خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_هشتاد_دوم وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_هشتاد_سوم
حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت.
فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند.
خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟خسته کارو درس نباشی؟
_ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه.
چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم.
_موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده.
_میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم.
ولی خب چکارمیتونم بکنم؟
_میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان.
خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه.
_نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل.
ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم.
_ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای.
راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری.
_به زحمت می افتین که خانم سلطانی
ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام.
_پس منتظرتم.
برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند.
شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید.
چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند.
آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو.
با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود.
جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد.
_ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من. آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم.
حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم.
آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند.
نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد.
_ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده.
دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره.
ماشالله کارش حرف نداره. همه ازش راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر.
_ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام.
_ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟ فروتنه این پسر.
حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه.
آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن.
خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت.
_ لطف دارین ممنونم.
_ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین.
حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد.
بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هشتاد_سوم
تو صدای الینا شادی موج میزد اما حسنا نمیدونست چرا نگرانه!
با این حال تلفن رو قطع کرد.به اسما اطلاع داد داره میره بالا و به سمت در رفت.
دکمه ی آسانسور رو که زد اسما هم اومد.
به طبقه ی الینا رسیدن.حسنا نگاهی به اسما کرد که با عصبانیت دندوناشو روهم فشار میداد.پوفی کشید و زنگ رو زد.به ثانیه نکشیده الینا در رو باز کرد و اسما و حسنا رو کشید داخل و با شادی قبل از اینکه فرصت صحبت به دخترا بده گفت:
_واااای حدس بزنید کجا بودم؟!نمیخواد بگید...خودم میگم...
بعد نگاهی به صورت های متعجب اسما و حسنا انداخت و خندید.هلشون داد سمت مبلا و گفت:
_بشینید تا بگم...
اسما و حسنا نشستن که الینا دستاشو با ذوق زد به هم و گفت:
_امروز رایان اومد دنبالم که به جبران شام دیشب ناهار مهمونم کنه...حالا بگید کجا رفتیم؟!...هفت خوان...باورتون میشه؟!(هفت خوان یکی از بزرگترین و بهترین رستورانهای شیرازه!)وااای من خودم هنوز تو شوکم!تااازه بعد از ناهارم رفتیم چمران قدم زدیم...بعد من کلی راجع به دینم باهاش حرف زدم.
اسما با پوزخندی روی لبش کنار گوش حسنا زمزمه کرد:
+تحویل بگیر اضافه کاری خانومو!!!
حسنا نگاه خصمانه ای به الینا انداخت و به ادامه ی حرفای الینا گوش داد:
_ازم میپرسید این دین چی داره که ول کنش نیستی؟!منم گفتم امنیت...لطافت...بعد کلی راجبه مسلمونا باهاش حرف زدم...
چشمکی زد و با خنده ادامه داد:
_تازه به نظرم حرفام کلی روش اثر کرد...آخه میدونید رایانم یکیه مثل قبلا من که هیچ دین راست و درستی نداشتم...خدا رو چه دیدین شاید حرفام اثر کرد!!!وااای باورتون نمیشه رایان حتی نمیدونست که مسیح هم بشارت اومدن حضرت محمد رو داده بوده!!!وقتی کلی با مدرک باهاش حرف زدم دهنش باز مونده بود!!!تازه کلی هم سر بهشت و جهنم باهم بحث کردیم...آخه رایان میگفت به نظر من بهشت و جهنمی وجود نداره.بعد من کلی براش حرف زدم گفتم بابا کلی پیامبر تاییدش کردن قبول نمیکرد که.بعد گفتم اصن بیخیال تایید پیامبرا بیا عقلانی فکر کنیم!هیچ کس تاحالا از اون دنیا برنگشته هوم؟!پس بیا یک درصد احتمال بدیم که آخرتی هم هست...بعدم بهش گفتم خدا که کاری رو الکی انجام نمیده!فک کن اینهمه این دنیا رو بسازه...آدمارو بسازه... برا هیچی!امکان نداره...خلاصه کلی باهاش حرف زدم و بردمش تو فکر...
ثانیه ای ساکت شد و بعد انگار یادش اومد گفت:
_هاااان راستی!واااای باورتون نمیشه...این اون رایانی که من میشناختم نیس...من فکر میکردم رایان خیلی مغرور و از خودراضی و خشکه ولی باورتون نمیشه چقدر منو خندوند...دیگه آخراش از دل درد داشتم میمیردم...
حرفاش که تموم شد با لبخند پررنگی نگاهی به اسما و حسنا انداخت و با دیدن قیافه ی گرفتشون با لبخندی که در حال محو شدن بود گفت:
_چیه؟!چرا...اینجوری نگام میکنید...چیزی شده؟!
اسما نفسشو با حرص بیرون داد و زل زد به چشمای الینا:
+چی میخواستی بشه ها؟الینا تو هیچ یادته کی هستی؟!انگار یادت رفته...بزارمن یادت بیارم...تو دیگه اون دختر آزادی که هیچ دینی نداشت نیستی!تو یه مسلمونی...
الینا با حالت مظلومی گفت:
_خب حالا مگه چی شده؟!من که کار بدی نکردم!!!
اسما با صدای نسبتا بلندی گفت:
+هه...کار بدی نکردی؟!دیگه میخواستی چی کار کنی هان؟پاشدی با رایان رفتی بیرون که چی؟!دیشب شام اینجا بود هیچی نگفتم...گفتم یلداس...امروز بیرون رفتنتون دیگه چی بود؟!
_رایان...پسرعمه ی منه!!!
اسما خواست حرفی بزنه که حسنو با آرامش گفت:
_میدونم عزیزم.ولی نامحرم نامحرمه...خیلیا میگن پسرعمه و پسر دایی و اینا مث داداش آدم میمونن شاید واقعا بتونن برا آدم مثل داداش باشن ولی اول و آخر نامحرمن چون خدا گفته.و همون خدا هم یه حد و حدودی برای ارتباط با نامحرم در نظر گرفته...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1