هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای تو آخرت بال و پر پیدا کنی؟؟
#محمدرضارنجبر
هدایت شده از ▫
#ایت_الله_محمد_تقی_بهلول_
✨با حافظ اسد رئیسجمهور سوریه ارتباط داشت. در یکی از سفرها از ارتش سوریه دیدن می کرد. بین نظامیها کسی را دید که خصوصیاتش همانند سفیانی بود. کسی که خروجش قبل از ظهور امام زمان مشهور است.
جداگانه با او ملاقات کرد و با آنچه که از روایات میدانست ویژگیهایش را تطبیق داد.
از علائم و شرایط ظهور صحبت به میان آمد.
پرسیدیم: مشهور است که شما سفیانی را دیده اید؟
گفتند :احتمال دارد مشخصاتش همان باشد ولی نظر قطعی نمی دهم.✨
شگفتی روزگار ص70
🌷
هدایت شده از ▫
✅بهتر از این پیدا نخواهید کرد!
🔸️از مرحوم #آیت_الله_بهجت سؤال شد که «در میان اذکاری که شما میدانید و در روایات و جاهای دیگر، وارد شده، به نظر شما کدام ذکر، مهمتر است؟» ایشان خیلی صریح و بیتردید فرمودند: « ذکر #صلوات. ما که گشتیم چیزی بهتر از این ذکر پیدا نکردیم؛ شما بگردید ولی بهتر از این پیدا نخواهید کرد»
🔸️برای جلسه ختم صلوات [تعداد هم] آنچه معروف است همین چهارده هزار تاست. ان شاءالله برای رفع این بلا؛ بلکه همه بلاها خوب است.
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_یازدهم ماما
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سیزدهم
دستشو برد سمت روسری که از سرم در بیاره که دستمو گذاشتم رو سرمو با صدای لرزونی گفتم:
_I'm sorry...l'm so sorry...but...but...I decided... I wanna be...
(من متاسفم...من خیلی متاسفم...اما...اما...من تصمیم گرفتم...من میخوام...)
بقیه حرفم با حس سوزش پوست صورتم و شنیدن جیغ مامانم حذف شد...
بابام بالآخره زد...
اون سیلی که منتظرش بودم رو خوردم و اونقدر محکم خوردم که پرت شدم رو زمین...
رایان و عمو پریدن سمت بابا و گرفتنش...مامانم نشست رو مبل و زار زد و من...
من ناباور هنوز کف سالن نشسته بودم...
بابام من رو زد؟!...تک دخترشو؟!....تک فرزندشو؟!
دستمو به سرامیکای خنک کف سالن تکیه دادم تا از جام بلند شم اما رمقی برام نمونده بود...نیم خیز شدم اما همین که خواستم بلند شم سرم گیج رفت و دوباره نشستم...
کریستن و ماریا دویدن سمت من و کمکم کردن بلند شم...
تکیمو دادم به کریستن و از جام پاشدم که بابام فریاد زد:
+I will kill you...(میکشمت...)
بعدم خواست دوباره بیاد سمتم که با جیغ مامان متوقف شد:
+stop...stop...enough (بسه...بسه...کافیه)
بابا سر جاش متوقف شد و عصبی و کلافه دستی لای موهاش کشید...
مامان هم دوباره خودشو پرت کرد رو مبل و شروع کرد به زار زدن...
عمه ها و خاله هام و زن عموم رفتن برا آروم کردن مامان و عمو هم اومد سمت بابا که هنوز وسط سالن واستاده بود و من....من هنوز بی رمق و ناباور به کریستن تکیه داده بودم...دیگه اشکم نمیریختم...
حدس میزدم بابام بزنتم...حتی محکم تر از اینا ولی نه جلوی جمع...بابام تو کل عمرش نازکتر از گل به من تو جمع نمیگف...حتی وقتایی که برای تنبیه باهام قهر میکرد تو مهمونی باهام آشتی میشد و تو خونه دوباره قهر!...
همیشه هم میگف هیچ وقت دوست ندارم غرور دخترم تو جمع شکسته بشه...میگف دوست ندارم دخترم یه وقت تو جمع سرافکنده بشه...اما حالا...
نمیفهمم...اصلا نمیفهمم...ینی بابا انقدر رو دینش متعصبه؟!اونم دینی که مطمئنم هیچی ازش نمیدونه؟!
بابا سالی یه بار اون هم به زور به کلیسا میرفت فقط برا اینکه مامانم هی بهش گیر نده که چرا نمیری کلیسا مرد،مگه تو کافری؟!...
اصن بابا چرا با مسلمون شدن من مشکل داشت؟!...
مگه مسلمونا چشون بود؟!...
