🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_نود_هفتم
امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد. زنگ را فشرد.
_سلام خانمم. خوبی؟ اگه میشه بیا پایین بریم بیرون کارت دارم.
_سلام چشم الان میام.
هدی با ذوق لباس پوشید و به سمت همسرش پرواز کرد.
_سلام اقایی. خوبی؟
_به به خانوم. من خوبم تو خوبی؟
_شکر منم خوبم. خب کارتون چی بود؟
_کارم که خیلی خیره بگم؟
_اگه خیره که بگو من منتظرم.
_اول بانو سوار ماشین بشن. بعدش میگم خدمتتون.
هدی سوار ماشین شد و امیر رضا در را بست. خودش پشت فرمان نشست و حرکت کرد.
_وای رضا بگو دیگه جون به لبم کردی.
امیر رضا خندید و گفت:چشم خانم. راستش امروز امیرمهدی اومد مغازه.
_خب؟؟؟
_خب وایسا بگم خانم هول.
_باشه باشه بفرمایید.
_اومد گفت دلش پیش خورا خانم گیره و روش نمیشه بهش بگه خواسته که ما با پیش قدم بشیم.
_نه جدیی!؟ وای خدایا شکرت.
_الان چرا انقدر خوشحالی؟
_چون من از اولم میدونستم این دوتا همو میخوان. خداروشکر که برادرت بالاخره پا پیش گذاشت.
_توام فهمیده بودی؟
_بله پس چی!؟
_خب حالا میری بهش بگی؟
_فک کن یه درصد نگم. مگه میشه؟
کار خیر بود و هدی مشتاق گفتن.
_کی میگی؟
_امروز ساعت ۱ باهاش کلاس دارم بهش میگم
_ایول به خانم خودم پس ببینم چیکار میکنیا.
_تو از الان برو به داداشت بگو دنبال مراسم عقد و عروسی باشه.
_از دست تو دختر.. چشم میگم بهش. بزارمت دانشگاه؟
_آره اگه زحمتی نیست.
_زحمت چیه خانمی؟تو سراپا رحمتی.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_هفتم
🍃راوی
یک ماه تا عید مونده بود و همه در تکاپوی خرید مایحتاج عید بودن الا الینا.در عوض الینا این روزها بیشتر کار میکرد و حتی خیلی وقتا جای دیگر همکاراش اضافه می ایستاد.
زندگیش شده بود صبح تا شب کار شب تا صبح درس!
این روزها حس تنهایی بیشتر آزارش میداد.چون رایان نبود.درسته قبلا هم باتوجه به پیمان بینشون بود و نبود رایان یکی بود ولی حداقل دلخوشی الینا این بود که رایان هم توی همین شهره ولی حالا...
رابطش با دوقلوها هنوز پابرجا بود.توی این رابطه همه چیز بود.اشک گریه دردودل و هر چیز دیگه به جز حرفی از رایان یا امیرحسین!
اما امیرحسین...
روزها پشت هم میگذشت و امیرحسین روز به روز امیدشو برای شنیدن جواب مثبت الینا از دست میداد.
اما هردفعه که میخواست با قعر ناامیدی سقوط کنه با فکر به اینکه رایان هنوز مسیحیه خودشو نجات میداد...
آره رایان هنوز مسیحی بود اما این مذهب فقط تو شناسنامش ثبت شده بود نه تو قلبش!
رفتاراش زمین تا آسمون فرق کرده بود.همه فهمیده بودن که این دیگه رایان سابق نیست.اما هیچ کس نمیدونست دلیل این رفتارای عجیب غریب رایان مثل نیومدن به مهمونی های مختلط همیشگی یا غیب شدنش سر یه ساعات مشخص در روز یا امتناع کردن از بعضی غذاها چیه...
دلتنگی به شدت آزارش میداد.هیچ وقت به این شدت برای کسی دلتنگ نشده بود.گاهی اوقات که فشار کار آستانه تحملشو به صفر میرسوند با خودش فکر میکرد کاش الینا اینجا بود تا با یه لبخندش همه خستگیاش بره...
چندین بار تصمیم گرفت با الینا تماس بگیره ولی بعد یاد عهدی که با خودش بسته بود افتاد.قسم خورده بود تا تکلیفش با خودش و زندگیش مشخص نشده هیچ تماسی با الینا نگیره...
روز به روز به عید و تعطیلات نزدیک میشدن و دل رایان بیشتر برای عزیزش میسوخت...
توی خانوادشون هیچ وقت هیچ کس به عید نوروز اهمیت نمیداد الا الینا...
این الینا بود که عقیده داشت حالا که ایران زندگی میکنیم باید رسم و رسومات ایرانیو به جا بیاریم...
و درست به خاطر الینا چهارسال هر عید نوروز جشن گرفتن و خود الینا هر چهارسال سفره هفت سین درست کرد...
و رایان این روزها تمام فکر و ذکرش شده بود نکنه این عید الینا تنها باشه...
با اینکه از خانواده رادمهر به خاطر وجود امیرحسین دل خوشی نداشت ولی حداقل تو این یه مورد ممنونشون بود که الینا رو تنها نمیزارن...
یک هفته مونده به عید بود ولی نه تو خانواده مالاکیان تغییری شکل گرفته بود نه تو خانواده پتروسیان...
حتی رایان حدس میزد هیچ کدوم از دو خانواده یادشونم نیس که عید نزدیکه...
اونروز رایان توی شرکت هیچ تمرکزی روی کارش نداشت.چند بار سعی کرد با دقت به مانیتور کامپیوتر نگاه کنه و کار رو تموم کنه ولی هربار که نگاهی به صفحه مانیتور مینداخت ذهنش پر میکشید سمت عیدای سال قبل و اینکه الینا این عید چه میکنه!!!
وقتی نشستن پشت مانیتور رو بی فایده دید از جا بلند شد و پشت پنجره ی اتاق ایستاد و کمی هوای تازه بهاری شده رو به ریه هاش فرستاد.
با دیدن داربست نارنجی رنگی که ماهی گلی و سبزه میفروخت فکری به سرش زد.
کتشو از پشت صندلی چنگ زد و بعد از اطلاع دادن به منشی از شرکت خارج شد و به سمت داربست رفت...
🍃
وارد خونه شد و برخلاف این چند روز که آروم و بی سر و صدا به اتاقش میرفت بلند صدا زد:
_Mom?!you're home?!(مامان؟!خونه؟!)
صدای نادیا از اتاق بلند شد:
+yes honey Im here(بله عزیزم من اینجام)
با لبخند گشادی به سمت اتاق رفت.
نادیا با دیدن تنگ کوچک ماهی و سبزه ی توی دست رایان با چشمای گرده شده گفت:
+اینا چیه؟!
رایان لبخند بزرگی زد و گفت:
_عید نزدیکه اینم وسایل سفره هفت سین!
نادیا با شنیدن این حرف اخمی کرد و گفت:
+عزیزم ما که ایرانی نیستیم...این عید برای ما بی معنیه...برو اینارو پس بده...
رایان وارفته گفت:
_اما مامی...ماهرسال جشن میگرفتیم...
نادیا بی طاقت پرید وسط حرف پسرش و گفت:
+هرسال هرسال بود امسال امساله...
صدای رایان از زور حرص کمی اوج گرفت:
_چرا چون سالای قبل الینا بود...
نادیا با جیغ رایان رو ساکت کرد:
+آره سالای قبل اون دختره بود امسال نیست...حالام برو بیرون میخوام استراحت کنم...
از کی الینا ی عزیز کرده شده بود اون دختره؟!دلش برای مظلومیت الینا سوخت.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1