eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
28.2هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_نود_هفتم امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو مهرزاد, پسری ک از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد. اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک تلنگر برای تغییر می خواست. هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می رفت و تا نماز صبح آنجا بود. آن روز بعد از اتمام نماز تصمیم گرفت با روحانی مسجد حرف بزند. از او نظر بخواهد که چه کند! رفت جلو و سلامی کرد. حاج آقا یگانه جوابش را با خوش رویی داد: سلام پسرم. بفرمایین درخدمتم. _حاج آقا یکم حرف دارم باهاتون.وقت دارین؟ _خوشحالم که بتونم کمکت کنم. ولی پسرم یک راه کار دارم برات. _جانم حاج آقا؟ امر کنین. _ بنویس.. هرچی که فکرمیکنی لازمه بگی رو روی یک کاغذ بنویس و بیار بخونم. _ولی من حرف زدن رو به نوشتن ترجیح میدم. حتج آقا یگانه دستی به پشت مهرزاد کشید و گفت: پسرم از من به تو نصیحت, ذهنی که توانایی سرجمع کردن و نوشتن نداشته باشه, نمیتونه درست بگه و انتخاب کنه. پس بنویس _چشم حاج آقا روز بعد مهرزاد همه چیز را نوشت و در نامه ای تقدیم به حاج آقا کرد. آقای یگانه با باز کردن نامه در دلش گفت:ای وای! این هموون جوونیه که دنبالش می گشتم. روز بعد بعد از اتمام نماز، رفت سراغ مهرزاد و گفت:سلام پسرم. نامتو رو مطالعه کردم...من درخدمتتم. موافقی که باهم یه جلسه بیرون بزاریم تا سروقت باهم حرف بزنیم؟ _اره حاج آقا موافقم.شماره موبایلمو پایین اون نامه نوشتم. منتظر تماستون هستم. فقط یه چیزی... من شب میتونم بیام روزا سرکارم. _هیچ اشکالی نداره هرطور راحتی پسرم. مهرزاد بعداز آن کمی آرامش اعصاب گرفت و رفت مغازه. با امیررضا تماس گرفت و گفت که اگر مشکلی ندارد شب یکم زودتر برود. _سلام داداش. خوبی؟ خسته نباشی. _سلام مهرزاد جان ممنون. تو خسته نباشی. جانم؟ _میگم داداش.. شب عیب نداره یکم زودتر برم؟ یه جایی کار دارم؟ _امشب آره آره میتونی. خواستی بری یه زنگ بزن به من که تا بیام خودم درمغازه وایستم. _چشم داداش. نوکرتم یاعلی. _خدافظ. امیر رضا خیلی از یا علی گفتن مهرزاد متعجب شده بود. او که از این حرف ها نمی زد. اقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت و شب ساعت ۸ درمسجدی به اسم مسجد قائم المهدی قرارگذاشت. شب سه شنبه بود. ساعت ۸ شد مهرزاد باامیررضا تماس گرفت و با رسیدن او به سمت مسجد راه افتاد. بادیدن مسجد گفت: عجب مسجد بزرگی! چقدرهم زیباست! آن شب هرکسی مشغول کاری بود. از چند پسری که مشغول زدن بنر به درب ورودی مسجد بودن جویای آقای یگانه شد و اورا یافت... &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ ساعت نه رب صبح سال تحویل بود... ساعت هشت بلند شدم سفره ی قشنگی انداختم،حمام رفتم،یکی از بهترین لباسام که سارافن سبز رنگی بود رو با شلوار سفید پوشیدم و نشستم کنار سفره. درسته کسی نبود ولی خودم که بودم.برای دل خودمم که شده بود سفره انداختم... هندزفری گوشیمو وصل کردم و اونقدر سرچ رادیو رو زدم تا بالاخره یه فرکانس رو گرفت... قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن... آخ که چه آرامشی تزریق میکرد... بعد از تموم شدن سوره دعای یا مقلب القلوب رو خوندم.