چرا بابا انقدر از همه مسلمونا بیزار بود؟!...
اصلا نمیفهمم...!!!
انقدر درگیر فکرای جورواجورم بودم که نفهمیدم کریستن کِی من رو نشونده بود روی دورترین مبل!...
هیچ کس حرف خاصی نمیزد فقط صدای گریه های مامان بود و هر ازگاهی هم صدای خاله که به مامان سفارش آروم بودن میکرد...
بعد از انداختن یه نگاه کلی به جمع دوباره ناخودآگاه سرم چرخید سمت رایان...
بازم حواسش نبود سرشو انداخته بود پایین و موبایلشو تو دستش میچرخوند...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_دوازدهم
انقدر استرس داشتم که نمیفهمیدم چی دارم میگم...چیجوری دارم میگم!نیمی از جملم فارسی بود نیمی انگلیسی!...
برام مهم نبود که چی دارم میگم...فقط به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که خودم رو تبرئه کنم!حالا به هر طریقی...به هر زبانی...
حرفام هم تموم شده بود هم نشده بود!از طرفی حرف دیگه ای نداشتم از طرفی هم فکر میکردم باید اونقدز ادامه بدم و از خوبی مسلمون بودن بگم تا این نفس های عصبانی بابا آروم بشه...ولی کم آوردن نفسم باعث شد دیگه نتونم حرف بزنم...
دهنمو بستم و آب نداشته دهنمو قورت دادم...دهنم خشک خشک بود...گلوم میسوخت...چند بار زبونم رو کشیدم روی لبهام تا از این خشکی در بیان ولی زبونم با یه تیکه چوب تفاوتی نداشت...
همه ساکت بودن...دیگه داشتم دیوونه میشدم...
أه چرا هیچ کس هیچی نمیگه...
چرا یکی داد نمیزنه...
چرا بابا نمیزنه تو گوشم...
کم کم داشتم کم می آوردم...چشمام داشت سیاهی میرفت که صدای مامان از اعماق چاهی بلند شد:
+الینا...
میخواست ادامه بده که دست بابا به معنای سکوت بالا اومد و مامان رو وادار به سکوت کرد!
نگاه نگرانمو که تاالآن به مامان دوخته بودم برگردوندم و دوختم به بابا...
تا به حال هیچ وقت انقدر عصبانی نشده بود!
دست راستش اومد بالا و خواست روی صورتم فرود بیاد که با جیغ صورتمو چرخوندم یه سمت دیگه اما هرچی منتظر شدم هیچ سوزششی رو روی پوست صورتم حس نکردم!...
نیم نگاهی به بابا کردم که دستش تو دست رایان قفل شده بود!
باورم نمیشد...رایان...اون داره به من کمک میکنه؟!اون تزاشت من سیلی بخورم؟!خدایا این همون رایان مغرور؟!
صدای بابا با عصبانیت و خشم بلند شد که خطاب به رایان میگف:
+ولم کن...بزار یکی بزنم تو گوشش که دیگه مرخرف نگه...دختره ی احمق...از اولشم میدونستم یه روز میای و این اراجیفو تحویلم میدی ازهمون روزی که با اون دوتا امل چادری گشتی فهمیدم...حالا هم عیبی نداره همین الآن جلوی جمع حرفتو پس میگیری تا نزدم لِهِت کنم...بگو غلط کردم...بگو داشتم سربه سرتون میزاشتم...
هیچی نمیگفتم و فقط اشک میریختم که داد زد:
+دِ بگووووو....
از صدای دادش تمام وجودم به لرزه دراومد به حز تارهای صوتیم...
بابا خودش رو از دست رایان جدا کرد و اومد جلو که من سریع یه قدم رفتم عقب...
خودش رو به من رسوند و بازوهامو گرفت تو مشتش...
با لحن خیلی ملایمی گفت:
+الینا...دخترم...بگو که داشتی سربه سرمون میزاشتی عزیزم...بگو دخترِبابا...
