✍آیتالله بهجت(ره):
آقایی میگفت: جماعتی بودیم، آقا امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف تشریف آوردند و امامت کردند، ولی حمد و سوره را حسابی ساده قرائت فرمودند.
▫️خدا میداند همین عبادتهای ساده و مختصر اگر از اهلش صادر شود چه اثرها دارد، ولی مفصّل آن از غیر اهلش بیاثر است.
📚 در محضر بهجت، ج١، ص١٠٨
#حدیثانه
💠امام على عليه السلام
🔹لاَ تَفْرَحْ بِالْغِنَى وَ اَلرَّخَا وَ لاَ تَغْتَمَّ بِالْفَقْرِ وَ اَلْبَلاَءِ فَإِنَّ اَلذَّهَبَ يُجَرَّبُ بِالنَّارِ وَ اَلْمُؤْمِنَ يُجَرَّبُ بِالْبَلاَءِ
🔸به توانگرى و رفاه شاد مباش و از تهيدستى و گرفتارى غمگين مشو؛ زيرا طلا با آتش آزموده مى شود و مؤمن با بلاو گرفتارى.
🌸🍃•°↷
هدایت شده از 🗞️
8.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ نامه امام زمان به شیخ مفید
با اینکه ما به فرمان خداوند در نقطهای دور و پنهان از دیدهها به سر میبریم،😭
ولی از تمام حوادث و ماجراهایی که بر شما می گذرد کاملا مطلع هستیم
و هیچ چیز از اخبار شما بر ما پوشیده نیست...
💢خدا را از عبادت ما چه سودی می رسد؟
✴️روزی جوانی نزد حضرت موسی(ع) آمد و گفت: ای موسی! خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟؟
⚜حضرت موسی(ع) گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بزی از گله جداشد و ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد..با هزار مصیبت و سختی خود را به او رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست‼️
✅ای جوان! بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم❗️"
هدایت شده از ▫
💠چرا نماز از بهترین راههای ترک گناهه؟
✅نماز دارویـی برای ترک گناه است اما روشن است که دارو وقتی اثــر میگذارد که طبق دسـتورش مصرف شــود!!
👈 درحدیث از امام صادق علیهالسلام
نقل شده : هرکس دوسـت دارد بداند آیا نـمازش قـبول شده یا نه بنگـرد که آیا نـمازش او را از گـــناهان و زشـــتیها بازداشــته یا نه؟!
به هر قـدر که نمـازش او را از
بــدیها باز داشــته به هـمان قدر
نمازش پذیرفــته شده است.
📚بحار ج ۸۲
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_یکم _ن
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_دوم
امیر اما دیگر هیچ چیز از اطرافش نمیفهمید!
تمام حواسش معطوف دو کلمه شده بود:مهمانی...الینا!
توی همین چند ثانیه فقط خدا می دانست فکرش به کجاها پر کشید!
با صدای حسنا از آن افکار مزاحم ولی شیرین خارج شد.
+خب دیگه.اصل مطلب رو گفتم حالا میری یا نه؟!
بدون تفکر یا حتی اراده،دهنش باز شد و کلمه ی «نه»از آن خارج شد!
خودش هم نفهمید چرا چ چطور آن «نه»ی محکم از دهانش خارج شده!حتی نمیداست از گفتن آن «نه»پشیمان است یا نه!!!
دو حس کاملا متضاد شدیدا آزارش میداد...
صدای معترض اسما بلند شد:
+عههه امیر چرا نه؟!
_چرا آره؟!اصن براچی باید بریم مهمونی؟!باهم!!!
اسما:خب...خب...چونکه...الینا...
حسنا به یاری خواهرش رفت و قضیه ی مهمانی خانم علوی رو برای امیر تعریف کرد.
بعد از تمام شدن حرفش خودش و خواهرش منتظر به امیرحسین که عمیقا در فکر بود خیره شدن.دقیقه ای گذشت که حسنا با یک حرکت روی میز امیر نشست و گفت:
+داداشـــــی میری مهمونی؟!
