#داستان_کوتاه 📚
🔹بیست پنس
فردی که مقیم لندن بود، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی شدم در بین راه کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم ۲۰ پنس اضافه تر داده است! چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم .موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. انشاءالله فردا خدمت می رسیم! تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
🌿اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست از مسلمانی ماست
https://eitaa.com/omidmc
🍁🍃🍁🥀🍃🍁
↩خدایی که سختی ها را می بیند...
تلاش را هم می بیند...
👑 🧕دختر زیبای شاه عباس، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد...👳♂️
به او گفت از خانواده مهمی ست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند...
آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد...
دختر زیبای شاه، شب در حجره خوابید😴
اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش🖐 را روی چراغ میسوزاند🔥 تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود...
☀️صبح شد، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند...
👑شاه از محمد باقر پرسید: وسوسه نشدی؟
👳♂️طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد...
👑شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد!🤝
♥💍♥
👈و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران!👌🏻
✅سختی های امروز موجب رشد فردای ما خواهد بود...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#محرم
#داستان_کوتاه