🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_سی_دوم
شب اول وقت قبل از شام به اتاق دایے اش رفت و روے صندلے نشست.
_خیالت راحت حورا جان به زن داییت گفتم بهت ڪار نداشته باشه.
_نه دایے من میخوام درباره یک چیز دیگه اے باهاتون حرف بزنم.
عینڪ طبے اش را از چشمش برداشت و روے میز گذاشت.
_میشنوم.
—فاطمےه شروع شده دایی. میخوام برم حسینیه شبا.اومدم ازتون اجازه بگیرم.
_ڪاش میتونستے مریمم باخودت ببری.
_من ڪه از خدامه اما ایشون با من جایے نمیان.از من خوششون نمیاد. حقم دارن من جاشونو تو خونه تنگ ڪردم.باعث زحمتتونم.
آقا رضا سرش را گرفت و زیر لب چیزے گفت. ڪاش مے توانست ڪمے مرحم راز دخترخواهرش باشد.
_حورا جان من..
_ایرادی نداره دایے جان من عادت ڪردم. شما هم مثل همیشه زندگے عادیتون رو ادامه بدین.
آقا رضا برخواست و گفت:باشه برو اما شب زود برگرد.
_چشم. میتونم مارالم با خودم ببرم؟
_فکر نڪنم مریم بزاره. باهاش صحبت میڪنم خبر میدم
_ممنون. مزاحمتون نمیشم فعلا.
از اتاق دایے اش بیرون آمد و به آشپزخانه رفت و در نبود زن دایے، شام را درست ڪرد و سپس به اتاقش رفت تا براے شب آماده شود.
شلوار لے مشڪے و مانتو مشڪے دخترانه اش را پوشید. روسرے ساتن خاڪسترے اش را روے سرش محڪم ڪرد و با برداشتن چادر و ڪیفش بیرون رفت.
آقا رضا مشغول چاے خوردن بود. به حورا نگاهے ڪرد و سرش را به علامت منفے تڪان داد.
اےن یعنے حورا باید تنها به حسینیه مے رفت.
با خداحافظے ڪوچڪے از خانه خارج شد و سمت حسینیه سر ڪوچه حرڪت ڪرد..
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_سی_یکم با تع
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سی_دوم
میخرم...
بعدم نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
+پولشم با هم حساب میکنیم...
نگاه کلی به جمع انداخت و گفت:
+غذاتونو بخورید...
انتظار داشتم چشمام از فرط تعجب از کاسه بزنه بیرون ولی این اتفاق نیفتاد و به جاش مطمئن بودم چشمام گردِ گرد شده!
تو ذهنم هزار و یک سوال بود...مگه امیرحسین از ماجرا باخبر بود؟چرا یهو گف خودم میگیرم؟چرا انقدر با تحکم حرف زد که هیچ کس چیزی نگه؟و...
دیشب تو راه برگشت به خونه محیا بار دیگه امیرحسین بهم اطمینان داد که امروز بلیط رو میگیره و من چقدر شرمنده شدم...
امروز هم ساعت یازده اسما بهم پیام داد که امیرحسین بلیط رو برا چهار روز دیگه گرفته وقتی هم اعتراض کردم چرا انقدر دیر در جوابم گف برا اینکه ما خودمون سه روز دیگه میریم،بزار خودمون برسیم بعد تو بیا...
ناچار قبول کردم...فقط موندم چیجوری چهار روز دیگه سربار محیا اینا باشم!!!
خداروشکر پدر محیا ماموریته و خونه نیس!!!
بعد از کلی فکر کردن بالاخره تصمیم گرفتم قبل از رفتنم یه هدیه برا محیا اینا بخرم به پاس زحمات این چند روز!!!
🍃
بالاخره رسید...
روزی که به شدت ازش ترس داشتم رسید...
امروز دارم از این شهر میرم...نمیدونم برا چه مدت...ولی هرچی هست فکر نکنم مدت کمی باشه!!!
باورم نمیشه تو این چهار پنج روز یک نفر هم از اعضای خانوادم بهم زنگ نزدن!!!
غرور خودم هم این اجازرو بهم نمیداد که خودم زنگ بزنم...
قراره دو ساعت دیگه برم ترمینال...
دلم خیلی گرفته...حتی اون زمان که از کانادا می اومدیم ایران هم این حال رو نداشتم...
شاید به خاطر اینه که نصف خاطرات خوب من اینجا و تو این شهر و کشور رخ داده...
خاطرات خوبی که تو نصف بیشتری از اونها رایان هم هست...
ولی الان دارم همه ی اون خاطرات و ول میکنم و میرم...
میرم که دیگه بهشون فکر نکنم...
همشونو فراموش میکنم...
🍃
با تکون های دست خانومی که بغل دستم نشسته بود از خواب بیدار شدم...
خانومی پاشدی بالاخره؟رسیدیم شیراز...
لبخندی زدم و تشکر کردم که بیدارم کرده...
باورم نمیشد رسیدم شیراز!
تمام طول راه هرازگاهی فکر میکردم شاید ایناهمش یه خواب باشه!...الان مامان زنگ میزنه میگه باباتو راضی کردم برگرد...ولی زهی خیال باطل!من واقعا یک طرد شده بودم!
حالم اصلا خوب نبود...
هه کِی خوب بود؟!پنج روزه شدم همین...یه مُرده متحرک!
از اتوبوس پیاده شدم و اول نگاهی به ساعت کردم ده صبح بود...بعد نگاهی به اطرافم کردم که همون لحظه اسما و حسنا رو دیدم که برام دست تکون میدن...
👈توےِ هَر گوشہ این شَهر
دارم از عِشــــ❤ــــق تو یادی..
با ایستادن اتوبوس تهران شیراز هر سه نفر چشم شدند تا الینا را پیدا کنند...
با پیدا شدن الینا صدای امیر حسین بلند شد:
+اوناهاش اومدش...
و با دست به سمتی اشاره کرد...
اسما و حسنا به سمتی که امیرحسین اشاره کرد نگاه کردند و از سر شوق جیغ کوتاهی کشیدند و امیرحسین در دل به ذوق و تفکر کودکانه آنها خندید.از دیشب که پدر و مادرشان قبول کرده بودند که الینا در واحد بالایی ساختمان خودشان زندگی کند در پوست خود نمیگنجیدند.
بعد از اینکه الینا هم آن دو رادید هر دو خواهر به سمت الینا پرواز کردند!!!...
امیرحسین با کمی تامل به سمت اتوبوس راه افتاد.خواست به سمت الینا بره و سلامی بکنه که با دیدن الینا در بغل اسما با آن شانه های لرزان متوجه شد الینا در حال گریه است و الآن زمان مناسبی برای رخ نشان دادن نیست؛پس برای اینکه کمکی هم کرده باشد به سمت بارها رفت و دنبال چمدان الینا گشت...
با وجود تیکت هایی که روی همه ی چمدان ها نصب بود به راحتی توانست چمدان الینا مالاکیان را پیدا کند...
بعد از پیدا کردن چمدان بادمجانی رنگ به سمت دخترها حرکت کرد.الینا که تازه متوجه حضور امیرحسین شده بود شروع به سلام و احوالپرسی کرد و ایندفعه برعکس تمام دفعات قبل که زل میزد به چشمان امیرحسین،فقط به زمین خیره شده بود و امیرحسین چقدر از این تغییراتی که روز به روز در رفتار الینا به وجود میومد خشنود بود.خشنودیِ که خودش هم دلیلش رو نمیدونست!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1