خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_هشتاد_چهارم حورا با خستگی در خانه اش را باز
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_هشتاد_پنجم
_بفرمایین میشنوم.
_ خانم خردمند دیشب دیدم که معذب بودین و انگار از بودن من زیاد خوشحال نبودین. من ازتون معذرت می خوام خاله من خیلی بی هوا من و دعوت کردن خونشون. به منم گفتن میخوام یکیو دعوت کنم ببینیش مطمئنم ازش خوشت بیاد منم راستشو بخواین دنبال کیس مناسب برای ازدواجم.
فکر کردم شاید قسمتم بشه و...
_ مهم نیست گذشت. منم خبر نداشتم شما هستین...
_ مگر نه نمیومدین؟
_نه فقط... منم معذب.. بودم.
_ آها میدونم اشکالی نداره. خب میخواستم اگر مایل باشین با هم یک مدتی آشنا شیم بعدش برای ازدواج حرف بزنیم.
حورا جا خورد. هنوز هم دلش برای امیر مهدی تنگ میشد. هنوز هم دلش یک نگاه امیر مهدی را می خواست.
نمیدانست دیگر چرا سراغ او نیامده بود.. از هدی هم رویش نمیشد درباره او سوال کند.
نمی دانست به آرمان چه جوابی بدهد بنابراین گفت: ببخشید آقای...
_ حیدری هستم.
_ آقای حیدی من الان نه موقعیت ازدواج رو دارم نه آمادگیش رو. شرایط منم که می دونید. من تنها زندگی میکنم پدر مادرم فوت کردن و خانواده پدرم خارج از کشورن. یک دایی هم دارم که.. باهاشون قبلا زندگی می کردم ولی الان نه.
_ همه شرایطتتون رو می پذیرم چون خودمم تنها زندگی می کنم و پدر مادرم شیراز زندگی می کنند. خیلی وقته که جدا شدم ازشون. تحصیلاتمم که میدونید تکمیله نیازی به جهیزیه همسرمم ندارم. خونه من پر وسایله.
_ ممنون شما لطف دارین. اما همونطور که گفتم آمادگیشو ندارم. شما آرزوی هر دختری هستین اما من دور ازدواج رو خط کشیدم چون میخوام درس بخونم.
_ درستونم بخونین من...
_ نه لطفا اصرار نکنین ممنون میشم. همینجا هم پیاده میشم کارم دیر شد.
آرمان اصرار کردن را بیخیال شد و نگه داشت.
_دوست ندارم اصرار کنم هرطور راحتین. ولی خوشحال میشم به پیشنهادم فکر کنین. امیدوارم موفق باشین.
_ممنون خوشحال شدم از دیدنتون. همچنین شما موفق باشین.خدانگهدار.
آرمان با لبخند غمگینی خداحافظی کرد و راه افتاد. برای اولین بار از دختری ساده و معصوم خوشش آمده بود که غرورش او را جذب کرده بود.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هشتاد_پنجم
چشماش میسوخت...دیشب رو فقط گریه کرده بود...چقد زود کاخ خوشبختیش ویرون شده بود...
هرچقدر سعی میکرد نمرکز کنه نمیشد...با حرص خودکارو روی میز پرت کرد و سرشو گذاشت رو دستش...
چشماش دیگه نای گریه نداشت...
نمیدونست چند دقیقه گذشت تا صدایی مجبور به بلند کردن سرش کرد:
+لیدی؟!اینجا جای خواب نیستا!برو خونتون بخواب!ساعتم چهار و سی دقیقس!نیم ساعت بیشتر از ساعت کار عادیت خوابیدی!
زل زد به چشمای خاکستری رایانو با بغض نگاش کرد...
رایان نگران از حال خراب الینا قدمی به جلو برداشت و گفت:
+الین؟!اتفاقی افتاده؟!
چونه ی الینا از بغض لرزید.سرشو به نشونه نه تکون داد که رایان گفت:
+پس چرا...الینا چرا بغض داری؟!چی شده؟!
