🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_شصتم
آن شب به خوبی گذشت و صبح بدی را به دنبال آورد.
صبح با سرو صدای بلندی از خواب بیدار شد و با ترس در اتاقش را باز کرد. ناگهان صداها خوابید و صدایی از کسی در نیامد.
حورا با ترس روسری اش را مرتب کرد و گفت: چ..چیشده؟
مهرزاد با عصبانیت گفت: چیزی نیست برو تو اتاقت.
قلب حورا تند می زد و او را بی قرار کرده بود. سرو صدایشان آنقدر بلند بود که او را به وحشت انداخته بود. کاش بفهمد در آن خانه چه خبر است که او نباید بداند.
با ترس حاضر شد تا به دانشگاه برود. در راه ماشین مهرزاد جلوی پایش ایستاد.
_سوار شو کارت دارم.
حورا خواست مخالفت کند که مهرزاد با تحکم گفت: میگم سوار شو کار مهمی دارم.
حورا ترسید و سوار شد. چه استرسی به او وارد شده بود امروز.
نشست و ماشین با سرعت بالا حرکت کرد.
_ چه خبره؟
_حورا تو از خیلی چیزا بی خبری. منم بی خبر بودم اما امروز فهمیدم.
_چیو؟؟میشه بگین لطفا؟
_ فقط قول بده.. قول بده که با من فرار کنی از خونه.
_ چی؟ چی میگین اقا مهرزاد من همچین کاری نمیکنم.
_ مطمئن باش با شنیدن این حرف حتما این کارو می کنی.
_ چه حرفی خب بگین تروخدا قلبم از کار افتاد.
سرعت بالای ماشین و استرس و تپش قلب مهرزاد باعث شد ماشین از مسیر منحرف شود.
ماشین به درخت کوبیده شد و دنیا جلوی چشم هر دو مسافر تیره و تار شد.
چقدر بد بود که هیچکدام از پسر ها نتوانستند حرفشان را بزنند و حورا را از دلهره و استرس جدا کنند.
"- باید عادت کنیم به مرگِ چندین باره یِ
خودمان..
وقت هایِ دلتنگی،
دلشوره،
عاشق شدن هایِ یهویی،
و رفتن هایِ وقت و بی وقت که دست کمی از مردن ندارند
باید عادت کنیم به مرگ هایی که شاید روزی هزار بار اتفاق می افتد و کسی چه میفهمد شاید الآن هم ما جزوِ مردگان باشیم."
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصتم
الینا بی توجه به ماشین امیر کماکان برای تک و توک ماشین هایی که رد میشدند دست دراز میکرد.
امیر متوجه دلخوری الینا شد.
اعصابش از دست کار ابلهانه از که کرده بود داغون بود.
دوباره از پنجره صدا زد:
+الینا خانوم سوار شید لطفا.
با اینکه میدونست خطاکاره اما غرور مردانش بهش اجازه عذر خواهی نمیداد.
با جواب ندادن الینا بیشتر لجش گرفت و با لحن تند تری صدا زد:
+الینا خانووووم!
ثانیه ای مکث کرد و بعد برای رام شدن الینا گفت:
+من با خاطر خودتون اون حرفا رو به خانم علوی زدین.
الینا با شنیدن این حرف عصبی تر از قبل شد و با صدای بلندی گفت:
-به خاطر من؟!!به خاطر خودم از کار بیکارم کردین؟!خیلی ممممنووون.نکنه الان انتظار داری بشینم تو ماشینت و تشکر کنم هااان؟!
امیر با شنیدن لحن طلبکارانه ی الینا مثل خودش جواب داد:
+تو داشتی خودتو جلوش کوچیک میکردی و عین خیالتم نبود ولی من جلوتو گرفتم.معلوم نبود اگه من نبودم به دست و پاشم میفتادی برا کار تو اون خراب شده.
