eitaa logo
_ دوتاسیده .
151 دنبال‌کننده
157 عکس
46 ویدیو
3 فایل
[ بسمخالقِاو . ] اینجا؟همونجاییکهمیتونیابیعبدالله روبیشتربشناسیورمانبخونی‌البته‌کم‌و‌بیش‌ روزمرگی‌هم‌میزاریم. ؛ ما؟دوتاسیدهکهعاشقابیعبداللهایم‌. ؛ [بااومدنتایندوتـاسیدوخوشحالکن🌚] کپی؟فورکنقشنگِسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از رمان اگه به آمار 170 برسیم هم آموزش فرستادن پیام ناشناس به کانال و هم کتاب زینب خانم رو به صورت رمان میزارم
رمان به امید تو🍀💚 تعداد پارت 120💚🍀 نویسنده : ستایا سادات🌱 هر شب 2 پارت گذاشته میشه🌿 ⚡️کپی:فقط فور❌
☘☘☘☘☘☘ 💚به امید تو 💚 🍃پارت ۹🍃 مریم: سلام بهار اومدی، بیا تو. رفتم داخل و نشستم و ماجرای منصوری رو بهش گفتم. _ اگه برادرت نمی اومد حتما یک بلایی سرش می آوردم، کمربند مشکی کاراته دارم. مریم: واقعاً ، پس حامد جون اون آقا رو نجات داد تو دلم گفتم: پس اسم برادرش حامده. مریم: راستی این پسره واسه چی اینکارو کرد؟ _ نمیدونم همینجور که باهم صحبت میکردیم صدای در اومد. مریم: بفرمایید در باز شد و دوتا دختر اومدن. مریم ما رو بهم معرفی کرد. مریم: بهار ایشون دختر خاله بنده زهرا هستند و ایشون نرگس دختر عمه بنده هستند، بچه ها ایشونم بهار دوست بنده هستند. _ سلام زهرا: سلام بهار جون نرگس: سلام عزیزم مریم: خب بچه ها هفته دیگه محرمه و چندتا طرح پوستر داریم که باید طراحی کنید کدومتون حاضره طراحی کنه؟ _ من مریم: پس طراحی پوستر با بهار، از فردا یک سری کار هست که باید انجام بدیم، بهار توهم دوست داری به ما کمک کنی؟ _ آره مریم: وقتی کارهای پوستر تموم شد بیا. _ باشه شمارمو به زهرا و نرگس دادم. بعد از کلی حرف زدن گفتم... _ من دیگه برم کارهای پوستر رو شروع کنم. مریم:باشه مراقب خودت باش. _ خداحافظ. زهرا: خداحافظ. نرگس: خداحافظ. از پایگاه اومدم بیرون رفتم آژانس گرفتم. رسیدم خونه، کلید رو از کیفم در آوردم و دروازه رو باز کردم و رفتم تو ، در خونه رو باز کردم دیدم مامان رو مبل نشسته. _ سلام مامان خوشگلم. مامان: سلام عزیزم. رفتم اتاقم و لباس های راحتی پوشیدم، شروع کردم طراحی هارو انجام بدم همینجور که در حال انجام طراحی پوستر ها بودم صدای اذان اومد. رفتم نماز مغرب و عشا رو خوندم بعد از نماز کمی قرآن خوندم. مامان: بهار ، رها بیاید شام. _ چشم رها: چشم نــویــســـ📗ــــنــده: ســـ🌱ـتـایـا ســـ💚ـادات ☘☘☘☘☘☘ •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
☘☘☘☘☘☘ 💚به امید تو 💚 🍃پارت ۱۰🍃 داشتم از پله ها میومدم پایین که دیدم رها هم داره میاد باهم رفتیم آشپزخانه و رو صندلی نشستیم. محمد و بابا هم اومدن. مامان شام رو کشید و گذاشت رو میز. بعد از شام رفتیم تو هال و رو مبل نشستیم. مامان: آقا رضا فردا همسایه بغلیمون داره اسباب کشی می‌کنه. بابا: میدونم دیروز آقا احمد بهم گفت که دارن میرن و گفت کسای جدیدی که میان آدمای خوبی هستن. _ واقعاً دارن میرن؟ بابا: آره _ یعنی خونشون رو فروختن؟ بابا: آره بابا جان. _ محمد! محمد: بله _ جدی جدی از فردا مارو می‌بری دانشگاه ؟ محمد : من با تو شوخی دارم؟ _ آره‌ محمد: آره جدی جدی از فردا شمارو می برم دانشگاه. _ مرسی داداشی (محمد با اینکه بعضی موقع ها اذیتمون میکرد ولی خیلی مهربون بود و تصمیم های درستی می‌گرفت) رفتم اتاقم نشستم رو صندلی میز تحریر و کار های پوستر رو ادامه دادم . کار پوستر که تموم شد به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت دهه به مریم پیام دادم. _ سلام مری مریم: سلام _ کارهای پوستر رو تموم کردم. مریم : دستت درد نکنه . _ خواهش میکنم، میگم فردا چه ساعتی بیام پایگاه؟ مریم: بهار ما اسباب کشی داریم چون سرم شلوغه و زهرا و نرگس هم میان کمکم فردا پایگاه نمیایم. _ میشه منم بیام کمک؟ مریم: زحمتت میشه _ نه بابا چه زحمتی، میشه آدرس خونتون رو بهم بدی؟ مریم: آره آدرس رو برام فرستاد. مریم: راستی بهار فردا که میای پوستر هارو هم بیار باید بدم به حامد. _ باشه. مریم: شب بخیر _ شب بخیر رفتم دراز کشیدم رو تختم و یک پیام از فریما اومد. فریما: سلام _ سلام فریما: چطوری؟ _ خوبم فریما: فردا کلاس داری؟ _ نه ، تو کلاس داری؟ فریما: نه _ چیه میخوای فردا بریم جایی؟ فریما : نه _ پس چی میخوای؟ فریما هیچی ، کاری نداری؟ _ نه نــویــســـ📗ــــنــده: ســـ🌱ـتـایـا ســـ💚ـادات ☘☘☘☘☘☘ •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
🌸مسابقه داریم🌱 ⚡️نوعش : راندی⚡️ 🔮زمان : فردا🔮 ☀️ساعت شروع : 14:30☀️ 🌙ساعت پایان : 15:00🌙 🤍جایزش : نابه (لیست میدم)🤍 🍀شرطش :🍀 🌿 اگه عضو هستی : هیچ🌿 🌷اگه عضو نیستی : عضو شی🌷 🌳مکان برگزاری:🌳 🌴کانالمون : کوله بار عشق🌴 🎋ظرفیت : 10 نفر🎋 👇🏻آیدیم👇🏻 @mahdye121 👇🏻چنلمون👇🏻 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
خوب شاید سوال داشته باشید چرا مسابقه برگزار نشد ؟ حوابتون : چون تعداد شرکت کننده ها کم بود و تا ساعت 17:00 اگر به 10 شرکت کننده برسه مسابقه برگزار میشه
🤍مهوا خانم🤍 🤍.......🤍
❌❌مسابقه کنسله❌❌
15.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گرفتارم...✋🏻🙂 . گره افتاده تو کارم:) •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
یه کنج از حرم بهم جا بده‍...😢 به روایت تصویر :👇🏻 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
آب را ریخت به یاد لب ارباب زمین؛ مرحبا بر نفس و تربیت اُمّ‌البنین...💔:( •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『بــلند شــو عـــلمدار؛ عـــلم رو بـــلند کن...🥺💔』 💔 •●🕊🥺⃝ ↷🖤●• •⇝•⇝「 @or_mahdi_ag