❄ آیا عزرائیل هیولاست😱 ❄
💞 متأسفانه یکی از جفاهایی که برخی از ما در رابطه با #ملک_الموت و حضرت عزرائیل انجام می دهیم دید بدی است که نسبت به این بزرگوار داریم . یعنی گاهی از ملک #مقرب الهی یک هیولا ترسیم می کنیم . این خیلی بد است که بی جهت یک #تنفری از ایشان در خود ایجاد کنیم .
🔸تعداد #ملائک بی شمار است اما چهار فرشته رئیس فرشتگان هستند . یکی از فرشتگان حضرت #جبرائیل (ع) است که ایشان و زیر دستان او مأمور در علم ، معرفت ، وحی و الهام رساندن به اهل آن و در امداد های #غیبی هستند .
🔸برخی از ملائکه #مأمور رزق هستند و روزی ها را می رسانند که رئیس آنها حضرت میکائیل (ع) است . دسته ی بزرگی از #ملائکه هستند که مأمور حیات و زندگی بخشیدن هستند . زمانی که روح در جنین دمیده می شود حیات در او القاء می شود . یا هنگامی که در قیامت همه از #قبرها برانگیخته می شوند و دوباره زنده می شوند که مأمور این کار حضرت اسرافیل است . یک دسته ی عظیمی از #ملائکه مأمورین گرفتن جان و قبض روح هستند که اینها حضرت #عزرائیل (ع) و مأمورین زیر دست او هستند .
🔸حضرت عزرائیل جزو #روسای ملائکه و مقرب الهی است . در قرآن داریم که اینها بندگان بزرگوار #الهی هستند که هیچ معصیت ندارند . بنابراین حضرت عزرائیل #ملک ، نورانی وبسیار زیبا است .
🔸یعنی خود او چون ملک است و هیچ گناهی ندارد بنابراین بسیار زیبا است . مرحوم آیت اله #خوانساری که از اولیای الهی بود ایشان می گفت من حضرت عزرائیل (ع) را دیدم که چقدر زیبا است و اصلاً از او نترسیدم . هفت قدم به سمت من آمد از این حرکت فهمیدم که هفت روز دیگر بیشتر #زنده نیستم و همینطور نیز شد .
🔸اینکه برخی از افراد #ملائک مرگ را به چهره های دیگر می بینند ، در واقع در ظرف ادراک آنها یک نوع #زشتی است که در این ظرف آن ملک را زشت می بینند . مانند اینکه شما در یک ظرفی که آلودگی دارد آب #زلال بریزید .
🔸بنابراین خود او #زشت نیست و بسیار هم زیبا است اما برای برخی از افراد این ملائکه زشت هستند . چون زشتی باطنی خود آن فرد را نشان می دهند و مانند آینه #عمل می کنند
17.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هوالباقي
ازعالمی پرسیدند؛
برای خوب بودن، کدام روزبهتراست؟
عالم فرمود: یک روزقبل ازمرگ
گفتند: ولی مرگ راهیچکس نمیداند
عالم فرمود: پس هر روز زندگی
را روزِآخرفکر کن وخوب باش
شاید فردایی نباشد
#چشم_اميد_ندارم_به_كسي_غير_حسين
«مـوعظه شـیــ🔥ــطان»
✨پس از آنکه حضرت #نوح علیه السلام قوم گنه کار خود را نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، #ابلیس نزد او آمد و گفت : تو بر گردن من حقی داری که می خواهم آن را ادا کنم!
نوح گفت : چه حقی؟!
خیلی بر من سخت و ناگوار است که من بر تو حقی داشته باشم!
▪️ابلیس گفت : همان که تو بر #قومت نفرین کردی و همه آنها به هلاکت رسیدند و دیگر کسی نمانده که من او را #گمراه سازم! بنابراین تا مدتی #راحت هستم تا نسل دیگری بیاید!
نوح فرمود : حالا می خواهی چه جبرانی کنی؟!
ابلیس گفت :
✅در سه جا مراقب حيله من باش!
➊هنگامی که #خشمگین شدی!
➋هنگامی که بین دو نفر #قضاوت می کنی!
➌هنگامی که با زن #نامحرم خلوت می کنی و هیچ کس نزد شما دو نفر نیست!
در چنین مواقعی به یاد من باش که کار خود را خواهم کرد.
📚بحارالانوار ج۱۱ ص۳۱۸
👈
🔰امام محمد باقر علیه السلام می فرمایند:
⚜بهشت در لا بلای ناراحتیها و صبر و شکیبایی و استقامت پوشیده شده است، هر کس در برابر ناراحتیها ( و ترک شهوات) در دنیا شکیبایی کند داخل بهشت می شود
⚜و دوزخ در لا به لای لذات نامشروع و شهوات سرکش پیچیده شده و هرکس نفس خویش را در برابر این لذات و شهوات آزاد بگذارد داخل آتش می شود.
