🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_چهل_دوم
از اتاقش بیرون رفت و با دیدن دایی اش که روی مبل نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد، ایستاد و به رسم ادب سلام کرد.
_سلام دایی.
_سلام دختر. خوبی؟ خوشی؟ کم و کسری نداری؟
_خوبم ممنونم. نه کم و کسر ندارم. خواستم ازتون اجازه بگیرم که..
آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:که چی؟
_که امشب نماز برم مسجد از اون طرف هم برم حسینیه. البته دوستمم باهام میاد.
آقا رضا بلند شد و رفت جلو. دستش را روی شانه دخترخواهرش گذاشت و گفت:چقدر تفاوته بین تو و مونا.
لبخند کوچکی روی لب های حورا نشست و پرسش گرانه، دایی اش را نگاه کرد.
_بهت میگم کم و کسر نداری میگی نه... اما به مونا که میگم شماره کارت میده بهم.
میای ازم اجازه بگیری که... که بری مسجد و حسینیه اما مونا بدون اجازه میره مهمونی و تولد دوستاش.
تو میگی با دوستت میری چون فکر می کنی تنها رفتن از نظر من عیبی داره... اما مونا هر جا بره تنها میره شایدم با دوستای...
سرش را گرفت و گفت:لا اله الا الله.
حورا باز هم سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت. آقا رضا دستش را از شانه حورا برداشت و کلافه به سمت پنجره رفت.
پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد.
_برو دایی جان من به اندازه چشمام بهت اعتماد دارم.
سپس لبخندی زد و به اتاق کارش رفت. حورا با لبخندی روی لب به آشپزخانه رفت و دو تا چای ریخت و به اتاق مارال برد.
بالای سرش نشست و روی موهای مشکی رنگش دست کشید.
بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت و گفت:مارال جان؟ عزیزکم؟ خانوم کوچولو؟ بیدار شو دیگه داره شب میشه گلم. برات چای ریختم با هم بخوریم.
بیدار شو دیگه گل دختر.
مارال با دیدن حورا چشمانش را باز کرد و گفت:عه سلام حورا جون. قبل خواب و بعد خواب دیدنت چقدر خوبه. مامان هیچوقت منو اینجوری بیدار نکرده.
تازشم صبحا برای مدرسه هم خودم بیدار میشم بدون صبحونه میرم مدرسه.
دل حورا برای این دخترک شیرین زبان سوخت و او را در آغوش کشید.
_از فردا صبح خودم بیدارت میکنم خانومی غصه نخور. حالا هم پاشو با همچای عصرونه بخوریم.
مارال با ذوق بلند شد و بوسه کوچکی روی گونه حورا گذاشت.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهل_یکم حسن
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_دوم
عصر راس ساعت چها و نیم حاضر و آماده رفتم جلوی در حیاط ساختمون وایسادم و منتظر دوقلو ها شدم.یکی دو دقیقه ای جلوی در رژه رفتم که در ساختمون باز شد و امیرحسین از راهرو اومد بیرون.
برای سلام کردن پیش قدم شد و منم جوابشو دادم که گفت:
+بفرمایید ماشین تو کوچس...
_مگه شما هم...
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
+بله منم میام!مرکز خرید از اینجا دوره درست نیس سه تا دختر این موقع روز خودشون تنها تو کوچه خیابون راه بیفتن!اینه که...
پوزخندی زد و ادامه داد:
+این توفیق اجباری نصیبمون شده!
از لحن حرفاش که با حرص قاطی بود خندیدم و گفتم:
_بله حق هم دارین اینطور بگین.منی که یه دخترم از خرید بدم میاد دیگه چه برسه به شما که ...
+واقعا؟از خرید بدتون میاد؟مگه میشه یه دختر از خرید بدش بیاد؟!امکان نداره!
شونه ای با بی تفاوتی انداختم بالا و گفتم:
_ولی من بدم میاد!
+چه متفاوت!
