eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.7هزار دنبال‌کننده
37.5هزار عکس
31.9هزار ویدیو
66 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_صد_دهم مهرزاد خیلی زود وابسته آن جمع صمیمی
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: امیر مهدی رو خودت بزرگ کردی حاجی. اون حتما یه چیزی تو دختره می بینه که انتخابش کرده. بریم ببینیم خدا چی میخواد. پسری که من و شما بزرگش کردیم و با ایمانه حتما دختری ک دیده دختر خوبیه. _باشه خانوم. سپردم این وصلت رو به جدم حضرت زهرا. هر چی خودش خواست انشالله ک درسته. برم بیرون و برگردم اگر شد زنگ بزنیم برای اجازه گرفتن از خانواده حورا خانم. **** _سلام علیکم. خوبین ان شالله؟ _سلام. بفرماین. _من پدر امیر مهدی هستم. غرض از مزاحمت جناب ما امرمون خیره اگه خدا بخواد. شما دایی حورا خانم هستین دیگه؟ _بله بله خواهش میکنم بفرمایین. _ما می خواستیم اگه بشه فردا شب برای خواستگاری حورا خانم مزاحمتون بشیم. آقا رضا کمی مکث کرد. نمیدانست چی بگوید ولی خودش را جمع وجور کرد وگفت:شما از کجا حورا خانم ما رو می شناسین؟ _ حورا خانم دوست عروس بنده هستن. گویا هم دانشگاهین. برای عقد عروس و پسرمم اومدن حرم و من دیدمشون. خانم ما عم خیلی از حجب و حیای دختر خواهر شما خوشش اومد و پسرمونم که... خنده ای کرد و گفت: قضیه اون یک دل نه صد دله حاج آقا. برای اولین بار بود کسی او را حاج آقا صدا می کرد. _ خلاصه ما هم شمارتونو از عروسمون گرفتیم تا مزاحمتون بشیم برای امر خیر. شاید فرجی شد و این پسر ما هم از مجردی و تنهاییش دراومد. _پسرتون چی کاره اس؟ _ امیر مهدی ما تو مغازه انگشتر و عطر فروشی سمت حرم کار میکنه. در اصل من دو دهنه مغازه دارم که یکیش مال پسرامه یکیشم یه جوونی رو گذاشته بودم برای فروشندگی که چند روزی اومد اجازه گرفت که بره سفر. _آهان که این طور. باشه ما فرداشب منتظرتونیم. _خیلی ممنونم. ببخشید‌آقای؟؟ _ ایزدی هستم. _ بله جناب ایزدی پس ما مزاحمتون میشیم. _ اختیار دارین. امری دیگه نیست؟ _ عرضی نیست. التماس دعا یا علی خدانگهدار. _ خدافظ پدر امیر مهدی نفس عمیقی کشید وگفت: بفرما حاج خانم به امیر مهدی بگو خودشو واسه فردا شب اماده کنه. _نه من نمیگم خودت برو یه سر بزن مغازه اونجا ببینش بهش بگو. _باشه پس خودم میگم بهش . امیر مهدی مشغول مغازه و مشتری ها بود که پدرش را دید و گفت: عه سلام بابا. خوبین؟ _سلام پسرم. بیا کارا رو ول کن. یه دقیقه باهات حرف دارم. امیر مهدی گفت: چشم شما برین بشینین من مشتری ها رو جواب کنم میام. بعد از اینکه مشتری ها رفتند، دو فنجان چای برای خودش و پدرش ریخت و گذاشت روی میز. _ من در خدمتتم بابا جون. _ببین بابا جون زندگی شوخی بردار نیست. باید تا آخرش وایستی. ببینم تو اصلا حورا رو دوست داری؟ امیر مهدی که خیلی خجالتی بود کمی من و من کرد ولی چیزی نگفت. _ ای بابا خوب دوسش داری دیگه. پس برو و خودتو واسه فردا شب اماده کن. امیر مهدی مات و مبهوت مانده بود. با تعجب گفت: واقعا بابا ؟؟ _آره برو دیگه. _ پس مغازه چی میشه؟ _برو من در مغازه هستم. خسته شدم زنگ میزنم داداشت بیاد. تو خیالت راحت باشه پسرم. امیر مهدی از ذوق نمیدانست چه بگوید. اول به آرایشگاه رفت و بعد هم سری به بوتیک ها زد و کت و شلوار قشنگی خرید. آن قدر خوشحال و ذوق زده بود که ماشین ها را دو تا یکی رد می کرد که زودتر به مقصد برسد. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ _نه...خبر مهمی دارم که باید حضوری بگم... کریستن ابروهاشو بالا انداخت: +چیزی شده؟! _نه... و با یادآوری الینا لبخند زد... چقد تو همین چند ساعت دوری دلتنگ شده بود...! کریستن سری تکون داد و گفت: +اوکی...فعلا که مامی اینا بیرونن برو استراحت کن برگشتن کارت رو بگو... ساکشو بار دیگه از رو زمین برداشت و همینجور که به سمت اتاق میرفت گفت: _باشه...فقط کریستن...