این دعا رو چند روز پیش دوقلوها یادم داده بودن.بعد از اون شروع به دعا کردن کردم که وسط دعاهام سال تحویل شد و صدای توپ از رادیو پخش شد. لبخند شوری زدم... اشکام میریخت ولی میخندیدم... اشکام از سر دلتنگی بود و خندم به خاطر تحولی که امسال رخ داده بود. امسالم هم خوب بود هم بد... امسالم پر از خاطره بود...خاطره های شیرینی مثل با رایان بودن...کاش میشد تحویل ندم امسالم رو... چند لحظه ای با اشک و لبخند زل زده بودم به آینه و بعدش عکس خانوادگیمونو برداشتم و به همه تبریک گفتم: _hey every one...(سلام به همه) بغضمو قورت دادم و ادامه دادم: _happy new year...(سال نو مبارک) رو کردم سمت عکس عمه نادیا و گفتم: _I know I know this is not ouuur new year...but you have stand me...(میدونم میدونم این سال جدید مااا نیست ولی شما باید منو تحمل کنین) چشمکی زدم و سمت بابا گفتم: _hey dad...I miss you.happy new year...please forgive me for every thing...(سلام بابا...دلم برات تنگ شده.سال نو مبارک...لطفا منو به خاطر همه چی ببخش...) قطره اشکی چکید روی عکس. به زور لبخندی زدم. عکسو بوسیدم وگفتم: _much love...your bad girl Elina...(با عشق فراوان...دختر بد شما الینا...) عکس رو گذاشتم کنار سفره که گوشیم زنگ خورد... گوشیو برداشتم...با دیدن اسم رایان لبخند بزرگی رو لبم نشست... جواب دادم: _سلام رایان... صدای شادش پیچید تو گوشم: +سلام الی...خوبی؟! _ممنون... ثانیه ای سکوت کردم که هردو باهم گفتیم:عیدت مبارک!!! بعد هم هردو زدیم زیر خنده... وسط خنده گفتم: _یادت بود؟! +البته!.. لبخند بزرگی زدم.کاش لبخندمو میدید... +سفره هم انداختی؟! ابرویی بالا انداختم که خب اون نمیدید: _فکر کن ندازم... +مثل هرسال خوشکله؟! خودشیفته گفتم: _البته... +اوه اوه...جمعش نکن منم بیام ببینم... _باشه...ولی تو کی میای مگه؟! +شاید فردا پس فردا... ته دلم کمی گرم شد: _باشه... میترسیدم سوالمو بپرسم: _رایان؟! +جان؟! با این حرفش داغ کردم...خوب که نبود...سکوتم که طولانی شد گفت: +بله الینا!؟ با من من گفتم: _چ...چه خبر؟! منظورمو فهمید که بعد از دقیقه ای سکوت گفت: +سلامتی... فهمیدم...تا تهشو خوندم...نظر بابا عوض نشده بود... با صدایی که میلرزید گفتم: _مناسبت امروزو یادشون بود؟! +بود ولی اهمیت ندادن...حتی بابا رفته سرکار! پوزخند تلخی زدم: _تو چرا نرفتی؟! +چون امروز عیده! بعد با صدایی که سعی میکرد برا تغییر روحیه من شاد باشه گفت: +راستی الینا منم امسال سفره انداختم تو اتاقم... سعی کردم حالا که اون شاده منم شاد به نظر بیام: _اووو.واقعا؟!چه شکلیه؟! +یه تنگ کوچولو با ماهی.یه دونه از این علفا...چی بود اسمش؟! با خنده گفتم: _سبزه! +هاان آره آره...همون که سبزه...اسمش چیه؟! قهقه ای زدم و گفتم: _دیوونه اسمش سبزه هست!!! چند لحظه ای سکوت کرد که مجبور شدم صداش کنم تا به حرف بیاد: _رایان؟!هستی؟! با صدایی که دیگه شیطنتی درش موج نمیزد گفت: +دیدی خندوندمت؟! باز داغ کردم... هول و دستپاچه گفتم: _رایان کاری نداری؟!من باید برم! +نه برو...مواظب... حرفشو قطع کردم و مثل روز رفتنش گفتم: _خودم...هستم... +خوبه...خدافظ... _خدافظ... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1