي همین برادرم میاد دنبالمون .
نرگس سري تکون داد .
نرگس – باشه . پس تا بیان دنبالتون یه دوري بزنیم . فقط قبلش من برم به امیرمهدي بگم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