مَلجَــــــا
#یهقاچکتاب #لبیک_یا_خامنه_ای خانواده و دوستان اصرار داشتند که مصطفی زودتر ازدواج کند .شنیده بود
『#یهقاچکتاب』
حضرت زهرا س وارد منزل شدند.
دو کوزه گل زیبا در دست ایشان
بود. کوزه ها سبز بود. یکی از آنها
را به مادر دادند.بعد هم به مصطفی
و علی فرمودند: بیاید در آغوش من!
بعد از تعریف کردن این خواب،مصطفی
در حالی که اشک می ریخت گفت:من
و تو حتما به مادرمان حضرت زهرا س
محرم میشویم. بعد ادامه داد: اینکه
یک دسته گل را به مادر دادند یعنی تو
می مانی و من نه! من دیگه ماله این
دنیا نیستم!
-به نقل از برادر شهید،علی ردانی پور
_______
#شهیدانھ
#شهیدمصطفیردانیپور
#یادکنیمشهداراباذکرصلوات
مطالب کانال واقعا زیباست من خیلی وقته فاصله گرفته بودم از ایتا ولی الان دوباره برگشتم و دارم میخونمشون لذت میبرم .خداخیرتون بده 🌺🦋
___
سلام بزرگوار
ممنونیم ،نظر لطفتونه🌱
مَلجَــــــا
『📚|#معرفیکتاب』 (زندگینامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجتالاسلام مصطفی ردّانیپور)» را گروه
『#یهقاچکتاب 』
مصطفی در یکی از سخنرانی های خود
برای لشکر رزمندگان می گوید:
به سختی مجروح شدم. مرا به یکی از
بیمارستان های تهران منتقل کردند.
پس از یک هفته حال من به بهبودی رفت.
می خواستم از بیمارستان به منطقه بروم
اما پزشکان اجازه نمی دادند.
بالاخره رضایت مسئولان را گرفتم که برگردم.
روز جمعه بود که آماده شدم. اما برای برگشت
هیچ پولی نداشتم.عصر جمعه شد.تنها راه چاره
را پیداکردم! در تهران و در آن عصر جمعه هیچ
آشنایی نداشتم الا یک نفر!
ادامه دارد...