eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
33.3هزار عکس
28.8هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
آیا ما خانم‌ها باید حجاب‌مون رو جلوی بچه‌های کوچیک هم رعایت کنیم❓ 👆👆 📍نکته: احتیاط واجب، یعنی توی این مسأله می‌تونم به‌نظر مرجع اعلم بعد از مرجع خودم عمل کنم که فتوای قطعی داره..
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
مرثیه‌ای برای مادر خوبی ها 🎴 روایت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را از زبان درب چوبی خانه بشنوید. 🎧 پخش از ده ها کانال | هر روز یک قسمت
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
4_6046605326113835106.mp3
6.91M
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
4_6048584481403570088.mp3
8.75M
قسمت دوم
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
آوای مادرانه - قسمت سوم.mp3
8.14M
قسمت سوم با حال خوب گوش کنید. روایت آوای مادرانه ادامه دارد ...
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_سوم د
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ الینا با شنیدن این حرف از دهان امیرحسین با عصبانیت سرش رو بلند کرد و به امیرحسین زل زد.امیرحسین با دیدن نگاه خیره و عصبانی الینا ادامه ی حرفش را خورد و با مظلوم ترین لحن ممکن گف: _خودتون گفتین ریا... الینا بی طاقت وسط حرفش پرید و با صدایی که سعی میکرد اوج نگیرد گفت: _رایان...نه ریان!!! امیر کمی لب و دهنش را کج کرد و گفت: _اوپس!sorry!همون که شما گفتین...را...یان...رایان درسته؟! البنا با حرص جواب داد: _بعله! اسما انگشت اشارشو به شقیقه امیرحسین فشار داد و گفت: +لطفااااا به كار بندازش! امیرحسین به حالت تسلیم دستشو بالا آورد و گفت: _باشه بابا اشتباه لفظی بود.خیل خب.حالا اسمم که شد رایان دیگه چی؟! اسما و حسنا و امیر منتظر به الینا چشم دوختن.الینا اینبار بدون گیج شدن پاسخ داد: _شغل شما چیه؟! امیرحسین بابالا انداختن یک تای ابروهایش گفت: _مترجم شرکت هستم...و آقا رایان چی کارن؟! الینا فکر کرد امیرحسین،رایان رو میشناسه و برای همین اینطوری سوال میپرسه.به همین خاطر با اعتماد به نفس جواب داد: _رایان تو یه شرکت کامپیوتری کار میکنه.مسئول بخش نرم افزاری و اینجور چیزاس... امیرحسین لبخند پررنگی زد که بی شباهت به خنده نبود و همین الینا را عصبی میکرد.برای همین با عصبانیت گفت: _به چی میخندین؟! امیرحسین در حالی که سعی میکرد خندشو مهار کنه جواب داد: _معذرت میخوام ولی یه جوری از رایان حرف میزنید انگار واقعا یه همچین کسی وجود داره! با شنیدن این حرف الینا متوجه شد تمام حدسیاتش اشتباه بوده.امیرحسین رایان را نمیشناسد! خواست توضیح بدهد اما پشیمان شد.لزومی نداشت امیرحسین رایان را بشناسد!مگر قرار بود رایان به زندگی الینا برگردد؟! سری تکان داد و گفت: _حالا هرچی!نخندین و لطفا به حرفای من دقت کنید. امیر سری تکون داد و به حرفای الینا گوش کرد.حرفایی در رابطه با محل تحصیل رایان و محل زندگیشونو و ... حرفایی که میگف عین حقیقت بود.اما امیرحسین از حقیقی بودن موضوع بی خبر بود!!! بعد از گفتن همه ی گفتنی ها الینا درحالی که دیگه از گشنگی داشت ضعف میکرد از جا بلند شد و گفت: _تموم شد.حالا میشه بریم خونه؟من خیلی خستم! حسنا هم از جا بلند شد و گفت: +نه نمیشه باید بریم لباس بخریم! _خواهش میکنم!باور کن من لباس دارم.مانتو مجلسیامم از تهران اوردم با خودم. حسنا نگاه عاقل اندر سفیهی به الینا انداخت و گفت: +تو یادت رفته اون الینای سابق نیستی؟!آخه تو به اون تیکه پارچه هایی که معلوم نیس دکمه هاش کجا افتاده آستینش کی آب رفته پایینش که چاک خورده میگی مانتو؟! _خب...