نورالثقلین ج 5 ص 507 حدیث 46 به نقل از تفسیر نمونه
🔵امام على عليه السلام:
أشقَى الناسِ مَن غَلَبَهُ هَواهُ، فَمَلَكَتهُ دُنياهُ و أفسَدَ اُخراهُ
🔴بدبخت ترين مردم كسى است كه #هواى_نفْس بر او چيره شود؛ پس دنيايش او را در اختيار خود گيرد و آخرت خويش را #تباه گرداند
📚غررالحكم حدیث3237
🔴 علت #پنهان بودن #اسرار بعد از #مرگ!
💟 امیر مومنان فرمودند:
🔸آنچه را كه #مردگان ديدند اگر شما مي ديديد، ناشكيبا بوديد و مي ترسيديد، و سخن حق را می شنيديد و فرمان می برديد.
🔸ولی آنچه آنها مشاهده كردند بر شما پوشيده است، و نزديك است كه پرده ها فروافتد. (مرگ به سراغ شما آید و پشت پرده غیب را مشاهده کنید)
📚 نهجالبلاغه خطبه 20
✴️ توضیح اینکه:
با مشاهده ی عینی اسرار مرگ انسان ایمان آورده و اطاعت خدا را میکند، اما چنین ایمانی بی فایده و از سر اضطرار خواهد بود.
🍃اما نشانه های سخن حق آشکار است و با بصیرت میتوان به آن ایمان آورد.
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حب دنیا تا چه اندازه خوبه؟!
#ایمان_به_غیب
#دنیا_و_آخرت
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_نود_هفتم امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_نود_نهم
مهرزاد, پسری ک از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد.
اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک تلنگر برای تغییر می خواست.
هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می رفت و تا نماز صبح آنجا بود.
آن روز بعد از اتمام نماز تصمیم گرفت با روحانی مسجد حرف بزند. از او نظر بخواهد که چه کند!
رفت جلو و سلامی کرد.
حاج آقا یگانه جوابش را با خوش رویی داد: سلام پسرم. بفرمایین درخدمتم.
_حاج آقا یکم حرف دارم باهاتون.وقت دارین؟
_خوشحالم که بتونم کمکت کنم. ولی پسرم یک راه کار دارم برات.
_جانم حاج آقا؟ امر کنین.
_ بنویس.. هرچی که فکرمیکنی لازمه بگی رو روی یک کاغذ بنویس و بیار بخونم.
_ولی من حرف زدن رو به نوشتن ترجیح میدم.
حتج آقا یگانه دستی به پشت مهرزاد کشید و گفت: پسرم از من به تو نصیحت, ذهنی که توانایی سرجمع کردن و نوشتن نداشته باشه, نمیتونه درست بگه و انتخاب کنه. پس بنویس
_چشم حاج آقا
روز بعد مهرزاد همه چیز را نوشت و در نامه ای تقدیم به حاج آقا کرد.
آقای یگانه با باز کردن نامه در دلش گفت:ای وای! این هموون جوونیه که دنبالش می گشتم.
روز بعد بعد از اتمام نماز، رفت سراغ مهرزاد و گفت:سلام پسرم. نامتو رو مطالعه کردم...من درخدمتتم. موافقی که باهم یه جلسه بیرون بزاریم تا سروقت باهم حرف بزنیم؟
_اره حاج آقا موافقم.شماره موبایلمو پایین اون نامه نوشتم. منتظر تماستون هستم. فقط یه چیزی... من شب میتونم بیام روزا سرکارم.
_هیچ اشکالی نداره هرطور راحتی پسرم.
مهرزاد بعداز آن کمی آرامش اعصاب گرفت و رفت مغازه. با امیررضا تماس گرفت و گفت که اگر مشکلی ندارد شب یکم زودتر برود.
_سلام داداش. خوبی؟ خسته نباشی.
_سلام مهرزاد جان ممنون. تو خسته نباشی. جانم؟
_میگم داداش.. شب عیب نداره یکم زودتر برم؟ یه جایی کار دارم؟
_امشب آره آره میتونی. خواستی بری یه زنگ بزن به من که تا بیام خودم درمغازه وایستم.
_چشم داداش. نوکرتم یاعلی.
_خدافظ.
امیر رضا خیلی از یا علی گفتن مهرزاد متعجب شده بود. او که از این حرف ها نمی زد.
اقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت و شب ساعت ۸ درمسجدی به اسم مسجد قائم المهدی قرارگذاشت. شب سه شنبه بود.
ساعت ۸ شد مهرزاد باامیررضا تماس گرفت و با رسیدن او به سمت مسجد راه افتاد.
بادیدن مسجد گفت: عجب مسجد بزرگی! چقدرهم زیباست!
آن شب هرکسی مشغول کاری بود. از چند پسری که مشغول زدن بنر به درب ورودی مسجد بودن جویای آقای یگانه شد و اورا یافت...
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_صدم
آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده
خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند
_سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه!
_سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان.
مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای
_حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام.
_فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم.
مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست.
_حاج آقا برنامه چیه؟
آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟
_والا نمیدونم حاج آقا.
_ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر.
مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟
_آ باریکلا پسر
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon