eitaa logo
_ دوتاسیده .
151 دنبال‌کننده
157 عکس
46 ویدیو
3 فایل
[ بسمخالقِاو . ] اینجا؟همونجاییکهمیتونیابیعبدالله روبیشتربشناسیورمانبخونی‌البته‌کم‌و‌بیش‌ روزمرگی‌هم‌میزاریم. ؛ ما؟دوتاسیدهکهعاشقابیعبداللهایم‌. ؛ [بااومدنتایندوتـاسیدوخوشحالکن🌚] کپی؟فورکنقشنگِسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمادگی برای ظهور : اگر امام شما امروز ظهور کند باید من و شما آماده باشیم آیا آماده هستیم؟؟!!! (عجل‌الله فرجه) •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
نماز مشترک روحانی شیعه کنار فرد اهل سنت و کشیش مسیحی در تشییع پیکر شهدای نبطیه در جنوب لبنان🤌 :))) •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
مـقایـسه رتـبه هـا🤨 اخـتراعـات: ایـران زمـان شـاه= رتـبه 95 جـهان ایـران بـعد انـقلاب= رتـبه 2 جـهان 🇮🇷😎 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
بریم سه پارت رمان امروز هم بزاریم🌹🌸
رمان پناهم بده🌸🤍 تعداد پارت17🤍🌸 هر روز 3 پارت گذاشته میشه🌸🤍 ⚡️کپی:فقط فور❌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 💗قسمت4💗 مامان ميز رو چيده بود و شامي درست کرده بود. روي صندلي نشستم. بي صدا غذام رو مي خوردم. مامان ماست رو جلوم گذاشت و گفت: ماست دوست داري. بخور عزيزم! لبخند زدم، ماست رو گرفتم و کنار غذا گذاشتم. غذا که تموم شد، "ممنون" اي گفتم و به اتاقم برگشتم. لباس هام رو مرتب و آويز کردم. روي تخت نشستم و به پوستر خيره شدم. االن ما بايد تو راه بوديم، نه اين جا توي اتاقم. نفس پرصدايي کشيدم، بدون حرفي به پوستر نگاه مي کردم و اون قدر نگاه کردم تا چشم هام سنگين شدن و روي تخت دراز کشيدم و خوابم برد... شب موقع خوردنشام ... بابا همه ش نگاهم مي کرد. با غذا بازي مي کردم. بابا گفت: سوگل! دخترم، من معذرت... ميون حرف بابا رفتم و گفتم: نه بابا؛ نيازي به معذرت خواهي نيست. قسمت نبود. بابا دستم رو گرفت و فشار آرومي آورد. گفت: سوگل جان! سري بعد قول مي دم ديگه هر چي بشه ببرمت. - هفته ي ديگه مدرسه ها باز ميشه. تا عيد ديگه نمي تونيم برنامه بچينيم. لبخند زدم، از سر ميز بلند شدم و گفتم: نوش جونتون؛ دستتون هم درد نکنه. من اتاقم مي رم. مامان گفت: غذات تموم نشده؟ - زياد کشيده بودم، شب بخير. از آشپزخونه بيرون اومدم که مامان آروم گفت: بي چاره بچه م چه قدر خوش حال بود که مي خواد مشهد بره. به اتاقم برگشتم، چراغ رو خاموش کردم و گوشي رو دستم گرفتم. رمزش رو که چهارتا هشت بود که فقط به خاطر امام رضا گذاشته بودم، زدم. آهنگ "آمدم اي شاه! پناهم بده" از محمدعلي کريم خاني رو پلي کردم و زانو هام رو بغل کردم. صداي نافذ و آرومش پخش شد: آمده ام آمدم اي شاه پناهم بده خط اماني ز گناهم بده اي حرمت ملجأ در ماندگان دور مران از در و راهم بده دوباره اشک هام شروع کردن به باريدن اي گل بي خار گلستان عشق قرب مکاني چو گياهم بده اليق وصل تو که من نيستم ِاذن به يک لحظه نگاهم بده صداي هق هقم کل اتاق رو گرفته بود« اي که حريمت به مثل کهرباست شوق وسبک خيزي کاهم بده تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع گرمي جان سوز به آهم بده لشگرشيطان به کمين من است بي کسم اي شاه پناهم بده 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 💗قسمت5💗 چراغ هاي کوچيک که دور پوستر زده بودم رو روشن کردم و دستم رو روش کشيدم. لبخند زدم، در عطر گل ياس رو باز کردم چند بار به اتاقم زدم. نفس عميقي کشيدم و گريه م شدت گرفت. رو به روي پوستر، روي زمين نشستم و زانوهام رو بغل کردم. زمزمه کردم: در شب اول که به قبرم نهند نور بدان شام سياهم بده اي که عطا بخش همه عالمي جمله ي حاجات مرا هم بده. چشم هام بسته شدن و همون جا خوابم برد... *** دو ماهي از شروع مدرسه ها مي گذشت. سر کلاس ديني نشسته بوديم و منتظر خانوم بوديم. الهام از دستم محکم زد که نگاهش کردم و گفتم: چته الهام؟ دستم خورد شد. ايشي کرد و گفت: بعد از مدرسه مياي با هم بريم فروشگاه؟ من چند تا خريد دارم - باشه، حاال بعد از مدرسه. فعلاً که زنگ اوليم. خنده اي کرد و گفت: مي دانم! صرفا محض اطلاع گفتم. - باشه بابا، اطلاعات بالا رفت! - زهرمار! تقه اي به در خورد و خانوم توي کالس اومد. همه بلند شديم که خانوم گفت: بشينيد دخترهاي گلم! همه نشستيم که ادامه داد: سلام صبحتون بخير. همگي سالم کرديم و ادامه داد: بچه ها! قبل از اين که سراغ درس بريم، مي خوام بهتون يک چيزي بگم. خوب گوش کنيد، تو حرفم هم نيايد و سوال نپرسيد؛ بذاريد حرف هام تموم بشه، بعد هر سوالي داشتين بپرسين، باشه؟ همگي قبول کرديم و خانوم گفت: مدير مدرسه يک اردوي سه روزه در نظر گرفته. صداي جيغ و داد بچه ها بلند شد که خانوم رفت و در رو بست. دستش رو روي بينيش گذاشت و گفت: هيس! اصلا نميگم. کتاب هاتون رو باز کنيد. صداي بچه ها که مي گفتن: نه خانوم! توروخدا... ديگه حرف نمي زنيم... ببخشيد خانوم... شما به بزرگي خودتون ببخشيد. بچه ها غلط کردن! خانوم چند بار دستش رو روي ميز زد و گفت: هيس، ساکت! همه ساکت شدن و ادامه داد: باشه، مي گم؛ ولي ديگه صداتون رو نشنوم. لب هاش رو تر کرد و ادامه داد: همون طور که گفتم مدير، اردوي سه روزه در نظر گرفته؛ من هم همراهتون ميام. اردو براي مشهده با شنيدن اسم مشهد، تمام بدنم لرزيد و اسم مشهد تو سرم اکو شد. چشم هام نم شد. من دارم چي مي شنوم؟ مشهد؟ پيش امام رضا... ديگه نفهميدم خانوم داره چي مي گه؛ تمام ذهنم رفت به مشهد، به اين که مي تونم مشهد، اون هم با دوست هام برم. با صداي خانوم به خودم اومدم که مي گفت: حاال هر کي دوست داره، مي تونه بياد ازم اين رضايت نامه رو بگيره و پول و رضايت نامه رو فردا با امضاي پدر برام بياره. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 💗قسمت6💗 خنديدم که الهام گفت: سوگل! مي ري؟ نگاهش کردم و با خنده گفتم: معلومه که مي رم! چرا نرم؟ - پس من هم مي رم. از پشت صداي الميرا که مي گفت: َاه! مشهدم شد جا براي اردو آخه؟ با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: ما هر سال سه بار مشهد ميريم. اردو بايد يک جاي باحال باشه؛ مثل شمال و کردان. سري از تاسف تکون دادم و سمت الهام برگشتم. آخه چرا مني که براي مشهد دارم جونم رو مي دم، نبايد قسمتم بشه... پوفي کردم و زيرلب خداروشکري گفتم. رضايت نامه رو گرفته بودم و خدا خدا مي کردم کالس زود تموم بشه تا زود تر برم به مامان و بابا بگم. زنگ آخر بود و منتظر نشسته بودم تا زنگ بخوره. وسايل هام رو توي کيفم جمع کردم. آماده بودم تا سريع از کالس بيرون بزنم. زنگ خورد و سريع بلند شدم برم که الهام دستم رو گرفت و گفت: کجا؟ با تعجب پرسيدم: خونه ديگه! - خسته نباشي خانوم! قرارمون که يادت نرفته؟ فکري کردم؛ چه قراري؟ چه قراري؟ با پام زمين رو ضرب گرفتم و بشکن زدم. گفته بود فروشگاه بريم، ولي بايد زود خونه مي رفتم و به مامان و بابا مي گفتم. لبخند زدم و گفتم: الهام جان! براي بعد بمونه. االن بايد خونه برم. پوفي کرد و گفت: آخه خوشگل خانوم! تو براي رضايت نامه ت احتياج به امضاي بابات داري که قراره شب بياد. بيا زود بريم من مانتو بخرم و بعد خونه تون برو. از روي ناچار قبول کردم و باهاش راهي فروشگاه شدم. از کنار هر مانتو فروشي که رد ميشدم، همه ش مي گفتم «الهام! ببين اين چه قدر قشنگه. همين رو بخر تا بريم» ولي قبول نمي کرد و مي گفت باال بهتر هست. آخر سر ديد که خسته شدم، از يک مانتو فروشي، يک مانتوي سفيد قشنگ خريد. با الهام خداحافظي کردم و راهي خونه شدم. جلوي در خونه بودم؛ تند تند زنگ خونه رو زدم. مامان در رو زد و خونه رفتم. کيفم رو روي زمين انداختم. مامان با ترس نگاهم کرد و گفت: خوبي سوگل؟ بلند خنديدم و گفتم: سلام مامان! عاليم! بگو امروز تو مدرسه چي شد؟ - سلام! خير باشه. پيش مامان رفتم، دست هاش رو گرفتم و با خنده گفتم: خيره مامان. مامان خنديد و گفت: خوش خبر باشي. سمت کيفم برگشتم. از توش رضايت نامه رو برداشتم، جلوي مامان گرفتم و خنديدم. مامان رضايت نامه رو ازم گرفت و خوند. مامان که رضايت نامه رو خوند، خنديد و گفت: خوش به سعادتت سوگل خانوم! از خوش حالي گريه م گرفت و گفتم: مامان! ميذاريد برم، مگه نه؟ - معلومه که مي ذاريم عزيزم! محکم مامان رو بغل کردم و گونه ش رو بوسيدم. از بغلش بيرون اومدم، رضايت نامه رو ازش گرفتم و اتاقم رفتم. رو به روي پوستر ايستادم، رضايت نامه رو جلو بردم و گفتم: نگاه کن امام رضا! من دارم ميام. مهماندار خوبي باش ديگه! ببين چه قدر بي قرارم. برگشتم و ادامه دادم: ببين چه قدر دوست دارم،با وجود اين که ردم مي کني، بازم دوست دارم بيام. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
امیدوارم از خواندن پارت ها لذت ببرید🌙🌿
🚫کپی پیام ها : با ذکر پنج صلوات میتونید کپی کنید❌ 🚫کپی رمان ها : فقط میتونید فور کنید❌
هدایت شده از - خاطراتِکربلا
خب بریم برای یه چالش🌿 میخوام از کانال های زیباتون حمایت کنم☘ شماها این پیام رو فور میکنید و منم یه چیزی که از کانالتون خوشم اومد رو اینجا فور میکنم🌱 [خودتون هم حتما عضو باشید]