خب...میتونیم...اممم... حسنا دست الینارو کشید و همانطور که به سمت ماشین میبرد گفت: +بیا عزیزم هیچ کار نمیتونیم برا اون مانتو پاره هات بکنیم!لامصب جنس حریرش حتی به درد پارچه گردگیری هم نمیخوره!بعدم دختر خوب الان که ماشین خان داداش دربست در اختیاره تو چرا ناز میای؟! 🍃󠰊شب شده بود و موقع رفتن به مهمونی.الینا از طرفی خوشحال و از طرفی استرس داشت.خوشحال به خاطر از دست ندادن کارش و تمام شدن حرف مردم.استرسش هم به خاطر امیرحسین بود.میترسید امیرحسین چیزی بگوید و کار خراب شود.به همکارانش گفته بود ازدواجش فامیلی بوده و رایان یکی از اقوام نسبتا دورش میشده.اما ظهر هر کار کرد نتوانست به امیر بگوید رایان یکی از اقوامشان است! امیرحسین اما فقط استرس داشت.خوشحال بود اما استرسش باعث از بین بردن حس خوشحالی میشد.استرس امیرحسین دلیلی نداشت!شاید همان استرس معروفی بود که همه ی عشاق دچارش میشوند!!!! بارها جلوی آینه با خودش برنامه ی مهمانی را مرور کرده بود تا از شدت استرسش کم کند.اما انگار بی فایده بود! صدای در اتاق او را به خود آورد.بفرمایید بلندی گفت و بعد از اون اسما یواشکی وارد اتاق شد و پچ پچ کنان گفت: +امیر چرا نمیری پس؟الینا پایین یخ زد! _باشه باشه رفتم.برو بیرون تو منم الان میرم! بعد از بیرون رفتن اسما با قدم های محکم رفت جلوی آینه.به عسلی چشماش خیره شد و زمزمه کرد: _چه مرگته مرد؟!این مسخره بازیا چیه داری از خودت در میاری؟دختری مگه؟خیر سرت مردی شدی برا خودت!میری اونجا میشینی بعد از یک ساعت میگی الینا جان بریم؟!بعدم... چشمانش از تعجب گرد شد!خودش هم نفهمید کِی پسوند جان به الینا اضافه شد!با کف دست به پیشانیش زد و زمزمه کرد: +آخرشم گند میزی.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ امیر پرید وسط حرف الینا و گفت: +سرده؟معذرت میخوام من...من اصلا حواسم نبود! خواست شیشه هارو بالا بکشه که الینا متوجه یه چیزایی شد. «وجود یه نامحرم اونم زیر یه سقف بسته برای امیر سخته» برای همین قبل از اینکه امیر شیشه هارو بالا بکشه گفت: _نه نه نه!مبخواستم بگم هوا امشب فوق العادس!مخصوصا که آسمونم ابری و گرفتس! +مطمئن باشم سردتون نیس؟! _اوهوم! +خیلی خب!ولی حالا که بحثش شد باید بگم آره هوا واقعا فوق العادس!به نظر شما امشب بارون میگیره؟! _نمیدونم!ولی امیدوارم که بارون بگیره. امیر ان شاالله زیرلبی گفت. الینا کمی به سمت امیر خم شد و پرسید: _میگم زشت نیس دست خالی بریم؟! +نمیدونم حالا وایمیسم یه جا یه دسته گل میخرم! بعد از پرداخت پول،دسته گل رز قرمز رو برداشت و به سمت ماشین رفت.بعد از سوار شدن بی اراده دسته گل رو گذاشت روی پای الینا.الینا با دیدن آنهمه رز قرمز از خوشحالی جیغ خفیفی زد: _وااای خدایا!رز قرمز!اینهمههه! امیر مات و مبهوت به الینای ذوق زده خیره شده بود که وقتی الینا سرش را به زیر انداخت تازه متوجه نگاه خیرش شد! سری تکون داد و سریع ماشین رو به حرکت درآورد. الینا وقتی سرش رو پایین انداخت نگاهش به حلقه ی دستش افتاد و انگار که چیزی یادش اومده باشه سریع سرشو بالا آورد و هراسون خطاب به امیرحسین گفت: _بدبخت شدیم! امیر ثانیه ای پرسشی نگاش کرد و دوباره به خیابان چشم دوخت.اما همان نگاه چند ثانیه ای به الینا فهماند ادامه بدهد: _حلقه!شما که حلقه نداری!وااای! لبخند دلگرم کننده ای روی لبهای امیرحسین جا خوش کرد.دست چپش رو بالا آورد و مقابل الینا گرفت. نگاه الینا روی حلقه خیره مونده بود و فقط تونست زیرلب زمزمه کنه: _حلقه ی مقابل حلقه ی من!!!... 👈ٺو چہ دانے ڪہ پس هر نگہ ساده ی مڹ چہ جنونے چہ نیازے چہ غمیسٺـــــ👉 🍃راوی لبخند دلگرم کننده ای روی لبهای امیرحسین جا خوش کرد.دست چپش رو بالا آورد و مقابل الینا گرفت. نگاه الینا روی حلقه خیره مونده بود و فقط تونست زیرلب زمزمه کنه: _حلقه ی مقابل حلقه ی من!!!... لبخند امیرحسین بیشتر عمق گرفت.الینا با ناباوری پرسید: _کِی خریدینش؟! امیرحسین زیاد تمایلی به پاسخ گویی نداشت حقیقتش این بود که فردای همان روزی که الینا حلقه را خریده بود امیر مردانشو برای خودش خریده بود.به حساب اینکه شاید روزی لازم شود که...شد! خواست جوری از جواب دادن به الینا طرفه بروند که خدا برایش خواست و همان لحظه وارد کوچه ی خانم علوی شدند برای همین گفت: +حالا بعدا میگم الان رسیدیم.بفرما بریم تو! هردو از ماشین پیاده شدند و روبروی خانه ای بزرگ و ویلایی ایستادند.امیرحسین خواست زنگ در را فشار دهد که صدای الینا متوقفش کرد: _نه یه لحظه! دستشو پایین آورد و با تردید به الینا نگاه کرد.الینا نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا آورد.تازه وقت کرده بود نگاهی به تیپ امیرحسین بندازه.شلوار کتان سورمه ای،کت سورمه ای تک با پیرهن سفید؛درست همرنگ تیپ خودش مانتو سفید با شال و شلوار سورمه ای! شک نداشت انتخاب لباسهای امیرحسین هم به عهده دوقلو ها بوده! امیرحسین کماکان منتظر به الینا چشم دوخته بود: +چی شده؟زنگ بزنم یا نه؟نکنه پشیمون شدین؟ استرس الینا شدید تر شده بود.با استرس دسته گل رو به بغل امیرحسین پرت کرد و تند تند گفت: _اینو شما بیارین.بهتره!آره!خب یه بار دیگه مرور میکنیم...اسم شما چیه؟ امیرحسین دهان باز کرد تا جواب دهد که الینا گفت: _رایان...خب؟را...یان...شغلتونم که میدونین...تفاوت سنیتونم با من شش ساله...ولی سنتونو به هیچ کس نمیگیدا...چون من نگفتم...دیگه دیگه دیگه... مضطرب پوست لبشو میکند و فکر میکرد که امیرحسین با لحن دلگرم کننده ای گفت: +چرا انقدر استرس دارین؟نگران نباشید...هیچ اتفاقی نمیفته!بریم؟! _ها؟بریم؟نمیدونم بریم! امیر زنگ در رو فشار داد و الینا نفس عمیقی کشید.پس از چند لحظه صدای خانم علوی در کوچه پیچید: +بله؟! و بعد از آن صدای محکم امیرحسین: +مالاکیان هستم. در با صدای تیکی همزمان با خوش آمدگویی خانم علوی باز شد. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
هدایت شده از 🗞️
در این غوغای غمگین زمانه تو را می خواست شب، بی آشیانه تو چشم دنیا بودی ای گُل فدک بود و زمین بود و بهانه 🥀 س🥀تسلیت باد🥀
💥بین الطلوعین نخوابید! 🌹آیت الله حائری شیرازی: 🌾روستایی‌ها دوغ را آنقدر در مشک می‌زنند تا کره‌اش رو بیاید و آن را بگیرند و بعد دوغ‌ها را کنار می‌گذارند. 💫بین‌الطلوعین در میان همۀ اوقات شبانه‌روز ما، حکایت همان کره را دارد، و باقی آن دوغ است. 🔥شیطان ‌همیشه کره‌ها را می‌گیرد. ندیده‌ای که خواب آن‌وقت شیرین‌ترینِ خواب‌هاست؟!
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
مرثیه‌ای برای مادر خوبی ها 🎴 روایت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را از زبان درب چوبی خانه بشنوید. 🎧 پخش از ده ها کانال | هر روز یک قسمت
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
آوای مادرانه - قسمت چهارم.mp3
9.77M
قسمت چهارم با حال خوب گوش کنید. روایت آوای مادرانه ادامه دارد ...
هدایت شده از 🗞️
نام زهرا يک جهان معنا بود نام زهرا احسن الاسما بود نام زهرا مشتق از نام خداست زينت کرسي وعرش کبرياست نام زهرا ذکر اهل دل بود نام زهرا حل هر مشکل بود نام زهرا يک مدينه ماتم است داستان رنج هاي عالم است نام زهرا نام يار حيدر است ياوري که بين ديوار و در است نام زهرا نام غمناکي بود من بميرم چادرش خاکي بود نام زهرا نام يک دلخسته است صاحب يک پهلوي بشکسته است 🖤 السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطمه الزهرا🖤 س تسلیت باد