دوباره صدای محکم امیرحسین ذوق هردوشون رو کور کرد:
_نـــــه!
حسنا از روی میز پایین پرید و بعد از کج کردن لب و دهنش گفت:
+ایییش!
بعدهم به سمت در رفت!اسما هم به سمت در رفت و بعد از خارج شدن حسنا از در خارج شد.دستگیره ی در راگرفت و قبل از بستن در سرش را به داخل اتاق برد و گفت:
+باشه آقا امیر...فقط یه چیزی...این بهترین فرصت بود که داری از دستش میدی...نگی نگفتیا!
بعدهم با زدن چشمکی در اتاق رو بست و امیرحسین رو میان یک عالمه فکر و خیال رها کرد...
👈مڹ ندانم بہ نگاه ٺو چہ رازیسٺ نهاݧ
ڪه مڹ آݧ راز ٺواݧ ديدڹ و گفٺڹ نٺواݧ👉
🍃راوی
فردای آن روز اسما و حسنا پروانه وار دورسر امیرحسین می چرخیدند.امیر خودش فهمیده بود دلیل اینهمه مهربانی و توجه خواهرانش چیست ولی سعی میکرد اهمیت ندهد.از دیشب تاحالا فکرش درگیر یک جمله ای بود که اسما دیشب به زبان آورده بود:
«این بهترین فرصت بود که داری از دستش میدی...»
یعنی اسما هم از جوانه کوچکی که در قلبش در حال ریشه دواندن بود باخبر شده بود؟!
به خود تشر زد:خب معلومه احمق الذی وقتی برای یه ماکارونیه ساده ی کم نمک انقدر به به و چه چه راه میندازی شک نداشته باش الان همسایه ها هم از احساساتت خبر دارن!
🍃
شب شده بود و امیر کماکان در این فکر بود که به مهمانی برود یا نه!
دوقلو ها که دیگر ناامید شده بودند و کاری به کار امیر نداشتند.
بعد از شام همه دور هم نشسته بودند به جز دوقلوها که آن ها هم پس از چند دقیقه شال به سر و چادر به دست از اتاقشان خارج شدند.
اسما خطاب به جمع گفت:
+میریم بالا پیش الی...
بعد هم با انگشت اشاره به بالا اشاره کرد.
مهرناز خانم اولین کسی بود که مخالفت کرد:
+این موقع شب؟!
حسنا با لحن بی حوصله و غمگینی پاسخ داد:
+کارمون خیلی ضروریه.خیلی هم طول نمیکشه.یه هبر کوتاه بهش میدیمو میایم...بریم؟!
مهرناز خانم سر و گردنی تکان داد و گفت:
+چمیدونم...برید؛زودم بیاید.زودااا...
هردو با صدای آهسته چشمی گفتند و به سمت در میرفتند که رادار های مغز امیرحسین فعال شد!
در یک تصمیم آنی خطاب به دخترا گفت:
_یک دقیقه بیاید تو اتاق...
اسما با کور سوی امید و حسنا با ناامیدی تمام پشت سر امیر وارد اتاق شدند.
هردو منتظر چشم به دهان امیرحسین دوخته بودند اما امیر خودش نمیدانست چه می خواهد بگوید!
اصلا چرا وارد اتاق شد؟!
کلافه چنگی به موهای لخت قهوه ایش زد و روی صندلی نشست.با مِن و مِن شروع به حرف زدن کرد:
_خب...خب اصن گیرم قبول من میرم مهمونی !ولی...آخه...مگه می شه؟!اصن مهمونیش چجوریه؟!نمیشه که...آخه...
اسما با ذوق بشکنی تو هوا زد و گفت:
+جانم برااادرم!!!میدونستم قبول میکنی!اصلا نگران مهمونی نباش!این خانم علوی که ما میشناسیم مهمونیش اصلا از اون اونجوریااا نیس.اصلا اعمال شاقه نداره!میرید میشینید پیش هم و ...
