eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
28هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو _اونش به تو ربطی نداره برو تو اتاقت. مهرزاد با نا رضایتی به اتاقش رفت و حورا با قلبی شکسته تمام ظرف ها را شست. مارال که از مدرسه برگشت یک راست به اتاق حورا رفت و گفت:حورایی امتحانمو ۲۰شدم. حورا خوشحال شد و بغلش کرد. _آفرین عزیزدلم. خیلی خوبه. _اومدم ازت تشکر کنم خیلی زحمت کشیدی همش بحاطر کمکای تو بود. _و البته باهوشی خودت گل خوشگلم. مارال با مظلومیت گفت:امشبم میای باهام علوم کار کنی؟ _فردا امتحان داری؟ _نه اما اگه تو نباشی نمیتونم درس بخونم. _چشم خانمی تا اونموقع درسامو میخونم میام. الانم برو دست و صورتت و بشور، ناهارتو بخور، استراحت بکن.. بیدار که شدی میام عزیزم _چشم.. گونه حورا را بوسید و گفت:دوست دارم حورا جونی. مارال که رفت، حورا دلش قنج رفت برای این دختر کوچولو شیرین که هدیه خدا بود به او در این خانه. تا شب درس هایش را خواند که بتواند راحت به درس مارال رسیدگی کند. ساعت۸شب بود که به اتاق مارال رفت و ۱۰بیرون آمد. شام را که خورد بدون فرمایش زندایی اش به اتاق رفت تا مهرزاد از اتاقش بیرون بیاید. مکالمه آن شب بین خانواده ایزدی چندان جالب نبود. بحث درباره عروسی دختر عمه مریم خانم بود و برای حورا چندان جذابیتی نداشت چون در هیچ مهمانی او شرکت نمیکرد.. یعنی او را نمیبردند. بین کتابهایش نشست و مشغول درس خواندن شد تا اینکه خوابش برد. اولین امتحانش فردا بود برای همین صبح زود برخواست و با عزم و اراده شروع کرد تا شب. شب هم بعد از شستن ظرف ها به تخت خواب رفت تا بتواند۸ساعت قبل امتحان استراحت کند. صبح زود برخواست و با صبحانه اندکی که خورد راهی دانشگاه شد. در راه آیت الکرسی و صلوات میخواند تا استرسش برطرف شود. دانشگاه حسابی شلوغ بود. همیشه موقع امتحانات میان ترم همین قدر شلوغ میشد. به سختی هدی را پیدا کرد و با او مشغول حرف زدن شد. ساعت برگزاری امتحان که رسید به کلاس های مربوطه رفتند و امتحان برگزار شد. حورا به آسانی هر سوال را با بسم الله الرحمن الرحیم پاسخ میداد و میگذشت. ۴۵دقیقه که گذشت برگه را به مراقب داد و کلاس را ترک کرد. هدی همیشه دیر می آمد و حورا نمی توانست معطل شود. بنابراین سریع راهی خانه شد و پیامکی برای هدی فرستاد تا منتظر او نماند و برود. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ امشب همه خونه عمو اینا دعوتیم... تصمیم دارم امشب جلوی جمع همه چیزو یهو بگم...!اینجوری بهتره...همه همه باهم میفهمن همم اینکه بابام نمیتونه من رو جلو جمع بُکُشه!!! همیشه تو دورهمی هامون تاپ شلوارک یا تاپ دامن میپوشیدیم...اما ایندفعه من تصمیم داشتم باحجاب بشینم تو جمع! فهمیده بودم چه کسانی به من محرم و چه کسانی نامحرمند و من اونموقع که داشتم یاد میگرفتم چقدر آرزو میکردم که رایان جز محارم باشه!اما متاسفانه نبود! رایان پسر عمه ی من و برادر کریستن بود.اما من حسی بیشتر از یک پسر عمه به رایانِ مغرور داشتم!... تصمیم گرفتم پوشیده ترین مانتوم رو بپوشم... یه جوراب شلواری کلفت مشکی پوشیدم با یه مانتو بلند آبی یخی،یه روسری آبی انداختم روی سرم و رفتم جلو آینه... تقریبا نیم ساعت جلو آینه درگیر این بودم که چطوری همه ی موهای بلندمو زیر این روسری بپوشونم... بالآخره با هر بدبختی بود موفق شدم و با صدای ماما که از راه پله صدام میکرد از آینه جدا شدم و رفتم بیرون... چندتا پله رو بیشتر پایین نیومده بودم که سوال مامان استرس رو به جونم انداخت: +الینا پس دامنت کو؟ _هان؟! +skirt,where is your skirt?(دامن،دامنت کو؟) _Ummm,I don't want it!(اممم،نیازی ندارم) چشمای مام گرد شد و پرسید: +الینا؟پس چرا جوراب شلواری پاته؟ دیدم راس میگه!تو دلم کلی به خودم فحش دادم که چرا مث آدم شلوار نپوشیدم!بالاخره با تته پته به زبون اومدم اونم چه حرف زدنی: _Ummm...actually... I...I'm...I(اممم...راستش...من...منم...من...) چشمای مامان با هر حرف من تنگ و تنگتر میشد: +you what?!(توچی؟) _l bought a new dress and... (من یه لباس جدید خریدم و...) &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1