✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺 🔹#قسمت_دهم
💠 قسمت قبل:... از جا بلند شدم راننده پیکان گفت: شما سالمی. گفتم: بله. موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم.
⚡ با اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم. راننده پیکان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی⁉
بعد با ماشین دنبال من آمد.او فکر می کرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم. کاروان زائران مشهد حرکت کردند. درد آن تصادف وکوفتگی عضلات من تازه دو هفته ادامه داشت.
🍃 بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم ودیگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان که صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه دعا می کردم مرگ ما با شهادت باشد.
🌸 در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.
اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غائب از نظر است.
🔅 تلاش های من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دوره های آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
این را هم باید اضافه کنم که؛ من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پر کار دارم.
✨ یعنی سعی میکنم، کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا مى دانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن و... هستم.
💢 رفقا می گفتند که هیچکس از همنشينى با من خسته نمی شود. در مانورهای عملیاتی و در اردوهای آموزشی، همیشه صداى خنده از چادر ما به گوش می رسید.
✴ مدتی بعد، ازدواج کردم ومشغول فعالیت روز مره شدم. خلاصه اینکه روزگار ما، مثل خیلی از مردم، به روز مرگی دچار شد وطی ميشد.
❇ روزها محل کار بودم ومعمولأ شب ها با خانواده. برخی شب ها نیز در مسجد یاهیئت محل حضور داشتم. حدود هجده سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت. یک روز اعلام شد که برای یک مأموریت جنگی آماده شوید.
💥 قسمت یازدهم کتاب ( *سه دقیقه در قیامت* ) را در کانال👇
*مجموعه فرهنگی و مذهبی یاوران امام زمان* (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) دنبال کنید.
در ایتا👇
https://eitaa.com/sadatmahdvi
*انتشار مطالب فقط با درج لینک مورد رضایت ماست.🌹با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