حسنا حرف اسما را ادامه داد:
+بعدم برمیگردید خونه!تمااااام!!!
امیرحسین نفس پر استرسی کشید و گفت:
_چی بگم!!!
اسما با ذوق دو دستش را مشت کرده به هوا آورد و پرسید:
+این ینی قبوله؟!
امیر با سکوتش با اسما فهماند:قبوله!
دوخواهر پر سر و صدا دستهایشان را به هم کوبیدند و فریاد زدند:
+ااایــــــنــــــــه!!!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از 🗞️
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💛هࢪ ࢪوز به شما سلام میدہیم
بہ امید مستحبے کہ جوابش واجب استــ....💫
السلام علیک یا حجت الله فے ارضہ✨
😞🌷
سلام اقای همیشه خوب من❤️ دریابم که سخت محتاجم😞
هدایت شده از ▫
⟦ #حجاب🌱⟧
بێـــــسێݦچێ📞
🌸-- خواهَࢪااا_خواهَࢪااا.....🌸
+مࢪڪز بگوشیم👂🏻
-- حِجاب!..🌱
حِجابِتونومُحڪَمبگیرید..
حَتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱
اِینجابَچِههابخاطِࢪِحفظِچادُࢪِ
ناموسشیعِه..
مۍزَنَنبهخطِدُشمَن:)))✨
#فࢪوآࢪدفࢪاموشٺنشھجآنآ💛🌻
هدایت شده از ▫
🌷 حاج اسماعیل دولابی(ره) :
✍ در هر آن که در #یاد_خدا هستیم، در راهیم.
حیف است انسان روی آینده حساب کند ؛ چون هنوز نیامده است و الآن موجود نیست. گذشته هم که گذشت و رد شد.
👌 در هر منزلی که هستیم باید آنرا قدر بدانیم و با خدای خود خوش باشیم. تلخ باشد یا شیرین یا ترش. چون مربی ما ، خدای ما ، ما را تربیت می کند و می سازد. خدا سازنده است.
📘 کتاب طوبای محبت ، ج۱ ، ص ۷۶
هدایت شده از ▫
آیا از نعمت نماز تشکر می کنیم؟!
🌹 امام رضا (ع) می فرمایند🌹
حداقلِ تشکر بنده از خداوند برای توفیق خواندنِ نماز واجبش این است که در سجده بعد از نماز بگوید :
شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّه،ِ شُكْراً لِلَّهِ
از حضرت سؤال شد که معنای این گفته چیست؟ فرمود:
با این سجده میگوید این تشکر من است از خدا به جهت اینکه موفقم کرد تا به خدمتش برسم و نماز واجب را به جای آورم.
📚وسائل الشيعه، ج7، ص 6، ح1
هدایت شده از ▫
✨﷽✨
✅چگونه مهربانی خدا را باور کنیم؟
✍استاد پناهیان
یکی از جاهایی که میشود مهربانی خدا را کرور کرور جذب کرد موقع «مهربانیکردن به دیگران» است؛ اگر میخواهید رحمت خدا بر شما نازل شود، خودتان به دیگران رحم کنید.
فرهنگ مهربانی را باید در جامعه خودمان بیشتر کنیم، بهحدی که مردم وقتی ما را به عنوان یک آدم مذهبی و هیئتی دیدند، بگویند: «اینها مهربانند، اینها راحت میبخشند و تا بتواند کوتاه میآیند...» اگر این حس را به دیگران منتقل کنیم، آنوقت خودمان مورد رحمت خاص خدا قرار میگیریم.
💥کسی که دیگران را ببخشد «خدای بخشنده» را درک میکند؛ کسی که به دیگران مهربانی کند «خدای مهربان» را درک میکند؛ انگار خودش از جنسِ مهربانی میشود و یکذره شبیه خدا میشود.