eitaa logo
▁ ▂ ▄ فرات و قرار عاشقی ▄ ▂ ▁
143 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
7.4هزار ویدیو
53 فایل
دلم می خواهد به طور واقع بیایَم جزء اون۳۱۳ نفر. دلم عاشقانه و عاقلانه حضرت حق را می خواهد، دلم می خواهد آچارفرانسه حضرت مهدی(عج) شوم... ✍️محمد کمالی(مهاجر الی الحسین ع ) لینک کانال 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ بسم رب الشهدا❇️ عصبانی گفت «نگه دار ببینم این کیه.« پیاده شد و رفت طرف مرد کُرد. هیکلش دوبرابر حاجی بود. داشت با سبیل کلفتش بازی می‌کرد. ـ ببینم، تو کی هستی؟ کارت چیه؟ ـ من؟ کومله‌م. چنان سیلی محکمی بهش زد که نقش زمین شد. بعد بالای سرش ایستاد و بلند گفت «ما توی این شهر فقط یک طایفه داریم، اون هم جمهوری اسلامیه. والسلام.
❇️بسم رب الشهدا ❇️ شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود ۲ بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده
🌹🌹🌹بسم رب الشهدا اوایل سال 1361 در عملیات بیت‌المقدس در خدمت حاج احمد بودیم. او فرمانده تیپ نجف بود. نیروها خیلی به او علاقه داشتند. در حین عملیات به سختی مجروح شد، ترکش به سرش خورده بود. با اصرار او را به بیمارستان صحرایی بردیم. شهید کاظمی می‌گفت «کسی نفهمد من زخمی شدم. همین جا مداوایم کنید. می‌خواست روحیه‌ی نیروها خراب نشود.» دکتر گفت «این زخم عمیق است، باید کاملاً مداوا و بعد بخیه شود» به همین دلیل بستری شد. خونریزی او به قدری زیاد بود که  بی‌هوش شد. مدتی گذشت، یک دفعه از جا پرید! گفت «بلندشو، باید برویم خط» هر چه اصرار کردیم بی‌فایده بود. بالاخره همراه ایشان راهی مقر نیروها شدیم. در طی راه  از ایشان پرسیدم: شما بی‌هوش بودی، چه شد که یک‌دفعه از جا بلند شدی؟ هر چه می‌پرسیدم جواب نمی‌داد قسمش دادم که به من بگویید که چه شد؟ نگاهی به چهره‌ی من انداخت و گفت «می‌گویم، به شرطی که تا وقتی زنده‌ام به کسی حرفی نزنی.» بعد خیلی آرام ادامه داد «وقتی در  اتاق خوابیده بودم، یک باره دیدم خانم فاطمه زهرا (س) آمدند داخل اتاق، به من فرمودند: چرا خوابیدی؟ گفتم: سرم مجروح شده، نمی‌توانم ادامه دهم. حضرت زهرا (س) دستی به سر من کشیدند و فرمودند: بلند شو، بلند شو، چیزی نیست، برو به کارهایت برس.» وقتی حاج احمد به منطقه برگشت در جمع نیروها گفت «من تا حالا شکی نداشتم که در این جنگ ما برحق هستیم، اما امروز روی تخت بیمارستان این موضوع را با تمام وجود درک کردم.»
❇️بسم رب الشهدا❇️ از جمله خصوصيات بروجردي اين بود که عجول نبود. تصميم گيريهايش با تدبير و انديشه بود. يک بار، يک ضد انقلاب را اسير کرده بوديم. حاجي کنارش نشسته بود و با حوصله از او بازجويي مي کرد. او مدام از جواب دادن طفره مي رفت و اين مسأله بقيه را کلافه کرده بود. اما بروجردي خونسرد بود. مرتب سؤالها را تکرار مي کرد. با هم مي خنديدند تا اين که بالاخره بروجردي براي وضو گرفتن بيرون رفت. آقاي هاشميان، عصباني و کلافه ، کنار آن ضد انقلاب رفت و گفت: «مي داني که با کي صحبت مي کني؟!» او باور نمي کرد، مي گفت شما دروغ مي گوييد و او يک فرد معمولي است؛ اگر فرمانده قرارگاه حمزه است، پس درجه هايش کجاست و از اين حرفها. ما مي ديديم که بروجردي بين دوست و دشمن فرقي نمي گذارد. با هر دوي آنها رئوف و مهربان بود.
فرمانده سپاه پاوه پس از پاکسازی جاده پاوه و استقرار در شهر غلامرضا به عنوان فرمانده سپاه معرفی شد و برادر احمد متوسلیان، فرماندهی عملیات را بر عهده گرفت. بر خلاف برادر احمد که اقتدار و سخت گیری اش معروف بود، غلامرضا به شوخ طبعی و ملایمت شهرت داشت. به راحتی با هر کس می جوشید و محبتش خیلی زود به دل می نشست. تنها کسی که به راحتی جرات می کرد با برادر احمد شوخی کند، همو بود و من متعجب بودم که با این اخلاق و روحیات، چگونه با برادر احمد چنین رفیق و همدم شده است؟ البته گه گاهی بر سر مسائلی دعوا می کردند ،اما خیلی زود دوباره با هم کنار می آمدند . غلامرضا زبان فصیح و شیوایی داشت، زمانی که احتیاج به سخنرانی، مذاکره، بحث و یا از این قبیل کارها بود، برادر احمد او را می فرستاد. هر وقت از غلامرضا علت این امر را می پرسیدم، بلند می خندید و می گفت: من چهره دیپلمات برادر احمد هستم . 🌹 🕊 شادی روح و و ان شاءالله که هر چه زودتر خبری از و همراهانش برسد ╭━═━⊰   🍃🌸🍃   ⊱━═━╮ @https://eitaa.com/omidmc ╰━═━⊰   🍃🌸🍃   ⊱━═━╯