eitaa logo
" عــشـاق‌ الحــسـیـن "
1.4هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
7 فایل
‌‌ |⋆🌱فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا🌱⋆| . تـأسیس : ۱۴۰۲.۹.۳ . - @seyyedona128 :ارتبـٓـاط 📞 . کـُـپـی ؟ حـلالت رفیــق 🌸✨ ^^ . |• الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج •| . _'🍃𝟏𝟐𝟖🍃'_ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ داشتم دمبال بهونه می گشتم اما چیزی پیدا نکردم . لب زدم: - قول می دی دعوام نکنی؟ نگاه خیره اشو روی خودم حس کردم نگران شده بود. لب زد: - کجا بودی گفتم ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - دزدکی رفتم توی دانشگاه از توی دوربین های مداربسه فیلم تصادف تو دراوردم ببینم کار کیه! سر بلند کردم و بهش نگاه کردم. نفس راحتی کشید و گفت: - کی گفت این کارو بکنی؟! اصلا برای چی این کارو کردی عزیز من؟ با جمله عزیزمن ش اروم شدم و سعی کردم خودمو لوس کنم: - به خاطر تو دیگه می خوام ببینم کار کیه حساب شو برسم. مهدی سعی کرد با ارامش باهام صحبت کنه و قانع ام کنه: - عزیز من! من بهت گفتم دشمن زیاد دارم و نمی خوام پای تو بیاد وسط من نمی خوام یه ناخون از تو کم بشه من مراقب خودم هستم می دونم منو دوست داری اما از این مساعل دور وایسا اگر پای تو بیاد وسط تمرکز من از بین می ره! با حرف هاش گیج شده بودم متعجب گفتم: - چرا عین پلیسا حرف می زنی؟ خندید فقط. سعی کرد نیم خیز بشه بلند شدم و کمک ش کردم. دستمو پشت کمرش گذاشت و بالشت شو صاف گذاشتم تکیه داد و گفت: - زن م نشده پرستار م شدی. لبخندی زدم و گفتم: - من که از خدامه. چهره اش با مزه شده بود شبیهه همین پسر بچه های لوس. با صدای بچه گونه گفت: - تو خیلی مامان مهلبونی هستی دوشت دالم. از خنده قش کردم. رو دلم خم شده بودم و می خندیدم. مهدی هم با خنده من خنده اش گرفت. دستی به گردن ش کشید و گفت: - عه نگاه چقدر بهم می خنده مگه چطور گفتم؟ شونه ای بالا انداختم که در باز شد و اون دو تا جوون هم اتاقی مهدی عصا زیر بغل اومدن داخل. یکیش دوتا پاش شکسته بود و اون یکی پای سمت چپ ش داداش بودم و باهم با موتور تصادف کرده بودن. اصلا متوجه نشدم این چند ساعت کجا بودن . من و مهدی بهشون سلام کردیم و مهدی با صدای بم و ارومی گفت: - می شه بری شام بگیری؟ شرمنده ها . اخمی کردم و دست به کمر وایسادم. مهدی خودشو مظلوم نشون داد و گفتم: - دیگه اینجوری نگو . سری با مظلومیت تکون داد و گفت: - زیاد بگیر برای این دوتا داداش مونم بگیر راه دور هم نرو زود هم برگرد هی دلم تنگ می شه. بعدشم تخص زل زد بهم. عجب این تصادف روش اثر گذاشته بود متعجب گفتم: - اگه قول بدی بعد هر تصادف اینطوری عاشقانه باشی خودم هر روز با ماشین زیرت می گیرم. عین بمب منفجر شد. بلند بلند می خندید طوری که پرستار اومد و تذکر داد و مهدی عذر خواهی کرد. با صدایی که سعی در کنترل کردن ش داشت گفت: - امشب ببینم این مریض ها از دست ما اسایش دارن یا نه. شونه ای بالا انداختم و گفتم: - من می رم شام بگیرم . سری تکون داد و گفت: - از توی اون کمد سفیده کارت مو در بیار ۷۵ ۷۵ دستت درد نکنه خانومم . اخمی کردم و گفتم: - خودم پول دارم نیاز نیست. اونم جدی گفت: - نگفتم نداری ولی خرج با منه عزیزم کاری که گفتم رو انجام بده. چاره ای نبود باشه ای گفتم و از اتاق بیرون اومدم که صدای پیامک گوشیم اومد مهدی بود: - لبه روسری ت خراب شده درست ش کن خانومم. حواسش به همه چی بود. روسری مو درست کردم و چادرمو مرتب کردم. از نزدیک ترین رستوران ۵ پرس کوبیده گرفتم با مخلفات و برگشتم بیمارستان. مهدی خواب ش برده بود. غذاهایی که برای اون دوتا برادر گرفته بودم و کنار تخت شون روی سینی فلزی تخت چیدم و کلی تشکر کردن. میز غذای مهدی رو هم برای دوتامون چیدم و وقتی اماده شد اروم تکون ش دادم: - مهدی مهدی مهدی جان اقا مهدی . چشاشو باز کرد و چند بار پلک زد. یکم تکون خورد و گفت: - جانم اومدی؟ سری تکون دادم و میز جلو کشیدم. اول نگاه کرد ببینه به اون دوتا برادر دادم یا نه وقتی دید گذاشتم خیال ش راحت شد و گفت: - شروع کن خانوم. شروع کردم و مهدی هم شروع کرد وقتی خوردیم گفت: - حالا بیا بهم نشون بده بیینم چی دیدی توی دوربین ها. وایسادم جفت ش و فیلم و بهش نشون دادم. فیلم و برای خودش ارسال کرد و گوشی مو بهم داد. روی صندلی نشستم که گفت: - خسته شدی برو یکم توی نماز خونه بخواب . صندلی مو جلو تر کشیدم سرمو روی دستش که روی تخت بود گذاشتم و گفتم: - همین جا عالیه خیالمم راحته. با نگرانی گفت: - کمرت و گردن ت درد می گیره چیزی م که نمی شه بلند شو برو یکم بخواب از صبح تا حالا سر پایی. بیخیال گفتم: - من که جایی نمی رم. لب زد: - مرغ ت یه پا داره دیگه چیکار کنم. منم با شیطنت گفتم: