eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.1هزار عکس
27.9هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو حورا با خستگی در خانه اش را باز کرد و وارد شد. فکرش بهم ریخته بود و دلش یک خواب راحت می خواست. روی تخت کوچکش نشست و شالش را باز کرد. چقدر امشب معذب بود و حتی نمی توانست سخن بگوید. چقدر از خانم سلطانی ناراحت بود کاش پسر خواهرش را به آنجا نمی آورد. روبرو شدن آن ها با هم بدون اطلاع خودش برایش غیر منتظره و تعجب آور بود. صبح روز بعد تا ساعت۱۱کلاس داشت. از دانشگاه که بیرون آمد در کمال تعجب آرمان را دید که با ماشین مدل بالایش جلو دانشگاهشان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود. از دیدنش جا خورد. چرا به آنجا آمده؟ اگر کسی آنها را با هم ببیند برایش بد میشود. مگر نه این بود که دیشب خانم سلطانی به او گفته بود که همسایه ها پشت سرش حرف می زنند؟! حال دلش نمی خواست بچه های دانشگاه هم به آن همسایه ها اضافه شوند. خواست به او توجه نکند اما آرمان متوجه او شد و صدایش زد. – خانم خردمند؟! خانم خردمند یه لحظه اجازه بدین کارتون دارم. از این که با صدای بلند او را جلوی همه هم دانشگاهی هایش او را صدا زده بود، حسابی کفری و عصبانی شده بود. آرمان جلو دوید و گفت: سلام. _ علیک سلام. شما متوجه نمیشین اینجا جلو همه نباید منو بلند صدا بزنید؟ من یک دختر مجرد و صدالبته محجبه ام. حوصله آبرو ریزی جلو هم دانشکاهیامو ندارم. آرمان سرش را پایین انداخت و گفت: شرمندتونم خانم خردمند. میخواستم ببینمتون. _ دیشب که دیدیم همو. _ اما الان کار واجبی دارم. اجازه هست برسونمتون؟ _ نه تشریف ببرین نمیخوام کسی ما رو با هم ببینه. _ خانم خردمند کار واجبی دارم من میرم کوچه پایینی اونجا بیاین سوار بشین. حورا خواست مخالفت کند که آرمان گفت: خواهش میکنم رومو زمین نندازین. حورا سری تکان داد و آرمان هم سپار ماشین شد و راه افتاد. تا کوچه پایینی دانشگاه فقط در فکر آرمان بود. قیافه جذاب و مردانه ای داشت. موهای مشکی براق حالت دار، چشمان مشکی درشت با مژه هایی پرپشت، ابرو کمانی و بینی و لب های متوسط. قد بلندی داشت و تیپ مردانه و رسمی می زد. به کوچه پایینی رسید و سوار ماشین شد البته عقب نشست. آرمان با اینکه از عقب نشستن حورا ناراحت شد، اما چیزی نگفت و از بودن حورا خوشحال بود. _ ممنون که قبول کردین. _ کار واجبتون رو بگین من کار دارم. _ کجا میخواین برین؟ بگین میرسونمتون. _ ممنون خودم میرم. _ خانم خردمند لطفا لج نکنین من حرفام ممکنه طول بکشه. آرمان حرکت کرد و اشک بر گونه یکی جاری شد. پسری عاشق پشت بوته های کوچه اقاقیا ایستاده بود و با چشم رفتن حورا و پسر غریبه را دید. چقدر دلش برای حورا تنگ شده بود. اگر استخاره بد نمی آمد حتما جلو می رفت و پسره را نقش زمین می کرد. چطور جرات داشت حورا را سوار ماشینش کند و برود؟ اشک هایش را پاک کرد و زیر لب گفت: مرد باش پسر این چه وضعشه؟ گریه که مال مرد نیست. "مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند... از آینده میترسند، از کسی که بهتر از آنها باشد، از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد، از کسی که جیبش پر پول تر باشد، از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید... برای همین دور میشوند، سرد میشود سخت میشوند و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی... زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛ دل شیر پیدا میکنند و میشوند مردِ جنگ... میجنگند؛ با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم، با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان، با خودشان و قلبشان و غرورِ زنانه اشان... از جان و دل مایه میگذارند و دستِ آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست، به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست، به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضورِ یکی... بعد محکوم میشوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردنِ خودشان... هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است... " &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ _درسته...اما من قصد بدی نداشتم...رایان تنها آشنای من تو این شهر غریبه...من فقط خواستم با آشنام یکم... صدای بلند اسما حرفشو قطع کرد: +رایان تنها آشنات تو این شهر غریبه؟!پس ما چغندریم؟!... صدای آرام حسنا در داد وبیداد اسما گم شده بود که میگفت: +اسما پاشو برو پایین تو من خودم با الینا حرف میزنم... اسما:تو که تا دیروز میگفتی رایانم مثل بقیه خانوادت ترکت کرده...توکه... حسنا:اسما کافیه برو پایین تو... اسما خصمانه برگشت سمت حسنا و گفت: +چی میگی تو هی برو پایین برو پایین...خانم رفته خوش گذرونی اونوقت امی... تشر بلند حسنا باعث قطع حرف اسما و جلوگیری از رسوایی امیر شد: +اسما بسه بهت میگم برو پایین! اسما با اینکه متوجه شده بود کمی تند رفته با عصبانیت دندوناشو روی فشرد و از جا بلند شد.الینا گیج پرسید: +کجا اسما؟! اسما بدون جواب دادن از در بیرون رفت.الینا از جا بلند شد که به دنبالش بره که حسنا گفت: +ولش کن...بزار بره... _اما... +اون نباشه بهتر میتونیم حرف بزنیم. الینا مستاصل نشست روی مبل و گفت: _آخه چش شد یهو!؟چرا اینجوریه؟! +ولش کن...امروز یکم اعصابش داغون بود...سر تو خالی کرد...ببخش... _نه بابا...این چه حرفیه...ولی خب کاش میگفتی مشکل چیه!شاید میشد باهم حلش کنیم. حسنا در دل فکر کرد که اگه الینا بفهمه مشکل اسما دل امیره چجور مشکل رو حل میکنه! فکر امیر رو از سرش بیرون کرد و گفت: +بیخیال الی...خب...ببین الینا...رایانم مثل همه ی آدمای دیگه نامحرمه...حالا یکم نزدیکتره به تو...من درک میکنم اون تنها کسیه که تو تو این شهر داری...هرچقدرم که من و حانواده من دورتو بگیریم نمیتونیم جای رایانو برات پر کنیم چون هرچی باشه رایان هم خون توا...نمیگم مثل قبل سعی کنی از خودت دورش کنی.اما رابطتون باید تو حد و حدود مشخصی باشه...متوجهی؟! الینا با بغض و ناراحتی سری تکون داد.حسنا که متوجه حال خراب دوستش شده بود از جا بلند شد و رفت سمت الینا و مهربون گفت: +میتونی هروقت بهش نیاز پیدا کردی بهش زنگ بزنی...باهاش حرف بزنی...هروقت دلت هوای خانوادتو کرد بری ببینیش اما این دیدار های هرروزه...یکم... الینا با بغض و صدایی که میلرزید حرفشو قطع کرد: _ناجوره...میدونم... حسنا آهی کشید و از جا بلند شد.رفت پشت سر الینا و دست گذاشت رو شونش و آروم کنار گوشش گفت: +تا کی میخوای خودتو عذاب بدی دوستم؟! قطره اشکی از چشم الینا چکید. حسنا مهربون شونه های الینا رو ماساژ داد و گفت: +چرا گریه میکنی الی؟!تو که از اول میدونستی نمیشه!حالا گریت براچیه؟!هان؟! الینا که گریش شدت یافته بود دماغشو بالا کشید و گفت: _میدونی؟!تا دیروز نداشتمش و گریم به خاطر نداشتنش بود...امروز دارمش و انگار ندارمش و گریم به خاطر اینه... حسنا روبروی الینا نشست رو زمین و گفت: +تو پشیمون شدی؟! الینا سری به چپ و راست تکون داد. +ناامید شدی از رحمتش؟! بازهم سری به چپ و راست تکون داد. +پس به خودش توکل کن همه چیز درست میشه!!! _باشه... حسنا از جا بلند شد و گفت: +من برم که دیر وقته.کاری نداری؟! الینا اشکاشو پاک کرد و گفت: _نه...ممنون که راهنماییم کردی... حسنا لبخند و چشمکی زد و رفت... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1