خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_هشتاد_هشتم بالاخره راه افتادند به سمت خانه
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_هشتاد_نهم
_ واقعا متاسفم واسه مادر و پدری که حاضر میشن دست رو پسرشون بلند کنن.
مونا به طرف برادرش رفت و دستش را گرفت.
_ داداش کجا میری؟
_ جهنم، قبرستون اصلا به کسی چه ربطی داره من کجا میرم؟خیلی مهمم تو خونه.. بودن و نبودنمم فرق نداره.
مونا هر چه سعی کرد جلویش را بگیرد نشد و مهرزاد از خانواده اش دور شد. دلش شکسته بود، غرورش شکسته بود، دیگر هیچکس او را دوست نداشت و چقدر احساس غریبی می کرد در خانه و زندگی خانواده اش.
خیابان ها را یکی یکی طی کرد و به زندگی نامعلمومش فکر کرد. به حورا.. به مادرش، به امیر مهدی
نصف شب کلافه تر از همیشه از خارج خانه در رویا و افکارش غرق بود.
وقتی به خودش آمد دید که در پارکی تاریک درحال قدم زدن است.
هوا کمی سوز سرما داشت و مهرزاد با یک پیراهن آمده بود.
کمی خودش را جمع و جور کرد.
سیگاری دود کرد و با سوز سرمایی که چشمانش را میسوزاند رفیق شد.
به امیرمهدی فکر می کرد که وقتی از روی عقل نگاه می کرد، می دید که او گرینه بهتری است برای حورا، اما چه می کرد با خود خواهی و لجبازی اش؟
چرا نمیتوانست باور کند حورا مال او نیست؟
چرا میخواست حورا را مال خود کند؟
آیا واقعا عاشق بود؟
آیا حسش،حسی به جز تملک بود؟
کمی بعد خود را دم خانه حورا دید. بی اختیار زنگ را فشرد. صدای خواب آلود حورا از پشت آیفون آمد.
_ بله؟
_ مهرزادم باز کن.
_ مهرزاد اینجا چیکار میکنی؟
_باز کن حورا حالم خوب نیست بزار بیام تو شب نمیرم خونه. از خونه زدم بیرون.
با مامانم جر و بحثمون شد و دیگه برنگشتم خونه.
_ خب به من چه؟ برو خونه بهت میگم همسایه هامون دیدنت برام دردسر شده.
_وای حورا! برای اولین باره با سوم شخص باهام حرف می زنی. باورم نمیشه.
حورا که خواب از سرش پریده بود،گفت:چی میگی مهرزاد برو از اینجا کسی ببینت واسه من بد میشه میفهمی؟
– نه نمیخوام بفهمم تا صبح همین جا میشینم یا درو باز می کنی یا میشینم جلو درتون.
حورا با حرص گفت: هرکار دوست داری بکن.
سپس آیفون را گذاشت و عرقش را پاک کرد.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هشتاد_نهم
رایان که نمیخواست خودشو جلو مهدی لو بده بحث رو عوض کرد:
_راسته که شما هرکی باهاتون مخالف باشه رو میکشید؟!
مهدی متعجب نگاش کرد و بعد با خنده گفت:
+نه...مگه دیوونه ایم؟!
رایان بدون اینکه لحن شوخ مهدی ذره ای روش تاثیر بزاره گفت:
_پس چرا اماماتون آدم میکشتن؟!چرا تو دین شما اینهمه جنگ وجود داره؟!
مهدی دوباره جدی شده جواب داد:
+اشتباه نکن...درسته امامای ما جنگ کردن...حتی آره...آدمم کشتن ولی در راه حفظ دین بوده...
مهدی خواست ادامه بده که رایان با پوزخندی پرید وسط حرفش:
_دیدی؟!حفظ دین...ینی هرکی مخالف دینتونه رو میکشید!
مهدی نفس عمیقی کشید و گفت:
+صبر بده...اجازه بده من حرفمو بزنم بعد بکش بکش راه بنداز.
رایان به صندلی تکیه داد و منتظر به مهدی نگاه کرد:
+ببین امامای ما اگه جنگ میکردن دلیل داشتن.هیچ کدوم از امامامون با زورگویی نمیجنگیدن...تو اکثر جنگا امامای ما قبل از شروع جنگ دشمن رو پند میدادن...موعظه میکردن و به دشمن پیشنهاد میدادن که بدون جنگ و خونریزی همه چی حل بشه...اما دشمن خودش قبول نمیکرده...میتونی بری تو کتابها مراجعه کنی...
رایان مانند پسربچه ای که میخواد حرفشو خودشو ثابت کنه گفت:
_پس این جنگ چندسال پیشتون چی؟!
پوزخندی زد و گفت:
_هششت سال دفاع مققدسسس!!!
مهدی سری تکون داد و با آرامش گفت:
+خودت که داری میگی دفاع!ما نجنگیدیم...ما دفاع کردیم...اونا داشتن کشور مارو ازمون میگرفتن و ما فقط دفاع کردیم...خداشاهده ما کاری به کسی نداشتیم...جنگ رو اونا شروع کردن...وارد مرز ما شدن...داشتن خوزستانو ازمون میگرفتن...انتظار داشتی چه کار کنیم؟!تماشا؟!جنگیدیم و دفاع کردیم و نتیجه گرفتیم...نزاشتیم ذره ای از خاک کشورمون بیفته دست اونا!
رایان اخم کرده سرشو انداخت پایین...
چند ثانیه ای سکوت بود تو اینکه رایان بلند شد و رفت سمت در.
لحظه ی آخر برگشت و با لحنی که مهربونتر شده بود رو به مهدی گفت:
_ممنون...خیلی کمک کردی!
مهدی لبخند بدجنسی زد و گفت:
+خواهش میکنم...
چشمکی زد و گفت:
+خبریه؟!
رایان کلافه پوفی کشیدو همینطور که از در میرفت بیرون جواب داد:
_نمیدونم!!!
🍃
سخت مشغول تست زدن بود که زنگ خونه به صدا در اومد.بی توجه به کتاب و دفترایی که وسط حال پخش بود چادرشو انداخت سرشو در رو باز کرد.با دیدن اسما و حسنا یاد کتابای ریخته وسط حال افتاد و دستپاچه سلام کرد:
_سلام...خ...خوبین؟!
بعد هم لبخند مسخره ای زد.اسما و حسنا جواب سلامشو دادن اسما مشکوک نگاهی به الینای دستپاچه کرد و پرسید:
+خوبی؟!چته تو؟!
الینا دستشو زد به چارچوب در و گفت:
_آ...آره خوبم...چطور؟!کاری داشتین اومدین؟!
حسنا:آره اومدیم یکم باهم حرف بزنیم...
نگاهی به دست الینا انداخت:
+میشه؟!
الینا هول تر از قبل جواب داد:
_ا...الآن؟!آخه میدونین من...اممم.ینی نمیشه یه موقع دیگه...من تازه اومدم خستم...یکم...اگه...
اسما پرید وسط حرفشو گفت:
+باشه...انگار واقعا خسته ایا!هزیون میگی...بعدا حرف میزنیم!
_باشه!!!
لبشو به دندون گرفت و گفت:
_ببخشید!
اسما:این حرفا چیه؟!باشه یه موقع دیگه...فعلا خدافظ...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1