🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_شصت_ششم
امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده امیر رضا تعجب کرد. چرا اینطور شد؟ اصلا چرا حرفی نزد؟
مهرزاد به او چه گفته بود؟
_رضا؟؟؟ رضا چیشد؟
_هان؟
_ چی گفت؟
_فکر کنم خیلی حالش خرابه. اصلا نزاشت خداحافظی کنم.
_ چرا نگفتی میایم دیدنت؟؟ای بابا از دست تو.
_ مهدی آقا گفتم که نذاشت خداحافظی کنم. تقی گوشی رو قطع کرد. از دستت خیلی شکاره. اصلا می خوای بری اونجا که چی بشه؟ صبر کن حالش که خوب شد میاد دانشگاه، میبینیش دیگه.
_من.. من فقط.. میخوام بدونم حالش چطوره...همین.
_ مهدی جان درک میکنم نگرانی اما چاره چیه؟ باید صبر کنی.
_ نه رضا نمی خوام ببینمش فقط از هدی خانم سوال کن حالش خوبه یا نه همین و بس.
امیر رضا سری تکان داد و گفت: باشه میپرسم. حالا انقدر دپرس نباش دل به کار بده.
_ ساعت۴ کلاس دارم باید برم.
_ ای بابا همش که دانشگاهی من فقط مغازه رو میچرخونم.
امیر مهدی با بی حوصلگی گفت:غر نزن رضا دیشب تا ساعت۲ دم مغازه بودم. خدافظ.
سوار ماشینش شد و تا دانشگاه فقط به فکر حورا و جواب استخاره بود.
اگر به او نگوید که دوستش دارد پس چگونه از او خاستگاری کند؟
پس چگونه او را مال خود کند؟
فکر از دست دادن حورا مانند خوره به جانش افتاده بود و امانش را بریده بود.
فکر اینکه روزی مال مهرزاد شود عذابش می داد.
درسته مهرزاد پسر خوب و مومنی نبود اما می دانست تا چه اندازه حورا را دوست دارد.
کلاس آن روزش به سختی گذشت و موقع خروج از کلاس به کسی خورد و همه وسایل طرف ریخت.
امیر مهدی چشم باز کرد که دختری را دید که با اخم به او خیره شده بود.
_ داری راه میری یه نگاهم به جلوت بنداز عمو. مگه سر میبری؟ یکم احتیاط کن.
دختر مانتویی و پر فیس و افاده ای بود که حسابی از دست امیر مهدی عصبانی شده بود.
اما امیر مهدی مثل شکه زده ها ایستاده بود و به دختر نگاه نمی کرد.
_الو با توام میشنوی چی می گم یا کر و لالی؟
_ بله ببخشید.
_ ببخشید تمام؟؟ جبران حواس پرتیت ببخشید نیست.
امیر مهدی نگاهی گذرا به چهره پر از آرایش دختر انداخت و گفت: خانم محترم وسایلت ریخته طلب باباتو که نداری.
_ چه زبون درازی هم می کنه خوبه والا بجای خجالت و شرمندگی زبون میریزه واسه من.
امیر مهدی با عصبانیت دستانش را مشت کرد و گفت:خانم احترامتو نگه دار مگه با رفیقت داری حرف میزنی؟ فکر می کنی کی هستی؟ من از این اخم و تخما و شعارای الکیت نمیترسم برو کنار اعصاب ندارم.
امیر مهدی برای اولین بار عصبانی با یک دختر حرف زده بود. دختر انگار ترسیده بود اما دم نزد و خم شد تا وسایلش را جمع کند.
امیر مهدی هم سریع رد شد و رفت بیرون.
در بین راه هدی را دید که دوان دوان به سمت ایستگاه می رفت. اولین فکری که به ذهنش رسید، پرسیدن حال حورا از هدی بود. او هم به دنبال هدی دوید و صدایش زد.
هدی ایستاد و با دیدن امیر مهدی سلام کوچکی کرد.
_ سلام ببخشین مزاحمتون شدم. یه عرضی داشتم خدمتتون نمیخوام وقتتون رو بگیرم.
_ بفرمایید امرتون.
_راستش می خواستم از حورا خانم خبر بگیرم اما شمارتون رو نداشتم. میشه بگین حالشون چطوره؟!
_ خوبه دکتر گفته سه ماه باید پاش تو گچ باشه فعلا تو خونه درس میخونه. این یک ماهم مرخصی گرفته تا حالش خوب بشه.
امیر مهدی با خیالی راحت هوفی کشید و گفت: ممنونم خیلی لطف کردین.
هدی خواست بگوید که حورا سخت منتظر تماس توست اما می دانست حورا از گفتنش پشیمانش می کند. برای همین خداحافظی کرد و رفت سمت ایستگاه اتوبوس.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصت_پنجم اسم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_ششم
اسما بی حرف روی تخت نشسته بود که با تشر حسنا از جا پرید:
+تو هم پاشو زانو غم بغل نگیر.پاشو یه تشت آب کن پاشوووو!!!
بعد هم سریع به طبقه بالا رفت و دستشو گذاشت روی زنگ.ثانیه ای بعد امیر در رو باز کرد و گفت:
_چه خبرته مگه سر همراته؟!
حسنا بی توجه امیر رو کنار زد و بلند صدا زد مامان؟!ماماااان؟!