فرصتی برا جواب دادن نموند چون همون لحظه در خونه باز شد و اسما و حسنا اومدن بیرون و رفتیم سمت مرکز خرید...
🍃
یک ساعتی بود که داشتیم تو یکی از بزرگترین مرکز خرید های شیراز رژه میرفتیم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدیم.بیچاره امیرحسین هم پا به پای ما داشت میومد.معلوم بود داره عذاب میکشه.منم دست کمی ازش نداشتم.همیشه از خرید بدم میومد.دلم میخواست تو اولین مغازه ای که پا میزارم همه ی چیزای مورد نظرمو بخرم و نخوام انقدر راه برم!
حلقه های بدل اونایی که قشنگ بود و کمتر بدل بودنش معلوم بود که خیلی گرون بود و ارزوناشم معلوم بود بدله!
کلافه گفتم:
_أه بسه دیگه.جونم بالا اومد!نیس آقا ندارن!حلقه نیس!اصن من غلط کردم فردا میرم مث بچه آدم به همکارام میگم من غلط کردم من بی کس و کارم!
به خاطر غرغرایی که میکردم یک قدم از دوقلو ها که مشخص بود دارن کمال لذت رو از قدم زدن در پاساژ میبرن عقب افتاده بودم و تقریبا دوشادوش امیر حسین بودم.بعد از تموم شدن حرفم صدای آهسته امیر حسین رو شنیدم که گفت:
+هنوزم باورم نمیشه!
شک کردم با من باشه به خاطر همین متعجب نگاش کردم که دستاشو کرد تو جیب شلوار کتون کرمی رنگش و شونه ای بالا انداخت!
تیپ امیرحسین همیشه من رو یاد رایان مینداخت و عذابم میداد!هردوشون همیشه تیپ اسپرت میزدن!
وقتی بی توجهی دوقلو ها رو نسبت به اعتراضم دیدم قدم تند کردم تا برسم بهشون و وقتی رسیدم معترض گفتم:
_هووووی اصن شنیدین من چی گفتم؟!بابا پاهام تاول زد!شماها دیگه چه جون سختایی هستین که هنوز دارین با لذت ویترینا رو دید میزنین!
حسنا پوفی کشید و دستمو گرفت کشید و گفت:
+ماشالا!یکم غر بزن گل من!چه خبرته؟خوب که داریم برا تو خرید میکنیم!راه بیا خب!
نخیر اعتراض فایده ای نداشت!بنابراین دیگه چیزی نگفتم و با اخم دنبالشون راه افتادم...
در حال گشت زدن بودیم که یهو یه حلقه ی خوشکل نظرمو جلب کرد.ساده بود اما خوشکل بود.اسما و حسنا که از توقف من متوجه شده بودن چشمم چیزی رو گرفته مشتاق پرسیدن کدومش و من با انگشت نشونشون دادم.همینطور که وارد مغازه میشدیم تو دلم خدا خدا میکردم که ارزون باشه و بتونم بخرمش.
وقتی انگشتر مورد نظر رو نشون مغازه دار دادم و از خواستم برام بیاره گفت چند لحظه ای منتظر باشم.اسما و حسنا گفتن تو وایسا ما بریم این مغازه بغلی تیشرتاش خوشکله شاید خریدیم.سری به نشونه باشه تکون دادم و اونا رفتن.یک دقیقه بعد مغازه دار انگشتر رو آورد.با این که بدل بود ولی مثل یه طلای واقعی میدرخشید.انگشتر رو برداشتم و کردم تو انگشتم.دست چپمو که انگشتر داخلش بود رو آوردم بالا و مقابل صورتم قرار دادم.از نظر خودم عالی بود.انگشتای دستم کشیده بودن و انگشتر خیلی بهش میومد.انقدر از انگشتر خوشم اومده بود که دوس داشتم همه تاییدش کنن و همه بگن قشنگه!دستمو طوری گرفتم بالا که کف دستم رو به صورتم بود بعدم بی هوا چرخیدم و با لبخند بزرگی گفتم:
_چطوریاس؟
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1