دلش از این نگرانی داشت ضعف میرفت.نزدیک بود تسلیم بشه که با یادآوری حرفای حسنا سرشو انداخت پایین و همونطور که مثلا خودشو با دفترش مشغول کرده بود گفت:
_مشکل تویی!چرا هی هرروز میای!؟تو گفتی فقط وقتایی که به هم احتیاج داریم مث یه فامیل هوای همو داشته باشیم!نه اینکه...نه اینکه...اینجوری...هی هروز...
با اینکه الینا سعی داشت هیچ لرزش و ضعفی تو صداش نباشه اما رایان متوجه بغض الینا شده بود و عجیب این بود که چقدر دلش لرزیده بود از این بغض!برای خودش هم عجیب بود...مگه این همون الینای هشت ماه پیش نبود؟!پس چرا اونموقع دلش از گریه های الینا نلرزیده بود؟!چرا اونموقع با بی رحمی از اشکای الینا گذشته بود؟!
با مهربونی صدا زد:
+الی؟!اتفاقی افتاده؟!تا دیروز که همه چی خوب بود!یهو امروز چی شد؟!
الینا سرشو بلند کرد و گفت:
_ببین رایان...من فرق کردم...من دینم فرق کرده...پریشب یلدا بود مهمونم بودی...دیروزم جبران کردی مهمونت شدم...اما دیگه بسه...تو یه نامحرمی...ینی...
رایان پوف کلافه ای کشید که الینا گفت:
_نه اینطوری نکن...تو حق نداری به دین من توهینی بکنی...حالام اگه کاری داری بگو اگرم نه که خب لزومی نداره...
رایان با ناراحتی پرید وسط حرف اینا:
+کاری ندارم...فقط...فقط اومدم بیینم مشکلی با درسا و تستات نداری؟!
فقط خودش میدونست حرفاش دروغی بیش نیس!رایان اصلا به یاد درس الینا هم نبود...رایان فقط دلتنگ شده بود!اعترافش برا
خودش هم سخت بود اما رایان دلتنگ دختر داییش شده بود!
الینا محکم جواب داد:
_نه هیچ مشکلی ندارم...درواقع من هنوز شروع به خوندنم نکردم...الانم دیروقته باجازه برم خونه...
+باشه..باشه...میرسونمت...
در حالی که سریع به رختکن میرفت گفت:
_نه اصلا...خودم میرم...با اجازه...خدافظ...
الینا رفت و رایان با قلبی پر درد برگشت!...
🍃
دوهفته گذشته بود...
نه الینا خبری از رایان میگرفت نه رایان خبری از الینا...
انگار هردو در پیمانی نانوشته عهد کرده بودن فقط در صورت اضطرار باهم دیگه تماس بگیرن...
الینا شب و روزشو یا سرکار بود یا وقتی خونه بود تا دیروقت درس میخوند و خودشو سرگرم میکرد تا یادش بره رایانی هم بوده و هست...
هردو در حال عذاب کشیدن بودن و دم نمیزدن...الینا دلیل عذاباشو میدونست...دلیل اشکای گاه و بیگاهشو میدونست...
اما رایان...
رایان کسی بود که دلیل کلافگیشو نمیدونست...دلیل بی قراریاش...اعصاب داغونش...شایدهم...میدونست و باور نداشت...باور داشت و انکار میکرد...
دل تنگ بود...دل تنگ دختر دایی که هشت ماه پیش ولش کرد...
اما بالاخره طاقتش طاق شد...
دوهفته بیشتر بود که از الینا خبر نداشت...
اونروز هم جز سختترین روزهای زندگیش بود...
وقتی پروژه ای خراب میشد اعصابش بد به هم میریخت...
دلش کمی درد و دل میخواست...
با خودش فکر کرد الینا گفت هروقت مشکلی بود هوای همو داریم...
با این افکار گوشی رو برداشت و شماره الینارو گرفت...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1