سرمو به نشونه منفی تکون دادم
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از ▫
💐مولاے من🌺🍃
⚜️مثل هر جمعہ هواے نفسم سنگین اسٺ
🔰خبرے از تو ندارم ڪه دلم غمگین اسٺ
⚜️مثل هر جمعہ پُر از ندبہے دلتنگیهام
🔰عجل الله و فَرَج ذڪر لبم آمین اسٺ
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_محسن_فخری_زاده
📖 #درمحضرقرآن
#تلنگر
📖آل عمران آیه ۱۷۸
🕋«وَلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِّأَنفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا اِثماً وَلَهُمْ عَذَابٌ مُّهِينٌ»
🍃🌱ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻛﺎﻓﺮ ﺷﺪﻧﺪ ، ﮔﻤﺎﻥ ﻧﻜﻨﻨﺪ ﻣﻬﻠﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻰ ﺩﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﺩﺷﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ، ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﻬﻠﺘﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﺩﻫﻴﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ #ﮔﻨﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻴﻔﺰﺍﻳﻨﺪ ، ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﻋﺬﺍﺑﻲ ﺧﻮﺍﺭ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
🌸🍃🌸🍃🌸
🔸املاء واستدراج یعنی مهلت دادن و زمینه دادن یکی از سنت های خداوند است
سنت های خداوند،قوانین الهی حاکم بر نظام اعمال انسان ها است
🔹مجرمان دو گونه اند:
گروهی که قابل اصلاحند وخداوند آنها را با موعظه وحوادث تلخ وشیرین بیدار می کند
وگروهی که قابل هدایت نیستند ،خداوند آنها را به حال خویش رها می کندتا تمام قابلیت های انها در بدی بروز کند
🔸حضرت علی علیه السلام : خداوند هیچ بنده ای را به چیزی مانند« املاء » مبتلا نکرده است
🔹رفاه وحاکمیت ستمگران نشانه ی رضایت خداوند از آنان نیست
🔸امام سجاد علیه السلام در دعای مکارم الاخلاق چنین می فرماید: خدایا اگر عمر من چراگاه #شیطان خواهد شد آن را کوتاه بگردان
🌸🍃🌸🍃🌸
👈پزشک زمانی که از سلامت بیمار نا امید می شود پرهیز را قطع می کند و بیمار را آزاد می گذارد...
اگر به گناهی مبتلا شدیم وبه سختی وعقابی دچار نشدیم ..بترسیم
🔆پرهیز شدید از دروغ
🔅آیت الله شبیری زنجانی:
📝مرحوم [آیتالله] حاج آقا حسین قمی، مقید بودند که حتی یک ذره خلاف واقع نگویند.
نقل شده است که می خواستند به عالمی که برادرشان از دنیا رفته بود ، پیام تسلیت بنویسند، یکی از اقازادههای ایشان در این پیام مینویسد:
« از درگذشت برادرتان متأثرم . خداوند به شما صبر و اجر دهد»
حاج آقا حسین میگویند: چرا دروغ به من بستی؟ من کجا متأثرم؟ بنویس: « أبقاکم الله»
[یعنی : خداوند شما را باقی بدارد]
📚جرعه ای از دریا، جلد ۴، صفحه ۵۲۳
هدایت شده از ▫
قندان شعرهاى تَرَم بى شِكر شده
نخل تناورِ غزلم بى ثمر شده
محكوم بر نشستن و بى شعر ماندن است
آن شاعرى كه "شبزده" و "بى سحر" شده
چنديست ابرِ اشك به چشمم نيامدست
در حقّ من دعاى پدر، بى اثر شده
روضه نميكند اثرى خاص، در دلم؛
در من نهالِ "بى اثرى" باروَر شده
حس ميكنم غبار به قلبم نشسته است
كبريتِ حال معنويَم بى خطر شده
در بند خود كشيده دلم را وَ مى برد
نفسى كه مدتيست مرا راهبر شده
راضى نميشوم به كمى كه مقدّر است
انگار آتش طمَعم شعله ور شده
اعمال مستحب كه نگو، از نوادر است
در واجبات هم قَدَرى مختصر شده
از حالِ نيمه شب خبرى نيست، واىِ من...
از تو بلا به دور؛ دلم محتضر شده
درمانده ام كه از چه سبب اينچنين شدست؟!
يك دست روى سر، وَ يكى بر كمر شده...!
نسبت به حال تو،نكند بى تفاوتم...
دلبر ز حال ما نكند بى خبر شده...!
شايد ز عشق تو خبرى نيست در دلم...
شايد هواى شور و شَرَم بيشتر شده...
شايد زبان من شده پرونده اش سياه...
شايد نگاه من، به تنت نيشتر شده...
آقا،نگاه مرحمتى كن به حال من
طبعم نيازمندِ نسيمِ نظر شده...
💌مهدی فخارشاكری
#امام_زمان
#شهید_محسن_فخری_زاده
16.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📋#پرونده_اعمال
🎙با صدای شهيد حاج شيخ احمد كافے
🌼پیامبراکرم(ص)
ما مِنْ مَخلوقٍ یَومَ القیامَةِ اِلاّ وَیندَمُ وَ لكِن لایَنفَعُهُ النَّدامَةُ!
هیچ آفریدهای نیست جز اینکه روز قیامت اظهار ندامت و پشیمانی خواهد کرد. جایی که دیگر پشیمانی اثر ندارد!
(لئالیالأخبار، ج ٥، ص 91