مهرناز خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
+چه خبرته؟!صدات چرا افتاده تو کلت؟!
حسنا با عجله چادر مادر رو از رو چوب لباسی برداشت و همونطور که میداد دستش با صدایی که لرزش مشهودی بخاطر بغض داشت گفت:
+مامان...مامان تروخدا بیاین بالا...حال الینا اصلا خوب نیس...مامان تروخدا...تب کرده...هزیون میگه...وای مامان نکنه چیزیش بشه...
سطل آب یخ برای دومین بار روی سر امیرحسین خالی شد...
الینا تب کرده بود و امیرحسین خودش را مقصر میدانست...
مهرناز خانم با اینکه خودش هم از اینهمه استرس حسنا هول شده بود سعی کرد با لحن آرامی کمی هم خودش هم حسنا را آرام کند:
+خیل خب مامان.بیا بریم بالا.ایشالا که طوریش نیس...بیا بیا...
بعد هم هردو با عجله از جلو چشمان متعجب و پریشان امیرحسین رد شدند...
مهرناز خانم با دیدن الینا توی اون وضعیت پی به دلیل استرس حسنا برد و بدون فوت وقت مشغول پاشویه کردن الینا و خوراندن قرص شد.
تب الینا که کمی پایین تر اومد نگاهی به ساعت کرد.هفت شب بود.با عجله از جا بلند شد و رو به اسما که در حال عوض کردن پارچه ی خیس روی پیشونی الینا بود گفت:
+اسما پیشش بمونید من میرم یه سوپی براش درست کنم.
بعدهم در حالی که از کنار تخت بلند میشد و از اتاق بیرون میرفت غرغرکنان گف:
+الله اکبر!ینی بچه تو این سن و سال باید خودش تنها زندگی کنه؟!خدا میدونه الان خانوادش در چه حالن!ابن بچه اینجا داره پر پر میشه!اصن گیرم بچه گناه کبیره بکنه باید بندازیش بیرون؟آخه بگو تو مادری؟!...
با تشر اسما حرف مهرناز خانم نصفه موند:
+ماماااان...چرا غیبت میکنید؟!
مهرناز خانم لا اله اللهی گفت و از اتاق خارج شد و حسنا با ظرف پرآب وارد اتاق شد.
🍃
مهرناز خانم به طبقه ی خودشون رفت.وارد واحد که شد متوجه حضور آقای رادمهر شد و بعد از سلام شروع به توضیح دلیل نبودش کرد.اما خیلی کوتاه و مختصر نه تا حدی که دل بی قرار امیرحسین رو آروم کنه.
مهرناز خانم تو آشپزخونه در حال پختن سوپ بود.آقای رادمهر روبروی تلویزیون و امیرحسین...
امیرحسین سعی داشت حواسشو جمع متن روبروش کنه که باید ترجمه میشد اما سعی و تلاشش بی فایده بود!!!
تو ذهنش فقط و فقط یک جمله جولان میداد
《حال الینا چطوره؟!》
بالاخره بعد از نیم ساعت مهرناز خانم به داد دل بی قرارش رسید:
+امیر مامان میای این سوپو ببری طبقه بالا؟!من دیگه حوصله ندارم.
مثل تیر از کمان رها شده پرید طرف آشپزخونه.
سعی کرد کاملا خونسرد سینی سوپ رو از رو میز آشپزخونه برداره.داشت از آشپزخونه خارج میشد که مهرناز خانم صداش زد:
+امیرحسین.سوپو میبری از دخترا حالشو بپرس ببین دیگه نیازی به کمک من نیس؟!
چقدر از مامان ممنون بود...!!!
🍃
نیم ساعت بعد از رفتن مهرناز خانم الینا گیج از خواب بیدار شد و اول از هر چیز چهره ی دو دختر مهربان رو دید که نگرانی تو چشماشون موج میزد.
حسنا دستی به پیشونی الینا کشید و با مهربانی گفت:
+هوووف بالاخره بیدار شدی...
الینا لبخند بی جونی زد و پلکاشو به هم فشرد.
اسما هم در حالیکه تو دلش خداروشکر میکرد با لحن شاد و شوخی برا تغییر جو گف:
+اه پاشو دیگه.حوصلمونو سر بردی!چهارساعته خوابی!
الینا خنده ای کرد که سریع باعث شد به سرفه بیفته...
سرفش که قطع شد گفت:
_شما چجور اومدین اینجا؟!
حسنا اشاره ای به دسته کلید روی میز کرد و گفت:
+زاپاس...
الینا خواست سوال دیگه ای بپرسه که اسما پیش دستی کرد و گفت:
+حرف نباشه...الان مجبوری همه چیز رو تعریف کنی.دیشب کجا رفتین؟چی شد؟!چرا مریض شدی؟!چرا دیشب خیس آب بودی؟!و...دیگه دیگه آهاااان چرا اخرااج شددددی؟!؟!!
با شنیدن آخرین سوال دوباره غم عالم تو دلش لونه کرد.مخصوصا چند روز دیگه که آخر ماه آذر بود و باید اجاره ی واحدش رو به آقای رادمهر پرداخت میکرد.
تو این چند ماه با هر سختی بود اجارشو سر وقت پرداخت میکرد.هیچ دلش نمیخواست بدقول جلوه کنه.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1