eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.7هزار دنبال‌کننده
37.5هزار عکس
31.9هزار ویدیو
66 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_هفتاد_دوم در مغازه امیر و رضا هم اتفاقاتی در
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست. امیر رضا دست روی شانه اش گذاشت. می دانست حال خرابش برای چیست. خودش عاشق بود و خوب درک میکرد؛اما حیف که به هدی قول داده بود در مورد حورا چیزی نگوید! _مهدی داداش یه چیزی بگو! _گفتم که رضا جان چیزی نیست خستگی کاره. استراحت کنم خوب میشه! امیر رضا فهمید امیر مهدی نمیخواهد حرفی بزند پس بیشتر اذیتش نکرد و رفت امیر مهدی ماند و یک دنیا دلتنگی... کاش... کاش هیچوقت استخاره نمی گرفت... کاش این زمان لعنتی به عقب برمی گشت اما... دلش از حورا هم گرفته بود. کاش او حداقل سراغش را می گرفت. اما انگاری امیر مهدی برای حورا هم اهمیتی نداشت. "کاش حرف می زدی ، قبل از اینکه سکوت شب من را در هم بکوبد ! کاش حالم را می پرسیدی ، تا در این نبرد تن به تن مشتاقانه مغلوبت شوم ... خودت هم نمی دانی ؛ این روزها ، چقدر دوست داشتنت بر تنِ من زار می زند ، مثل یک بچه و عشق به کفش های پاشنه بلندِ مادرش  ... زمین می خورم اما این دوست داشتنِ لعنتی را در نمی آورم." کمی آن طرف تر فکر حورا سخت مشغول بود. بعد کلاس به محل کارش می آمد و تاساعت۶ مشغول بود. گاهی از تجربه های استادش استفاده می کرد و گاهی هم از خودش چیز هایی می گفت. آقا رضا را درجریان کارش گذاشته بود منتها از طریق مارال. امروز دومین روز کاریش در مرکز مشاوره بود اما تا به الان که کسی مراجعه نکرده بود ساعت ۴بعد ازظهر بودکه در اتاق زده شد،دختر جوانی وارد اتاق شد حورا از جا بلند با خوش رویی از او استقبال کرد هر دو نشستند. _خوش اومدی عزیزم. اگه مشکلی هست بفرمایید!در خدمتم. _ببخشید من تو دوران بدی هستم احتیاج به کمک دارم. _خوشحال میشم اگه بتونم کاری بکنم؛راستی من حورام و شما؟ _من یلدام ۱۸سالمه. راستش نمیدونم از کجا شروع کنم؟ برای همین میرم سر اصل مطلب. من یه خانواده کاملا راحت دارم که در قید و بند چیزی نیستن و من از بچگی آزاذانه بزرگ شدم. وارد دانشگاه که شدم با همه هم کلاسی هام میگفتم و میخندیدم. برامم فراقی نداشت دخترن یا پسر،اما تو کلاس چند تا پسر بودن که کلا فازشون با من فرق داشت،خیلی آروم و ساکت و سر به زیر بودن به قول معروف از اون پخمه ها! حورا لبخند با نمکی زد و گفت: خب؟؟ &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با لبخند رفتم جلو و بعد از سلام و احوالپرسی که مثل چند روز گذشته دیگه سرد نبود گفتم: _شما با این کاراتون به شدت منو خجالت میدین. +ای بابا الینا خانوم من فک میکردم فقط ایرانیا زیاد تعارف میکنن شما که کانادایی هستین چرا؟من مسیرم همینوره خب شمارم سوار میکنم... وسط حرفاش ماشین پشت سر چندبار بوق زد که امیرحسسن گفت: +حالا به جای این تعارفا زود سوار شین که مث که ماشین پشتی خیلی گشنشه!!! خندیدم و ماشین رو دور زدم تا رسیدم به در ماشین که ماشین پشتی دوباره بوق زد. نگاهی به ماشین انداختم و نالیدم: _بازم که اومدی... چند ثانیه ای باهاش چشم تو چشم شدم که امیرحسین گفت: +الینا خانوم؟!اتفاقی... سرشو برگردوند.نگاهی به ماشین رایان انداخت و به جای ادامه دادن حرفش گفت: +آقا رایان... بعد با اخم برگشت طرفمو گفت: +مثل اینکه با شما کار دارن... هول شده بودم.با دستپاچگی در ماشینو باز کردم و گفتم: _نخیر کسی با من کار نداره... خواستم سوار شم که رایان پیاده شد و صدا زد: +الینا؟! مستاصل برگشتم نگاش کردم و خواستم حرفی بزنم که اجازه نداد و گفت: +حرفاتو اونروز زدی.حالا من حرف دارم.گفتی به کسی چیزی نگم.قول گرفتی و منم هیچی نگفتم.حالا این حق منه که بزاری منم حرف بزنم.د آخه دختر تو هشت ماهه نیستی...چه میدونی تو خانواده چه خبره؟!دختر داییمی...هرجور که باشی مسلمون مسیحی...هشت ماهه نیستی...دختر جون دلمون برات تنگ شده...الینا باید باهات حرف بزنم.قبول دارم تو بد شرایطی ولت کردیم...ولی الان... دستی کلافه به موهاش کشید.پووفی کرد و گفت: +د آخه دختر غریبه که نیستم هی ازم فرار میکنی پسرعمتم...گرچه... پوزخندی زد و با نگاهی به امیرحسین گفت: +فک نکنم با غریبه ها سخت بگیری... عصبی دادم زدم: _رایان...ایشون برادر دوست من هستن...همونایی که.. کلافه حرفمو قطع کرد و گف: +خیلی خب باشه... بعد با لحن آرومتری ادامه داد: +بیا بریم الی...من حرف دارم باهات... دست خودم نبود...پاهام کشیدنم سمت رایان... در ماشین امیرحسین رو بستم... نگاه شرمندمو به زمین دوختم که صدای جدیشو شنیدم: +میخوای بری؟ جوابی ندادم که ادامه داد: +مطمئنی میشه بهش اعتماد... پریدم تو حرفش: _پسرعممه!!!... با صدای عصبی گفت: +بله میدونم.لازم به تکرار نیس. شرمنده گفتم: _ببخشید...من... سوار ماشین شد و گفت: +خوش بگذره... بعدهم با سرعت از کنارم رد شد و رفت... الینا مات و مبهوت به جای خالی ماشین امیرحسین خیره شده بود که صدای رایان اورا به خود آورد... صدایش ته مایه ای از تمسخر داشت: +چرا باهاش نرفتی؟!فک کنم اون... حرفش را قطع کرد و با حرص داد زد: _رایان!!! رایان با لبخند دستهایش را تسلیم وار بالا گرفت و گفت: +ok...ok... با سر اشاره ای به ماشین کرد و گفت: +common...I wanna talk to you...(یالا...میخوام باهات حرف بزنم...) الینا به سمت ماشین حرکت کرد در حالی که واقعا نمیدونست چه حسی داره... چند بار در خودش جستجو کرد تا حسش را پیدا کند اما... همراه رایان بود...مرد رویاهایش... اما این همان رایانی بود که با بی رحمی او را جلو خانه محیا ترک کرد... در تمام این هشت ماه سعی کرده بود عاشق رایان نباشد... عاشق هیچ کس نباشد... ولی مگر میشد؟!خصوصا حالا که در این فاصله کم کنار رایان بود! دوباره... بعد از هشت ماه تلاش برای فراموشی... میدانست این عشق نرگسی سرانجامی ندارد... او مسلمان بود و رایان مسیحی... با سرعت به طرف خانه میراند... قلبش گرفت وقتی الینا رایان را انتخاب کرد... هرچه سعی داشت به خود بفهماند که رایان پسرعمه ی الیناست فایده ای نداشت... نمیدانست چرا ته قلبش از رایان خوشش نمی آید... چرا رایان را رقیب میبیند نه پسر عمه... اصلا چرا تا دیروز اطمینان داشت الینا مال خودش میشود؟! به خانه که رسید از سکوت خانه متوجه شد که مادرش خواب است و پدر هنوز خانه نیست. خواست به اتاقش برود که صدای آهسته ی اسما که او را صدا میزد توجهش را جلب کرد.برگشت و با بی حوصلگی جواب داد: _سلام بله؟! +سلام داداش...خسته نباشی... _سلامت باشی... خواست به اتاقش برگردد که اسما گفت: +امیر؟!وایسا یه دقیقه!الینا هم با تو اومده؟! امیر با اخم های در همی جواب داد: _نع... اسما متعجب پرسید: +چرا؟!مگه نگفتی میری دنبالش ظهرا؟!نرفتی دنبالش؟! _رفتم... +خب؟!پس کو؟! پوزخندی عصبی زد و گفت: _ترجیح دادن با آشناشون برن. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1