الینا در حالیکه گریه میکرد و از شدت سرما میلرزید تمام انرژیشو به کار انداخت و داد زد:
-آررره.به دست و پاشم میفتادم.هرکاری میکردم تا کارمو ازم نگیره.تا شغلمو ازم نگیره.تا حقوقمو ازم نگیره.چون من با همین چندرغاز پول که شاید اصلا برا شما به چشم نیاد زندم...
نفس نفس میزد و ادامه می داد:
-قطع شدن این حقوق ینی قطع شدن آب و غذا برا من...قطع شدن این پول ینی گشنگی...ینی مرگ...ینی بدبختی...
هق هق هایی که میزد مثل خنجری به قلب امیرحسین فرو میرفت...
-من حاضر بودم برای اینکه این پول قطع نشه هر کاری بکنم...
ولی...ولی...ولی تو...همه چیزو...خراب کردی...
امیر تازه متوجه وضع بد الینا شد.باران شدت گرفته بود و الینا کامل خیس بود و از شدت سرما میلرزید.
میلرزید و گریه میکرد...
امیرحسین به شدت از کاری که کرده بود پشیمان بود.
به سرعت از ماشین پیاده شد.به سمت الینا رفت.
تمام غرور مردانشو با هر سختی بود کنار گذاشت و گفت:
+م..من معذرت میخوام...من اصلا...من خب قصدم این نبود...من فقط...
الینا دوباره داد زد ولی ایندفعه با صدایی گرفته و ناتوان تر از قبل:
-قصدت چی بود هان؟قصدت هرچی بود دیگه...مهم...نیس...برووو...برو ولم کننننن...برو بزار شاید همینجا مردم راحت شدم!
امیر که با شنیدن حرفای الینا قلبش لحظه به لحظه فشرده تر میشد گف:
+من که عذر خواهی کردم...اصن...اصن قول میدم همین فردا یه کار خوبتر براتون پیدا کنم...فقط الان خواهش میکنم بیاین سوار ماشین شید...هوا سرده...لباساتونم خیسه...خواهش میکنم...
الینا بی توجه به حرفای امیر فقط گریه میکرد و حس میکرد جونی براش نمونده.
پاهاش قدرتشونو از دست دادن و تو یه لحظه نشست وسط خیابون...
امیر با دیدن الینا که یهو نشست ترسید و بلند گفت:
+یا فاطمه زهرا...
به سرعت در ماشین رو باز کرد و گفت:
+الینا خانوم...پاشین بریم خونه...یا علی...
الینا به سختی از جا بلند شد و خودش رو به ماشین رسوند.
🍃
ساعت از نیمه شب گذشته بود و هنوز خبری از امیرحسین و الینا به دوقلوها نرسیده بود.بی دلیل هردو استرس داشتن و همین باعث شده بود نتونن عادی رفتار کنن و برای اینکه بی قراریشون زیاد تو چشم نباشه هردو به اتاق پناه برده بودن.
اسما طبقه ی پایین تخت و حسنا طبقه ی بالا دراز کشیده بودن.
حسنا گوشیشو که زیر گلوش گذاشته بود برداشت و با نگاهی به صفحه گوشی گف:
+دوازده شد!
اسما خواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیش بلند شد.
گوشیرو از بغل بالشتش برداشت و با نگاهی به صفحه گفت:
+امیرحسینه!
حسنا از بالای تخت کمی به پایین آویزان شد.
اسما برقراری تماس را زد و گوشی را به گوشش چسباند.هنوز الو نگفته بود صدای مظطرب امیر در گوشش پیچید:
+اسما بدویین بیاین پایین کمک.
+چی؟!!..چی ش...
هنوز جملش کامل نشده بود که امیرحسین گوشی رو قطع کرد.
اسما مضطرب از تخت برخاست.حسنا صاف روی تخت نشست و پرسید:
+چی شد؟!
اسما با بهت جواب داد:
+نمیدونم...امیر بود...گف سریع بریم پایین...
+خب پس معطل چی هستی بجنب.....
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1