eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.1هزار عکس
27.9هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد. دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد. خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت. یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت. _سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن راهیان نور تو نمیای؟ _سلام محمدحسن جان‌‌‌‌.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ چه خبره اونجا؟ _داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه. _باشه. یکم فکرکنم, اگ اومدنی شدم خبر میدم. _منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم. مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند. با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن _هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا می خوابی؟ _ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیرنده. اصلا اومدم ک بگم وسایلاموجمع کنی می خوام برم مسافرت. _خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنهامیری. _مامان می خوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که. _لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم. مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد. خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد. وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش. پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود. بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته. ناچار باید برمی گشت خانه تا شارژرش رابردارد. در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود. کوچه شهید پرویز صداقت فرد دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد. باخودش گفت: من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده. به خانه رسید و روی تختش دراز کشید. خوابش برد. درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده. او به مهرزاد گفت: من پرویزم. امروز صدام زدی. نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت:اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم. مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد. از اتاقش بیرون آمد.. مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است. _عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقطزود که جا نمونی. مهرزاد هنوز در بهت بود و نمی دانست که چه چیزی درحال انجام است. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ همه چیز بر وفق مرادشان بود... الینا جواب مثبت داده بود و رایان خواسته بود هرچه سریعتر کارهارا پیش ببرند اما چطور؟! مگر الینا دختر نبود؟!مگر الینا نیاز به اجازه ی پدر نداشت؟! پدری که طردش کرده بود؟! همه ی این حرف هارو با رایان در میون گذاشت و رایان بعد از اینکه صبور به تمام حرفهای پر بغض الینا گوش کرد نتیجه یتحقیقاتش رو به زبون آورد: +ببین الینا من شرایط خونتون رو برات توضیح دادم...متاسفانه باید بگم پدرت به هیچ وجه راضی نمیشه بیاد برا ازدواجت رضایت بده...برای همین من تحقیق کردم گفتن میتونیم حکم حاکم شرع رو بگیریم و اول به طور موقت به هم محرم بشیم... بعد باهم میریم تهران و اونجا خانواده ها رو تو عمل انجام شده قرار میدیم...یا پدرت باهامون کنار میاد و اجازه ازدواج تورو صادر میکنه یا هم... قلب الینا به یکباره فرو ریخت... یاهم؟!...ینی ممکن بود این ازدواج رویایی سر نگیره؟! +یاهم...دوباره با حکم حاکم شرع باهم ازدواج میکنیم...هان؟! نفس آسوده ی خارج شده از سینه ی الینا لبخند شیرینی رو روی لبهای رایان زنده کرد... 🍃 همه چیز با سرعت برق و باد در حال انجام بود.با اشتیاق فراوانی که رایان داشت تونست در کمتر از یک ماه حکم ازدواج الینا رو بگیره... الیناهم با شور و شوق همه چیز رو برای دوقلوها تعریف کرده بود. دخترا در ظاهر برای بهترین دوستشون ابراز خوشحالی کردن اما فقط خدا میدونست که چقدر به خاطر دل برادرشون از این وصلت ناراحت و دلگیر بودن... امیرحسین... هیچ کس هیچ خبری از جواب مثبت الینا به رایان بهش نداده بود اما خب خودش هم کمی عقل داشت!اینهمه شادی الینا... اینهمه بیرون رفتناش از خونه... قرارای بیش از حدش با اسما و حسنا... نشون از اتفاق مهمی بود... دلش گواه خوب نمیداد... حس خوبی نسبت به این اتفاق نداشت و نمیدانست دلیل چیست تا بالاخره پانزده اردیبهشت بود که دلیل دلشوره های این چند روزش رو فهمید... 🍃 صبح با صدای زنگ در از خواب پرید.هرچه منتظر شد تا کسی در رو باز کنه بی فایده بود.از جا بلند شد و همینطور که دستی به موهاش میکشید از اتاق خارج شد.خونه خالی بود... همینطور که به این فکر میکرد که مادر کجاست در رو باز کرد. با دیدن الینا سعی کرد قلب ضربان گرفتش رو آروم کنه... الینا هم با دیدن امیرحسین هول شده گفت: _س...سلام...خوبین؟! +ممنون...چیزی شده؟! _نه چی شده؟! امیرحسین لبخندی زد و دستشو رو چارچوب گذاشت: +نمیدونم والا این وقت صبح اینجایین...گفتم شاید چیزی شده... الینا کماکان هول جواب داد: _نه نه...چ...چیزی نشده...اومده بودم...خب...خواستم قرار شب رو یادآوری خانواده کنم...منتظرم حتما بیاین.. امیرحسین ابرو در هم کشید و گفت: +کدوم قرار؟!قضیه شب چیه؟! الینا وحشت زده از لو دادن ماجرا دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت: _oh...you didn't know that!!! (اوه...شما نمیدوستی!!!) اخم های امیر غلیظ تر شد: +من چیو نمیدونستم؟! الینا مستاصل سری تکون داد: _ه...هیچی...با اجازه... خودش رو به آسانسور پرت کرد و فرار کرد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1