اگه میشه زنگ بزن بگو شب دایی اینا هم بیان... کریستن متعجب باشه ای گفت و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه هیجان زده گفت: +ماریا اینا هم بیان؟! رایان متعجب چرخید طرفش و با چشمای ریز شده گفت: _ماریا؟! کریستن با شوق گفت: +آره دیگه...ماریا دختر خواهر زندایی... رایان کمی فکر کرد تا بالاخره ماریا رو یادش اومد... دختر چشم سبز با موهای بلوند که همیشه با الینا بود و الینا ماریا رو مثل خواهرش میدونست... شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت: _I dont care...(اهمیتی نمیدم) بہ درس و بحث و تحصیلت... حسادٺ میکنم حتے!!! +چه خبرا؟! با پچ پچ جواب داد تا صداش نره بیرون از اتاق: _هیچی عزیز دلم همه جمع شدن تا من برم سخنرانی!... بعدم به حرف بی مزه ی خودش پوزخند زد... صدای الینا از اونور خط بلند شد: +همه ی همه؟! _همه ی همه... صداش بغض دار شد: +کریستن و ماریا چی؟! _فدای صدای بغض دارت بشم...آره اونام هستن ولی تو گریه نکنیا... صدای تقه ی در باعث شد حرفشو قطع کنه و بلند بگه: _بله؟! در باز شد سر نادیا نصف نیمه اومد داخل: +رایان اینجایی؟!دایی هم اومد...منتظر تو! سری تکون داد: _ok mom...I'll be right there...(باشه مامان...میام اونجا...) نادیا بدون حرف دیگه ای رفت و در رو بست.رایان بعد از چند ثانیه که مطمئن شد مادرش رفته پشت تلفن پچ پچ کرد: _همه چیز درست میشه خب؟!من میرم که همه چیز رو درست کنم...باشه؟! صدای گرفته ی الینا تمام روحیشو گرفت: +باشه... _دوست دارم...خدافظ +منم...خدافظ! گوشی رو قطع کرد و انداخت روی تخت و با قدم های محکمی به هال رفت... با همه سلام کرده بود جز دایی که به خاطر مشغله های شرکت دیرتر از بقیه اومده بود... سلام کرد و مردانه دست دایی رو فشرد... دایی روی مبل نزدیک به پدر رایان نشست و مشغول صحبت شد... نیم ساعتی از مهمونی میگذشت و رایان بدون اینکه با کسی حرف بزنه غرق در افکار خودش نشسته بود که کریستن اومد کنارش و آروم گفت: +evry thing ok?!(همه چیز مرتبه؟!) با گیجی نیم نگاهی به برادرش انداخت و گفت: _Ha?!yea..yea...it's ok!(هان؟!آره...آره...مرتبه!) کریستن ابرویی بالا انداخت و گفت: +I doubt that!(شک دارم!) دو دقیقه سکوت بود که کریستن باز در گوش رایان گفت: +نمیخوای حرفتو بزنی؟!همه به خاطر حرف فوق مهم تو اومدنا! رایان سری تکون داد و پر استرس گفت: _چرا...چرا... نفس عمیقی کشید تا بخش اعظم استرسش رفع بشه... گلوشو صاف کرد و بلند برای اینکه توجه همه جلب بشه گفت: _خب... همه ساکت شدن و چرخیدن سمت رایان... _خیلی ممنونم از همتون که امشب اومدین...یه چیز مهمی هست که...به همه مربوط میشه و من خواستم یه بارگی تو جمع بگم... نگاه کلی به جمع انداخت...همه خیره خیره منتظر بودن تا ادامه حرفشو بزنه... نفس عمیقی کشید و گفت: _من میخوام ازدواج کنم! نادیا اولین نفری بود که از جا پرید و با شوق رو به سرش گفت: +واقعا؟! رایان بدون کوچکترین لبخندی سر تکون داد. نادیا دستاشو به هم کوبید و گفت: +این عالیه...با کی؟!ما میشناسیمش؟! رایان آب دهنشو قورت داد و اینبار با یادآوری الینایش لبخندی زد و گفت: _بله میشناسینش...از فامیله.... قلب ماریا در سینه کوفت...ینی میشد این عروس خوشبخت خودش باشه؟!ینی الآن رایان داشت خواستگاری میکرد؟!... هزار و یک سواله در سرش با جمله ی بعدی رایان دود شد و به هوا رفت! _ولی...تنها زندگی میکنه... چشم همه تنگ شد...نادیا اولین نفر به حرف اومد: +چرا پسرم مگه خانواده نداره؟! پوزخندی زد و جواب داد: _نمیدونم...خودش که میگه داره...ولی من شک دارم! پدر رایان با جدیت پرسید: +منظورت چیه رایان؟!درست حرف بزن!دختره کیه؟!اسمش چیه فامیلش چیه؟!تو کجا دیدیش؟! رایان هم پوزخندشو جمع کرد و با جدیت گفت: _اسمش...الیناست... در چهره ی همه علامت سوال بود به جز مادر و پدر الینا که انتظار بیشتر در چهرشان داد میزد... رایان ادامه داد: _فامیلش...مالاکیان... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1